‏♦ تماشا

نویسنده
بهار ایرانی

♦♦♦ بهاران خجسته باد

♦♦ ویژه نوروز ۱۳۸۸‏

naghashihasraii.jpg

‎ ‎بهار در شعر سیاوش کسرایی‎ ‎

‎ ‎یکی دو روز دیگر از پگاه/چو چشم باز می کنی/زمانه زیرو رو/زمینه پر نگار می شود.‏

این نخستین بهاری است که شعر در جان من سبز کرد. وقتی برای بهار امسال در پی اش می گشتم، یافمتش… کسی ‏انگار که باروح من عجین باشد با ا یمیل با ردیگر بر من وزاند ش. همراه بهارهای دیگر بود در شعر سیاوش کسرائی و ‏تفسیری بر آنها. دریغا که نام نویسنده بر آن نبود. امید است، نگارنده این متن مرا ا زهویت خویش مطلع کند. تابلوی ‏زیبائی از بهار ایران اثر وانشا رودبارکی است که د رپاریس می زید و بهار ایران را نقش می زند و به لباس شعر در ‏می آورد.‏

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیرو رو
زمینه پر نگار می شود.

طبیعت با همه جلوه های زیبای خود، با بهاران گلباران، پائیز اندوهناک و زمستان یخ بندانش، با درخت ها و بوته ها، ‏کلاغ ها و چلچله ها، و سنگ ها و کوه ها و دشت ها و دریاها و سایر نماد ها و نشانه های دل انگیزش، در شعر سیاوش ‏کسرایی جایگاه ویژه ای دارد و در این میان جایگاه بهار از همه والاتر، گرامی تر و دلرباتر است.‏

بهار شکوفا با جوانه ها و شکوفه ها و غنچه هایش و با سر سبزی نشاط انگیزش همواره مورد توجه و هدف آرزوهای ‏سبز و بالنده این شاعر است و او در بهار، نوزایی آرزو و شکوفایی امید را می بیند و به آن دل می بندد:

نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار میشود.

او که چشم انتظار بهار رفته از خانه خویش است و آرزومند بهار زندگی افروز، چون مادرش را- که نمادی از مادر ‏طبیعت و زمین است- آماده شتاقتن به پیشواز بهار و تدارک مقدمات این پیشواز می بیند به خود امید می دهد که به ‏آرزوی دور و دراز خود خواهد رسید و بهار رویاها و آرزوهایش بر خواهد دمید:

مادرم گندم درون آب می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد، غبار چهره آیینه ها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانه ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی بر آرد.

ای بهار، ای میهمان دیر آینده
کم کمک این خانه آماده است
تک درخت خانه همسایه ما هم
برگ های تازه ای داده است

بهار او پر از یادهای خاطره انگیز است، پر از حرف های ناتمام و پر از آرزو هایی که دل آرزومندش را چون ‏شاخساران باردار میکند:

درین بهار… آه
چه یادها
چه حرف های ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود.

افسوس که سرزمین شاعر، سرزمین بلا خیز اندوه است و سرچشمه محنت بار دلتنگی، و بهار بیهوده در آن در ‏جستجوی لبهای خندان و نگاه های شاد می گردد:

امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محله ما پرسه می زند
در پشت این دریچه خاموش هر سحر
بیهوده می کشاند شاخ اقاقیا

بر او بنال بلبل غمگین که سالهاست
شادی
آن دختر ملوس از این خانه رفته است.

اما با این همه شاعر امید های خود را هرگز از دست نمی دهد و از آنها دل نمی کند و مجموعه رویدادها و سرگذشت ها ‏و سرنوشت های روزگار به او می آموزد که همچنان امیدوار باشد و تسلیم نومیدی و افسردگی نشود که بهار زندگی ‏افروز دیر یا زود از راه می رسد:

این همه می گویدم هر شب
این همه می گویدم هر روز
باز می آید بهار رفته از خانه
باز می آید بهار زندگی افروز‏

و شاعر که چونان مسافری ز گرد ره رسیده، تندپو و بشتاب آمده، مژده رسیدن بهار زیر و رو کننده را همراه خویش ‏آورده است:

تولد بهار را
به روی دست های جنگل بزرگ دیده ام
ز سینه ریز رنگ رنگ تپه ها
شکوفه های نوبرانه چیده ام
کنون برابر تو ایستاده ام
یگانه بانوی من، ای سیاهپوش، ای غمین!
که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده می رسد
نگاه کن ببین!

