از آنجا

نویسنده

سه تجربه با احمد محمود

او را هر روز می‌شود خواند

جواد ماه‌زاده

 اینکه بگوییم فلان نویسنده ایرانی چقدر بی‌مهری و کم‌لطفی دید و سختی و مرارت کشید، دیگر منحصر به یکی- دو نفر نیست و چنین حالاتی دیگر به ویژگی و خصیصه‌ای عام شمول برای این قشر تبدیل شده است. اما نویسندگانی که برکشیده سال‌های مبارزه‌اند و کودتا و شب‌نامه و گلوله دیده‌اند و ماده خام آثارشان را از تجربیات سیاسی و اجتماعی (غیر ادبی) خود استخراج کرده‌اند، هنوز تفاوتی فاحش با نویسندگانی دارند که هم متعلق به دوره پسا انقلاب و پساایدئولوژی هستند و هم جنس و کیفیت زندگی‌شان قابل قیاس با نویسندگان نسل و نسل‌های پیش از خود نیست.

 روی همین اصل وقتی می‌گوییم احمد محمود بی‌مهری و کم‌لطفی کم ندید و تنهایی کم نکشید و پنجه در پنجه روزگار و زمان کم نینداخت، باید این را هم اضافه کنیم که کم، رمان و داستان ماندگار و تاریخی به ادبیات ایران عرضه نکرد و کم جایگاهی برای خویش دست و پا نکرد. جایگاه احمد محمود در ادبیات و فرهنگ ایران خیلی چیزها را به خیلی‌ها ثابت می‌کند. اینکه اهل هیاهو و جنجال نباشی، اهل رسانه و روزنامه نباشی، اهل منیت و شهوت و شهرت نباشی و در عوض اهل گوشه نشستن و نوشتن باشی و این چنین اصیل و محکم بمانی و هیچ چماق و تبری از پس جاکن کردن و ریشه‌کن کردنت برنیاید، خیلی چیزها خود به خود ثابت می‌شود. تاریخ و گذر زمان احمد محمودها را زنده نگه داشته و آنها که مرده‌اند اهل ادبیات نبوده‌اند و اهلی هم که نشده‌اند هیچ، هر روز در بند حصارکشی و قفس‌بندی بوده‌اند.

رمان‌های محمود مثل داستان‌ها و نمایشنامه‌های ساعدی و بیضایی همیشه خوانده شده و خوب خوانده شده و خواننده‌اش را به فهم رسانده که کی قرار است زنده بماند و ادبیات چیست و ماده نگه دارنده‌اش کدام است. در اینجا فرصتی دست داده تا از مبالغه دست بشویم و به تأسی از رئالیسم احمد محمود، گریزی بزنم به سه تجربه شخصی که با رمان‌های او از سر گذرانده‌ام که چه بسا تجربه‌هایی بالینی و درمانی محسوب می‌شوند و نمی‌دانم این قسم مواجهه با ادبیات را فروتر از مواجهه ادبی بنامم یا فراتر. از ورای نقل این سه فصل از زندگی با احمد محمود، شاید بتوانم گوشه‌هایی از رمز و راز ماندگاری و اکسیر جاودانگی رمان‌هایش را با خود مرور کنم تا بفهمم چگونه رئالیسم سیاسی و اجتماعی او در “همسایه‌ها”، “مدار صفر درجه” و “داستان یک شهر”، واقعی‌تر و باورپذیرتر از هر روایت تاریخی بر ذهن‌ها حک می‌شود.

 

تجربه اول

یک دوره محنت و خودخوری عجیب شخصی. سال‌های ۷۷ تا ۸۰ که یکسر در دانشگاه و یکسر در کوچه و خیابان درگیر تناقض‌های فکری و عاطفی شدید باشی و ندانی به جوشش یا سفارش، دست به دامان ادبیات شده‌ای. آن روزها فرمان دست دلم بود. می‌گفتم سراغ رمان‌هایی می‌روم که حال و هوایم را چون آینه بازم بتاباند و گیر و گرفت‌های درونی‌ام را بازگشاید و شناخت و تجربه‌ای در اختیارم بگذارد و از دل آنها راه حل یا راهی برای تنفس موقت بجویم. بی‌شمار کتاب‌ها دست گرفتم و بی‌گزینش و بی‌توجه به مد روز فقط می‌خواندم و روز و شب می‌گذراندم. شهوتی که آن موقع در مرور داستان‌های فارسی داشتم هنوز هم برایم مایه شگفتی است. اسماعیل فصیح را از “شراب خام” تا “گردابی چنین ‌هایل” که تازه‌ترینش بود دوره کردم و بسیار آموختم. بهرام بیضایی را همین‌طور. خواندن احمد محمود هم با “همسایه‌ها” شروع شد.

