اول- طرح مسأله: به عنوان یک مسلمان شیعه اعتراف می کنم که شاید مهمترین مسأله ی ما دینداران نارواداری و تعصب و منکوب کردن باشد. شعار آزادی افکار و گفتار و رفتار سر داده، اما به محض رویت “دگراندیشی دینی”، به روش های گوناگون دگراندیش را منکوب می کنیم تا از سخن گفتن دست بشوید. اگر زور داشته باشیم، از قدرت برای ممانعت از طرح نظرات “متفاوت ها” استفاده می کنیم. اگر قدرت نداشته باشیم، از طریق تکفیر. با اختراع یک “دیگری” از طریق برساختن یک اصطلاح جدید، “دگرکوبی” خواهیم کرد. این یعنی پروژه ی حذف دیگری از طریق عناوین “دگرساز” و “دگرکوب”. یعنی گفته می شود این یا اینها(دگراندیشان) از ما نیستند، آنها به دنبال نابودی دین و دینداری هستند، آنها فلان و فلان و فلان و… هستند. به تعبیر دیگر، به جای بحث درباره ی ادله ی صدق و کذب تک تک مدعیاتی که “دگراندیشی دینی” مطرح ساخته، با یک اصطلاح جدید به جنگ دگراندیشان خواهیم رفت. به سرعت تمام این اصطلاح را به “دشنامی حذف کننده” تبدیل خواهیم ساخت. قبیله ای می سازیم و “قبیله وار” با آن برچسب تازه کار دگراندیشان را یکسره می کنیم. نوشتاری که اصطلاح دگرکوب را اختراع کرده، به عنوان مانیفست قبیله همگی در وبسایت ها و وبلاگ ها و مقاله ها تأیید کرده و به به و چه چه می زنیم که قبیله ی ما این گونه قیامت برپا کرده و دگراندیشان را روانه ی دوزخ می سازد. داوری ما بسیار ساده است: فقط و فقط با یک اصطلاح.
اصطلاحی که به جای تکفیر و دشنام به کار می رود، جایگزین گفت و گو درباره ی مسأله ی محل نزاع می شود. با یک اصطلاح “ دیگری سازحذف کننده “، شاید بتوان دگراندیشی را منکوب کرد، اما مدعیات او چه می شود؟ به هر حال امام یازدهم فرزندی داشته است یا نه؟ ائمه معصوم، دارای علم غیب، رجعت کننده، معجزه گر، مدیر عالم هستی و… هستند یا نه؟ دگراندیشی و دگرباشی از نظر اسلام مجاز است یا نه؟ خطبه ی اول نهج البلاغه از حضرت علی است؟ چند خطبه از خطبه های نهج البلاغه از حضرت امیر است؟ آیا همه ی صحیفه ی سجادیه از امام چهارم است؟ چرا تعداد دعاهای این کتاب در طول تاریخ به مرور به طور تصاعدی افزایش یافته است؟ چرا حداکثر محبوبیت و شهرت این کتاب از چهار قرن فراتر نمی رود(مجلسی، بحارالانوار ، جلد 110، ص 60 و 61). نقد اعتقادات دینی بلادلیل- حتی اگر به نظر ما عصر آن به پایان رسیده باشد- مجاز است یا نه؟ آیا اگر با یک برچسب “دگرکوب حذف کننده” حساب پرسش کننده را رسیدیم، به این مسائل هم پاسخ گفته ایم؟ از تحقیق و محققانه سخن گفتن دم می زنیم ولی نمی دانیم که اولین اصل محققانه سخن گفتن، پرداختن به سخن(مدعا) است، نه گوینده(مدعی). نشان دادن قوت و ضعف ادله ی سخن است، نه کوبیدن سخنگو با اصطلاحاتی تکفیرکننده و حذف کننده.
وقتی به جای نقد مدعا- نشان دادن مخدوش بودن ادله ی سخن- گوینده ی را می کوبیم، نه تنها محققانه سخن نگفته ایم، بلکه نشان می دهیم که قادر به گفت و گوی عقلانی درباره ی تک تک مدعیات طرح شده (به عنوان مثال مباهله، رجعت، عصمت ائمه، و… ) و دفاع عقلانی از باورهایمان نیستیم، به جای آن، دگراندیشان را با یک برچسب غیرتحلیلی بی محتوای دگرگوب، از گردونه خارج می سازیم. فرض کنید دگراندیشی درباره ی برخی باورهای دینی سخنان شاذی بیان کرده است، چرا ما تصویری خردپسند و محققانه از همان باورها عرضه نمی داریم؟ اولین شرط محققانه سخن گفتن، فهم مدعا و ادله ی موجه ساز آن است، فارغ از این که گوینده ی آن چه کسی بوده و چه نیت و انگیزه ای داشته است. حال برای این که محققانه سخن گفته باشیم، به مدعیات می پردازیم، نه مدعی. نشان می دهیم که تک تک گزاره های بیان شده درباره ی دکتر علی شریعتی کاذب بود. مهم نیست کدام گوینده این مدعیات را بیان داشته است، مهم ادله ی صدق این مدعیات است.