و چون بهارآرزو از راه می رسد با همه گل ها و شکوفه های و غنچه های تازه رس خویش، شاعر چون گل خاطره ‏انگیز خود را همراه بهار نمی بیند، فریاد می کشد:

آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست؟

ولی بهار خاموش می ماند و به جایش خسته نسیمی غریب وار بر شاعر می وزد و پاسخش را چنین می دهد و او را به ‏بیداری و استواری چنین فرا می خواند:

کای عاشق پریش
گل رفته، خفته، هیس!
بیدار باش و عطر نیازش نگاه دار!

برای شاعر بهار همزاد عشق است و دلبستگی، و دوست داشتن بهاری پنهان در ژرفای قلب و در سویدای روان، و او ‏می کوشد از این عشق بهاری بیافریند که صبور ترین مرغان جهان را نغمه خوان گرداند:

ای دوست داشتن!
پنهان ترین بهار
آتش بکش، زبانه بکش، گل کن عاقبت
باشد به بوی تو
بار دگر صبورترین مرغ این جهان
آواز برکند!

شاعر که دل به اندیشه و رویای بهار بسته، به پائیز نمی اندیشد و از آن هراسی به دل راه نمی دهد:

پرستویی که بر بام بهاران
میان عطر گل ها لانه کرده است
کجا اندیشه پاییز دارد
که امیدش هزاران دانه کرده است

بهار آرزوهای شاعر بهاری است که همه کویرهای بایرو سوخته سترون را آباد و همه زمین های سراسر لوت را باغ ‏خواهد کرد و سینه تپه های سنگین از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد:

گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمین های سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپه های سنگ
از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد.

و آن گاه او، این شاعر بهار دوست، همراه با قیام سبزه ها از خاک، و با طلوع چشمه ها از سنگ، در آغاز بهار ‏آرزوها، همراه بال پرستوها سینه اش را باز خواهد کرد و عطر اندیشه های مخفی مانده اش را به پرواز در خواهد ‏آورد:

من دراین سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت؟
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت؟
با قیام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه هایم را
باز در پرواز خواهم کرد.

و اگر اکنون دست شاعر خالی است و بر فراز سینه اش جز بته های گل سرما نیست، اما او به نازک نهالی زرد و خرد ‏و لرزان و نوپا امید بسته است که برایش بارآور بهار و بشارت بخش نوروز باشد:

آه… اکنون دست من خالیست
بر فراز سینه ام جز بته هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زرد گونه بسته ام امید.

هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی میرد
وندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گیرد.‏

بهار رویاهای شاعر، بهاری است که به یقین و بی تردید، دیر یا زود، شکوفان از راه خواهد رسید و هیچ زمستانی هر ‏قدر هم دیرپا و مرگ بار نمی تواند جلو هجوم آن بهاران بالنده مقاومت ناپذیر را بگیرد، و: ‏

آنان که بر بهار تبر آختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستنی
قانون رشد و رویش را
از ریشه کنده اند

به عبث می پندارند که قادرند جلو یورش بهار رویا های شاعر را بگیرند، و شاعر در حالی که تنها یکی از بیشمار ‏درختان سلاله جنگل است، در آن هنگام که تنش از تیغه های تبرهای مست زخمی و چاک چاک است، خون چکان، از ‏فراز شاخسارانش یورش بهار را بر سرزمین سوختگی نظاره می کند و به جنگل بشارت می بخشد:

اینک که تیغه های تبرهای مست را
دارم به جان وتن
می بینم از فراز
بر سرزمین سوختگی یورش بهار.

آنگاه خود او فریاد سرخ فام بهاران می شود، گیرا و سرکش، چونان گرمای قلب خاک، برخاسته ز سنگ، فریادی که ‏خبر دارد از کوتاهی عمر پربار و گلبارانش، و در عین حال آگاه است که هر بهار سرود او را چون ردخون آهوی ‏مجروح بر ستیغ بلند و دوردست کوه ها می افشاند و عطر تلخ اما جوانش را با بال بادهای مهاجم، تا ذهن دشت های ‏گمشده می راند:

فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه، می دانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشت های گمشده می رانم.

درتمام طول شبهای دراز تاریک و بی ستاره که عاشقان و شاعران بی بهانه می گریند وشعر ها در پس پنجره ها چونان ‏مرغان پر شکسته و پربسته اسیرند، گل های سپید امید شاعر در انتظار بهار خفته بیدارند:

شب ها که ستاره هم فرو خفته ست
گل های سپید باغ بیدارند
شب ها که تو بی بهانه می گریی
شب ها که تو عطر شعرهایت را
از پنجره ها نمی دهی پرواز

این باغ و بهار خفته را هر شب
گل های سپید باغ بیدارند
شب های دراز بی سحر مانده
شب های بلند آرزومندی
شب های سیاه مانده در آغاز

چه کسی به شاعر بشارت بهار می دهد؟ گلی که درون باغچه اش شکفته، گل شکوفا و زیبای امید و آرزو:

امشب درون باغچه من گلی شکفت
امشب به بام خانهً من اختری دمید
‏……
رویای سرد خفته من با بهار گل
آتش درون سینه اش افتاد و جان گرفت.