 یعنی از سر. به ترتیب خواندم و پیش آمدم و “داستان یک شهر” و “بازگشت” و سرآخر “درخت انجیر معابد”. تا جایی که محمود و فصیح و دیگران را نادیده چهره‌نگاری می‌کردم و دنیاها و آدم‌های مخلوق‌شان را گاه قیاس یا بالا و پایین می‌کردم و به تماشای تفاوت تجربه‌های زیستی نویسندگان یک نسل مشترک و فاصله آرمان‌های اشتراکی یکی و افکار انفرادی دیگری می‌نشستم. احمد محمود از جهت فکری و بلکه زیستی، شبیه و رفیق کم نداشت ولی آثارش یگانه بود و رفاقت سرش نمی‌شد. یک رئالیسم اجتماعی و سیاسی بی‌چون و چرا. رئالیسمی که از تجربه سر بر آورده بود نه دستورالعمل حزبی. رئالیسمی پر از صدا و لهجه. پر از آدم‌های ریز و درشت. از ته بازار تا مدرسه. از اداره تا مطب پزشک. از دفتر حزب تا قهوه‌خانه. انواع و اقسام آدم‌ها و رویدادها. پیش خودم گفتم یعنی محمود این همه بوده و دیده و زیسته؟ حیرتم بیهوده بود.

 او نویسنده‌ای خودساخته و متکی بر رئالیسم زندگی‌اش بود و جز آن نمی‌توانست باشد. نزدیک بود با محمودخوانی برسم به تاریخ‌خوانی که راه نیفتاده ترمز را کشیدم. گفتم که آن روزها گوش به فرمان دل بودم. سودای یادگیری تاریخ و حدس و گمان را کنار زدم و خودم را در نمای نقطه‌نظر گذاشتم تا همان تیزبینی و ریزبینی راوی‌های هوشیار محمود را برای خوانش داستان‌هایش پیدا کنم؛ راوی‌هایی بعضاً ساکت و کم‌حرف و گوشه‌گیر و بعضاً شوخ و طناز و کودک‌وار. فکر کردم با این شناخت، “درخت انجیر معابد” را چشم بسته تا انتها خواهم رفت و شناخت‌نامه دقیقی که مو لای درزش نرود از نویسنده خواهم نوشت و دودستی تقدیمش خواهم کرد تا وقتی که خواند و دهانش از تعجب بازماند، سینه‌ای پیش و بادی به غبغب بیندازم.

اما از “درخت انجیر معابد” بدجور سروته آویزان شدم. همچون “داستان یک شهر” بی‌هیچ اتفاق و اکشنی پیش می‌رفت و بازهم سهل و خواندنی پیش می‌رفت که یکباره چشم باز کردم و خود را در جهان و فضایی دیگر دیدم. پیش خودم گفتم و هنوز می‌گویم که “درخت انجیر معابد” همان سحر و جادویی را با خواننده‌اش می‌کند که راوی‌اش “فرامرز” یا فلامرز خان با جماعت دوروبرش کرد. یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های فارسی که فقط می‌تواند آخرین اثر یک نویسنده باشد. آخرین اثر یک نویسنده از سر کمال و پختگی.