چندین مدعای بلادلیل درباره ی علی شریعتی طرح شده بود. الف- شریعتی از امام زمان ولایت فقیه و فقیه سالاری بیرون نیاورده بود. دوم- شریعتی تفسیری متعالی از امامت و غیبت ارائه می کرد و نماد “عصر تعالی” است و روشنفکران دینی باید راهی را که او گشود دنبال کنند. سوم- شریعتی از اصل غیبت امام زمان، “اسلام منهای آخوند” را استنتاج می کرد. چهارم- شریعتی پاک دین نبود، به همین دلیل “انتظار مذهب اعتراض” را مطرح ساخت.
در مقاله ی “ علی شریعتی: امامت، امام زمان و ولایت فقیه “(روزآنلاین 20/مرداد/90)نشان دادیم که شریعتی دقیقاً از “انتظار مذهب اعتراض”، ولایت فقیه را استنتاج می کرد و تفسیری که از اسلام و تشیع و غیبت می داد، به هیچ معنایی “متعالی” نبود، بلکه پروژه ی تبدیل همه ی زمین ها به کربلا و همه ی روزها به عاشورا و جنگ و خون ریزی و شهادت و انتقام دائمی را تئوریزه می کرد[1]. در مقاله ی “ پایان ایدئولوژی، تاریخ، اعتقاد “(روزآنلاین 12/مرداد/90) نیز نشان دادیم که شریعتی از برساخته گرایی دفاع می کرد، منتها تشیع دیگران را برساخته ای تاریخی- اجتماعی قلمداد می کرد، اما “تشیع برساخته” ی خودش را تشیع حقیقی به شمار می آورد[2]. شریعتی می گفت، امی هایی چون پیامبر گرامی اسلام بودند:
“که قومی یا طبقه ای را علیه تقدیر منجمد زمان می شوراندند و از آنها که ” ساخته های برده وار تاریخ و نظام اجتماعی “ بودند تاریخ ساز می ساختند “(7، ص 22)[3].
اسلامی که شریعتی اختراع می کرد، اسلام نخستین” به روایت خودش بود. یعنی “اسلام کربلا”. می گفت:
“محمدی را قبول دارم که رسالتش در عاشورا تجلی می یابد. نبوتی را می پذیرم، که پیامش را در عاشورا کمال می بخشد. قرآنم، قرآنی است که به کربلا وصل می شود. ابراهیم، ابراهیمی است که به حسین می پیوندند، و اسماعیلم، اسماعیلی است که به پسر حسین می رسد، من بی حسین، هیچ کسی را، و هیچ چیزی را نمی پذیرم”(7، صص 217- 216).
مقاله ی کنونی به دو مدعای دیگر می پردازد.
اولاً: نشان خواهیم داد که علی شریعتی مبلغ “اسلام منهای آخوند” نبود. این مدعا که “شریعتی از انتظار مذهب اعتراض اسلام منهای آخوند را بیرون می آورد یا می فهمید”، صد در صد کاذب است. مقاله ی “انتظار، مذهب اعتراض” شریعتی متنی بکلی سری نیست که هیچ کس بدان دسترسی نداشته باشد، او دقیقاً از اصل غیبت امام دوازدهم، در همان مقاله، نیابت عام فقیهان(ولایت فقیه) را استنتاج می کرد. این کار نه تنها در آن مقاله، که در کارهای بعدی شریعتی نیز تکرار شده است. برای این که کار به تکرار شواهد و قرائن طرح شده در مقاله ی “ علی شریعتی: امامت، امام زمان و ولایت فقیه “ نینجامد، چند نمونه که در آن مقاله ی نیامده را می آوریم. در 2/آذر/1351، در سخنرانی “شیعه یک حزب تمام”، تشیع جدیدی اختراع می کند. یعنی از شیعه یک حزب تمام می سازد. حزبی که در دوران غیبت امام دوازدهم، رهبری اش را به نایب او می سپارد. این نایب کیست؟
“عالم ترین و عادل ترین رهبری را به نیابت امام انتخاب کنند که سنت مستمر رهبری امت را در امر رهبری امت اسلام و بشریت ، ادامه داده، مبارزه ی آنها را در امر به معروف و نهی از منکر دائماً رهبری کند”(7، ص 161).