اینک کنار پنجره جان دمیده است
چون شاخ گل شکفته ز لبخند آفتاب

امید آن که ساقه اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب.

بشارت بخش دیگر به شاعر مشتاق، چلچله ای است که عطر علف های نودمیده صحرا و صبح مه آلود کناره دریا در ‏چشم هایش پیدا است و پس از مدتهای مدید چشم انتظاری شاعر، سرشار از مژدگانی بهار به سراغ او می آید، افسوس ‏که خسته از رنج سفر های دراز بر پنجره شاعر از پای در می آید و می میرد:

چلچله ای بود و روی پنجره ام مرد.

‏- چلچله، ای مرغ سرزمین بهاران
دیر زمانی ست کاین دریچه گشوده ست
گوش من از بادهای پیش رس فصل
نام تو را ای سپید سینه شنوده ست.

آه چه چشم انتظار راه تو ماندم
در دل آن ابرهای گل بهی شام
گفتم روزی بر آشیان نگاهم
مرغ بهاری ترانه می پری آرام.

و گاه انتظار طولانی و بی فرجام نمودن تمنای بهار، شاعر را تا آستانه نومیدی و تیره و تاریک شدن افق های دیدش پیش ‏می برد و به او چنین می نماید که هرگز رویایش به حقیقت نخواهد پیوست و به بهار آرزوهایش نخواهد رسید:

ای چشم آفتاب
قلبم از آن تست که پوییدنی تو راست
در صبح این بهار
خوش باش ای گیاه که روییدنی تو راست
افسوس ای زمانه که کندی گرفته پا
سستی گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرین من
گنگی گرفته است.

فریادهای من
خاموش می شوند
اندوه و شادمانی و عشق و امید من
از یاد روزگار فراموش می شوند
در من بهار بود و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سکوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود.

در من شکوفه بود
در من جوانه بود
در من نیاز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشک شبانه بود.

اینک به باغ سینه من گونه گونه گل
می پژمرد یکایک و بی رنگ می شود
خاموش می شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود، همه سنگ می شود.

و دستان شاعر که آشیان مرغ عشق است و زمانی زادگاه گل بوده است:

دست من پر شد ز مروارید مهر
دست من خالی شد از هر کینه ای
دست من گل داد و برگ اورد بار
چون بهار دلکش دیرینه ای

هزاران افسوس و دریغ که این دستان بهار آفرین در بهار پر گل بوستان چونان شاخه ای خشک و تک ساقه تکیده پائیز، ‏با برگ های خشک عشقی سوخته، بر فراز شاخه ها آویزان می ماند:

در بهار پر گل این بوستان
دست من تک ساقه پائیز ماند
برگ های خشک عشقی سوخته
بر فراز شاخه ها آویز ماند

اما با این همه نومیدی ها و حسرت و افسوس شاعر، زود گذر و نامانا است و آن هنگام که مرغان بهار بار دیگر از ‏دستان بازش پر می کشند، در دل او نیز آرزوی بهار آرزو ها بال می گشاید و پر می کشد:

گرچه دیگر آسمان ها تیره است
شب ز دامان افق سر می کشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزویی در دلم پر می کشد.
‏ ‏
و او حتی بر تخت عمل نیز نگران خون آن چلچله پیک بهار است که بیگاه خونش بر در و پیکر شهرش شتک می زند و ‏چون مرغی در قفس دلتنگ است از این که می بیند همه خرسندند و دلخوش از این که به مرغان قفس آبی برسانند و ‏غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار با خال گلگلون در قلب، میهمانان پیش رس مرگند.
شاعر نگران این است که با مرگ چلچله های پیک بهار چه کسی دیگر مژده بهار خواهد آورد و با ساختن لانه بر لب ‏ایوان ها خلایق را از آمدن بهار با خبر خواهد کرد؟

خون آن چلچله پیک بهار
بر در و پیکر این شهر شتک زد بی گاه
دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد.

چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
لانه ای از گل و خاشاک کند
تا بدانید بهار آمده است؟

همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس
غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهمانی پیش رسند.

فروردین هشتاد و دو