 این رمان بی‌اغراق یک میراث ادبی ملی است که اگر شرایط فرهنگی کشور فرهنگ محور و نظام‌مند بود و باشد، می‌توانست و می‌تواند به آسانی به زبان‌های دیگر برگردانده و خوانده و فهم شود. رمانی با معیارهای فراملی و قابل فهم برای هر کس و هرجا به قلم یک نویسنده به غایت بومی. به گمانم محمود در این اثر از گذشته متنی‌اش یکباره جاکن شد و اگرچه آن جهان متنی سابق هم چندان تنگ نبود و محمود خوب جولان می‌داد، ولی مظروف و مضمونی که در این اثر ریخت مملو از فکر و عناصری بود که رهایی و آزادگی و بی‌قیدی به بند و اصول معهود پیشین، ذاتی‌اش بود.

 

تجربه دوم

سرباز شده بودم و لباس سربازی به تنم زار می‌زد. هر دژبانی تو خیابان با دیدنم چرتش می‌پرید و تا مرا می‌دید، با انگشت فرایم می‌خواند و اگر همراهی داشت، دو نفری و اگر نداشت به تنهایی، پوزخندی به سر و ظاهرم می‌زد و اسمم را می‌نوشت مثلاً برای اضافه خدمت. (که آخر خدمت فهمیدم می‌نوشته فقط محض همان تفریح و پوزخند) برگه اعزام به شیراز را دادند دستم و در حالی که امریه یک سازمان دولتی را در تهران داشتم، باید سرگردان شیراز می‌شدم. با آن حال و ریخت نزارم اوج بدبیاری و بدبختی بود. تا موعد اعزام سر برسد، آنقدر چهار دست و پا توی اینجا و آنجای ارتش و فلان جای ستاد و ارگان لولیدم و موی دماغ این و آن شدم تا سرانجام توانستم از اشتباه درشان بیاورم و به یک نفر پیله کنم که کارم را راه بیندازد و او هم که سربازی خوش اخلاق و خوش‌سیما بود، با دیدنم رحمش آمد و امضاهای امریه را گرفت و نامه را وارد سیکل اداری کرد.

با وجودی که قرار شد موقت بروم شیراز و تا آمدن نامه کوفتی به پادگان، آنجا سماق بمکم، نفس راحتی کشیدم و تنبانم را بالا کشیدم و دودستی چسبیدم و با دو رفیق ندار دوره آموزشی راهی شهر پادگان زرهی شدم. (شهر حافظ و سعدی سیخی چند) روزهای اعتیادم به ادبیات داستانی بود و در هر جا و زمانی کتابی داشتم و هر که همراهم بود، اگر نیمچه شوقی هم به ادبیات داشت، ادبیات‌زده می‌شد. تو ساک سربازی‌ام دو کتاب را زیر کنسروها و لباس‌ها جا داده بودم. یک جلد از “صد سال داستان‌نویسی” حسن میرعابدینی و “داستان یک شهر” احمد محمود.

 هر دو را پیش‌تر خوانده بودم ولی دوره آموزشی بود و خستگی و لگد و فحش و فضیحت و احتیاج به مفری برای تحمل و امید. این بار هم ادبیات برایم حکم درمان داشت تا یادگیری. هرچند هرچه بیشتر دراز به دراز می‌افتادم و سر در کتاب فرو می‌بردم، برای دیگران غیرقابل تحمل می‌شدم و حوصله‌ها را سر می‌بردم.

 اغلب ناچار تن به شرایط موجود می‌دادم و در ساعت‌های مرخصی شهری راهی شهر گل و بلبل می‌شدیم و چون کسی هم ما را نمی‌شناخت و لباس ترحم‌انگیز و تحریک‌کننده خدمت تن‌مان بود، هر جا می‌خواستیم می‌رفتیم و هر شکلی می‌خواستیم دهن باز می‌کردیم و… در این شیرازگردی پر از بطالت و سرخوشی، بی‌اینکه همسفرها و هم سفره‌ها متوجه شوند، هر روز با خودم هرچه را خوانده بودم نشخوار می‌کردم و چون بیشتر محفوظاتم از “داستان یک شهر” بود، سعی می‌کردم - یا سعی هم نمی‌کردم - و عادت کردم که خلق و خوی خالد را به خود بگیرم و راه رفتن و حرف زدن و نگاه و فکر کردنش را بسازم و هم قواره او شوم و رنگ و بوی او را بگیرم و صحنه‌های سربازی و به خط شدن‌ها و سروکله زدن با کادری‌ها و درجه‌دارها و… را به سبک خالد برگردانم و بی‌اینکه کسی بفهمد و غر بزند و به ادبیات فحاشی کند، آن را در خودم بدمم یا با آن یکی بشوم. آن زمان هم احمد محمود برایم درمانگری می‌کرد ولی این بار با مشارکت مستقیم من؛ یعنی تخیل و خیال بافی.