نائب امام شریعتی، رهبری بشریت را هم بر عهده دارد. آیت الله خمینی را هم طرفدارانش “رهبر مستضعفان عالم” قلمداد می کردند. اما رهبر مستضعفان عالم هنوز از “رهبر بشریت” کمتر است. شریعتی برای این که سوء تفاهمی پیش نیاید، روشن می سازد که اینها فقیهان اند:
“و این امر، بر عهده ی رهبری علمی و اجتهاد فقهی هر عصری است که از طریق اجتهاد، معروف ها و منکرهای زمان خودش را کشف و مشخص کند و آن گاه امر به معروف و نهی از منکر را رهبری کند”(7، ص 77).
تشیعی که شریعتی به عنوان یک حزب اختراع کرد، مطیع محض فقیهان است. شریعتی این حزب را از روی احزاب دموکراتیک غربی نساخت- که همه ی آنها را “ فریب ها، دروغ ها، غرض ورزی ها، تزویر های قدرت های حاکم تاریخ “(7، ص 113) قلمداد می کرد- الگوی او سازمان های چریکی زمانش چون سازمان مجاهدین خلق بود. می گفت:
” باید اطاعتی کورکورانه و تشکیلاتی داشت . و همین که فرمان از رهبری قابل اعتماد، رسید، بی چون و چرا اطاعت کرد . همان اصلی که امروز حتی در تشکیلات مبارزه ی مخفی می گویند: “بی چون و چرا از رهبر اطاعت کنید، بی شک اگر منحرف شد، می توانید او را از پشت پنهانی بزنید، اما از او رسماً سرپیچی نکنید”! این معنای تقلیدی است که در تشیع وجود داشت و شیعه پیروی از امام را براساس آیه ی أَطِیعُواْ اللَّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَأُولِی الأَمْرِ مِنکُمْ (نسأ، 59) توجیه می کند و امام را اولی الامر می داند که خدا اطاعتش را در ردیف اطاعت از خود و اطاعت از رسول برشمرده است و همین تقلید نیز برای رهبر غیر امام که نایب او است در شیعه شناخته می شود . می بینیم که این تقلید یک تقلید اجتماعی و تشکیلاتی در یک نظام مسئول و مجاهد است نه تقلید عقلی و بی مسئولیت”(7، ص 202).
در سخنرانی “مسئولیت شیعه بودن”- 15/8/1350- نیز در عصر غیبت رهبری امت را به فقیهان می سپارد. منتها این فقیه باید به:
“احکام و برداشت ها و فهم تازه ی متناسب با زمان- و متناسب با نیاز و ضرورت بشر و نسل این زمان- دست بیازد و استنباط و استخراجشان کند، تا مذهب در چهارچوب شرایط کهنه و گذشته- که دیگر گذشته است- نماند و منجمد نشود، و از زمانش واپس نیفتد… فقیه … باید برحسب تغییر و تحول نیازها و ضرورت ها، روح و بینش و برداشت عقاید و استنباط احکام و نقش فقه اسلامی- به وسیله ی مجتهد مسئول- یعنی محقق آزاد و مسئول- تحول و تکامل بیابد”(7، صص 244- 243). “یکی از پیش بینی های مترقی فقه شیعی این است که حوادث مستحدثه را که در هر زمانی روی می دهد و طبیعتاً در قوانین فقهی پیشین حکمش نیامده است، باید علمای محقق مجتهد رسیدگی کنند… بر عالم آگاه مسئول اسلامی است که با حق اجتهاد و فتوا و تحقیق آزادی که دارد این مسایل را با بینش اسلامی و براساس مبانی علمی این مکتب طرح کند… عالم شیعی- که نایب امام- باید چنین کند”(7، صص 249- 247). “مسئولیت علمای ما نیابت امامت را در اسلام داشتن” است(7، ص 260).
