یار ناجوان
یار
یار ناجوان
فکر تو پریشانم کرده است
چون شهری که دروازههایش فتح شده باشد
از ایوان به هجوم غمها ببینی
و ناخودآگاه بدانی تیغ در کجا خانه خواهد کرد.
یار
یار ناجوان
اینگونه که دستهایت دیده نیست
می ترسم غرق شوم
در رودخانه ی “ماری” نه
در “جیحون” نه
در همین اتاقی که نفس نمیتواند.
به تخت نگاه میکنم و به تو
عریانی پاهایت را در بغل گرفته ای
درون مکعب شیشهای نشستهای
و بر آبهای آزاد روانی
گفته بودم از خانه که برآیی
زیباییات ویرانی به بار میآورد
کوههای یخ را فرو میریزد
و جزیرههای کوچک را غرق میکند
گناه تونیست اما
ما مردان نابختیاریم.
یار
یار ناجوان
اینگونه که صدایت شنیده نیست
می ترسم یک روز دروازه اتاقم را باز کنند
و ماهیان دلتنگ به کوچه سرازیر شوند.
ماری: از طولانی ترین رودخانه های استرالیا
میزان 91
پناه
شب بود
ما به کافه پناه بردیم.
تو نشسته بودی کنار کلکین
پیاله ات خالی بود از خوشه های انگور
و پر بود از زیبایی
و ذره های زیبایی ات در هوا پیچیده بود.
نه تنها من حیرانت بودم
که چشم آنطرف پیشخوان نیز
پیشخوان نیز
نگاهان پوسترهای بر دیوار نیز
نه تنها من حیرانت بودم
نُتهایی که از اتاق دیگر به گوش می رسیدند، نیز
بلند شدی
پیاله ها تکان خوردند
بیدار شدند همه مردانی که باری به این کافه آمده بودند
(تکه ای از ما برای همیشه در کافه باقی می ماند)
با تو
جملگی به اتاق دیگر شدیم
آنجا که قلمرو نتها بود
و نتها حسرت ما بودند جوانی تو را
نت ها زبان ما شدند خواستن تو را
بیرون دروازه شب بود
ما به زیبایی تو پناه بردیم.
میزان 91
دیگرگونه
آن شب
آن شب که دراز کشیده بودی
نگاه کردم بر تو
و سرم را میان دستانم گرفتم
که چگونه خوابیده ای در اتاقم؟
که بیست و یک ماه از هم دوریم.
یک تکه ماه هم باریده بود از کلکین
و می توانستم تنت را ببینم
که گس بود و غزل بود.
آنطرف تر نشسته بود “موتزارت” بر چوکی پلاستیکی
پیانو می زد
و دیگران بسیاری نگاه می کردند از میان چوبهای سقف
تمام شب نگاه کردیم تو را
و زیبایی تو را
صبح
صبح رفتن بود
پرسیدی: “برمی گردی”؟
نگاهت نکردم
- “نمی دانم”
و نشستم در تاکسی
تاکسی دور شد
نگاه نکردم به پشت سر
که عشق ما دیگرگونه بود
و غمگین و پنهان بود
سرطان 90