 

تجربه سوم

خرداد سال ۸۸یک اتفاق نادر و شاید تکرارناشدنی را پیش رویم گذاشت. درست مثل کسی که به فضا پرتاب شده و یک خط باریک را به عنوان مرز شب و روز می‌بیند یا یک سمت خورشید و یک سمت ماه و یک سمت روشنی و یک سمت تاریکی می‌بیند (و فرض کنید برای اولین بار می‌بیند)، من – و بالطبع بی‌شماری دیگر - نیز به فاصله یک شب، مرز میان دو حال متفاوت و متضاد را به عینه لمس کردم. مقصودم همان خط مرزی است، نه یک ذره عقب‌تر و نه یک ذره جلوتر؛ درست همان نقطه صفر. از طرف خودم بعید می‌دانم چنین تجربه‌ای باز تکرار شود و بتوانم اینطور محسوس متوجه مرز باریک میان دو حال متضاد شوم. یکباره حیرت و محنت یک‌جا حلول کرد و می‌خواست بقبولاند که یا آن‌ور مرز خواب و خیال بوده یا اینور مرز سراسر خواب و توهم است.

 در این فضای پرحیرت که خیلی‌ها سراغ آرام‌بخش رفتند، من باز هم احمد محمود دست گرفتم. طفلک محمود… اما چاره‌ای نبود. به نیازم آگاه بودم. عطشم به رئالیسم بیش از هر وقت دیگر بود. با اینکه جزء جزء “داستان یک شهر” را از بر بودم و حتی زمانی به جای خالد دیالوگ می‌گفتم، حالا تنها و تنها خودش را می‌خواستم. خود مستقلش را بی‌هیچ دخل و تصرف. بی‌هیچ دخل و تصرف در واقعیت. این بار واقع گرایی محمود را در “داستان یک شهر” به نشانه تعهد گرفتم و هرچه کوشیدم از نویسنده، یک داستان نویس، یک خیال‌پرداز، یک اهل تخیل و یک اهل تصرف در واقعیت بسازم نتوانستم. حالا “داستان یک شهر» برایم عین واقعیت بود.

هوای داغ و دم بندر لنگه، شریفه‌ای که پناه و مرهم زخم‌های خالد است و خودش زخمی و مأیوس، آدم‌های به موقع دلسوز و همراه و به موقع خونسرد و بی‌تفاوت و چشم ناپاک، بی‌سرانجامی و آینده نامعلوم خالد، شب‌های بی‌خوابی و پرسه، بوی نان، دودی که هر روز عصر فرو می‌دهد و تا بربیاید، هزار خیال و کابوس از سرش عبور داده است و…

و حرف آخر اینکه برخلاف آنها که معتقدند احمد محمود به حقش نرسید، من می‌گویم احمد محمود به حقش رسید و به موقع به خانه آخر رسید. حق نویسنده با جایزه ادبی و دستمزد خوب و چاپ چندم و تجلیل و تقدیر برآورده نمی‌شود. حق نویسنده وقتی ادا می‌شود که آثارش مانده باشد و جوهر و عرضه ماندن داشته باشد و بتواند از حصار زمان و ملازمان عبور کند. محمود را هر روز می‌شود خواند. به نظرم او گرچه قدر ندید و حتی خودش هم قدر خودش را ندانست، ولی بی‌اغراق به حقش رسیده است؛ آن هم نه به دست هیچ‌کس. و چه چیز از این بالاتر. چه چیز از این بالاتر که رمان‌های احمد محمود فصل‌هایی از تاریخ این مملکت را بازساخته و ساخته و جاودانیده و هر روز خواندنی است. این از صدقه سر رئالیسم است یا صداقت نویسنده؟

 

منبع: ماهنامه تجربه