ثانیاً: در میان نواندیشان دینی(روشنفکران دینی، روشنفکران مذهبی، روشنفکران اسلامی، اصلاح گرایان دینی، احیأگران دینی، و… )- تا حدی که من اطلاع دارم- تنها کسی بود که به صراحت از پاک دینی، نه به عنوان دشنام و اصطلاحی دگرکوب و حذف کننده، دفاع و آن را پروژه ی خود قلمداد می کرد، علی شریعتی بود.
یادداشت کنونی ناظر به این مسائل است. یعنی از پروژه ی “اسلام منهای آخوند” شریعتی و “پاک دینی” او سخن خواهیم گفت. باز هم تکرار می کنیم، شریعتی این اصطلاح را به عنوان دشنام و برای زدن دیگران به کار نمی برد، سهل است، پروژه ی خود را رسیدن به دین پاک اولیه اعلام می کرد.
دوم- چگونگی کشف پروژه های شریعتی : متفکران معمولاً در مواردی با نگاه به گذشته، پروژه یا پروژه های خود- کار یا کارهایی که تاکنون انجام داده اند- را بازگو می کنند. به چند پروژه ی او که خودش با نگاه به گذشته توضیح داده است، بنگرید:
1-2- محکومیت شدید دموکراسی : شریعتی به صراحت می گوید که برخلاف روح حاکم بر همه ی روشنفکران و آزدایخواهان، سال هاست که به شدت دموکراسی را محکوم کرده ام. می نویسد:
” محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک- که سالهاست از آن دم می زنم و علیرغم روح حاکم بر روشنفکران و آزادیخواهان؛ رسماً عنوان کرده ام “(جلد 26، ص 347).
اگر از این زاویه که خود او پروژه اش را بازگو کرده، آثارش را قرائت کنیم، شواهد و قرائن بسیار زیادی برای صدق این مدعا کشف خواهیم کرد. به چند نمونه ی زیر بنگرید:
“من و همه ی کسانی که در این خط مشی راه می سپارند بیش از آنچه از ارتجاع و کهنگی بیزاریم، از تجدد مآبی و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتی خط مشی علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست و صنعت حاکم بر جهان امروز، بیزاری توام با دشمنی و کینه داریم و بر آنیم که اسلام را و تشیع را آن چنان که بوده است، و با زبان خودش، در وجدان این نسل و این عصر مطرح کنیم… ما، نیازی به رنگ آمیزی تجدد مآبانه ی اسلام نداریم “(7، ص 116). “این نسل ملتهب، هرگز خواهان آن نیست که اسلام، به یاری قوانین علمی یا اختراعات و اکتشافات اروپا و آمریکا، توجیه شود… بلکه اساساً از هر چه تکنیک و تکنولوژی و فلسفه و علوم جدید است شدیداً نفرت دارد ، چه این همه را آلت قتاله ی خویش می یابد “(7، ص 115). “همه آگاهند که اینها[احزاب غربی] همان مردم کشی ها و بی عدالتی ها است که امروز در زیر پوشش های فریبنده، نام مردم داری و عدالت خواهی و به خصوص دموکراسی ، لیبرالیسم و… به خود گرفته است”(7، ص 113).
در روز هجرت از ایران(26/2/1356)خطاب به پدر می نویسد:
” آزادی و دموکراسی هم میدان بازی شد برای ترکتازی بی مهار پول و شهوت و غارت آزاد مردم و لجن مال کردن همه ی ارزشهای انسانی… در کوچه های علم، ایدئولوژی، دموکراسی ، آزادی فردی (لیبرالیسم)، اصالت انسان(اومانیسم)… به بن بست رسید و با آن همه امید و ایمان و شور اشتیاقی که در انتخاب این رهگذرهای خوش آغاز بدانجام داشت … سوسیالیسم او را به استبداد چند بعدی[کشاند] و دموکراسی به حاکمیت سرمایه و آزادی به بردگی پول و شهوت”(1، صص 42- 41).
2-2- لجن مال کردن عثمان : پروژه ی دیگر شریعتی- آن گونه که خود شرح داده- “لجن مال کردن عثمان” بود. شریعتی در سال 1355 در این خصوص گفته است:
“من از کلاس چهارم و پنجم دبیرستان که دانش آموزی پانزده شانزده ساله بودم تاکنون که خانه نشین شده ام و بازنشسته، با عشق ابوذر زندگی کرده ام و طبیعتاً با نفرت از عثمان قاتل ابوذر… شاید اولین کسی باشم که نفرت از عثمان را به این شدت ، با شدت عشق به ابوذر، در میان نسل جوان و روشنفکر این مملکت پخش کرده ام”(1، ص 167). “22 سال پیش که شاگرد مدرسه ای بودم، عثمان را لجن مال کرده ام “(1، ص 191). “امروز تمامی روشنفکران آزاداندیش جهان اسلام… عثمان را به لجن می کشند “(1، ص 163).
شریعتی به پدرش هم در سال 1351 نوشته بود:
“من بوده ام که کینه و نفرت خاصی را علیه عثمان در احساس نسل جوان و روشنفکر ایجاد کرده ام”(1، ص 24).
با خوانش آثار او از این زاویه، به صدق مدعای او پی می بریم. به عنوان نمونه، می گوید:
“آخر چرا و چگونه قارون امت می تواند خلیفه ی پیغمبر اسلام را انتخاب کند؟… قضیه، به این سادگی نیست که عمر می گوید. پر واضح است که قارون چه کسی را انتخاب می کند- بی تردید، فرعون امت یعنی عثمان را که پسر خواهر زنش هم است”(7، ص 131). “ارتجاع ضد مردمی و اشرافی پنهان، بر آن، کودتای انتخاباتی کرد- مانند غالب انقلاب ها- و پیروز شد! به طوری که، ابوبکر و عمر در این میان فقط محلل هایی بودند تا رهبری جامعه ی اسلامی را از دست پیامبر اسلام بیرون آورده بسپارند به دست بنی امیه… عثمان، جزو بنی امیه است و اصلاً بنیانگذار آن. و بی انصافی است او را حتی جزو ابوبکر و عمر بدانیم… در صورتی که هم از لحاظ طبقاتی، هم از نظر شکل حکومت، هم از لحاظ خانوادگی و هم از نظر زندگی، جزو بنی امیه است و بنیانگذار آن. معاویه آن کارهایی را نکرد که عثمان کرد”(7، ص 134). “انتخابات سقیفه را روسای انصار- یا اشراف مدینه- به راه می اندازند تا خلیفه را میان خود انتخاب کنند لیکن روسای مهاجرین- یا اشراف مکه- در آن کودتای انتخاباتی حکومت را از دست رقبای خود می ربایند”(7، ص 135).
شریعتی بارها و بارها کار ابوبکر و عمر در سقیفه را “کودتای انتخاباتی” و آن دو را “کودتاگر” خوانده است(7، 136). “علی، در برابر کودتای انتخاباتی گروه ابوبکر در سقیفه، مبارزه اش را محدود کرد و از مرز خطر و انفجار جلوتر نرفت”(1، ص 193). “تشیع علوی ابوبکر را شخص اول خلافت می داند و عمر را “سیئه من سیئات ابی بکر” می شمارد”(9، صص 101- 100). اما از سوی دیگر، استدلال ابوبکر و عمر و اهل تسنن را “دموکراتیک” خوانده و دموکراسی را به همین دلیل- حداقل برای آن دوران- رد می کند. در سال 1355 می نویسد:
“منطق مخالفان خلافت علی یک منطق صد در صد دموکراتیک ، انسانی و آزادیخواهانه و ضد انحصارطلبی و ضد اشرافیت قبائلی و تبعیض های نژادی و خانوادگی بود: پیغمبر از خانواده ی بنی هاشم است و اگر علی هم از بنی هاشم است جانشین او باشد آن گاه حکومت همیشه در انحصار یک خانواده خواهد ماند و بنی هاشم به عنوان یک طایفه، همیشه حاکم و مردم، برای همیشه از احراز رهبری محروم. اگر پیغمبر که از بنی هاشم است خلیفه اش از خانواده های دیگر باشد، حکومت مردم آن چنان که اسلام خواهان آن است- به جای حکومت خانواده تحقق خواهد یافت و فضیلت، تقوی و علم به عنوان ملاک رهبری، جانشین فضیلت خون و خاک، خواهد شد. اصل بیعت و شوری برای انتخاب رهبر، مترقی تر و مردمی تر و اسلامی تر است تا اصل نسب و وصایت “(4، صص 244- 243).
شریعتی سپس این استدلال “صد در صد دموکراتیک، انسانی و آزادیخواهانه” ی “کودتاگران” را نقد و رد می کند. می نویسد:
“در یک جامعه ی عقب مانده که در آن سنت های ارتجاعی، سیستم منحط اقتصادی و روابط اجتماعی جاهلی و غیر انسانی بر جامعه حاکم است و قدرت ها بر آراء مردم مسلط اند و توده فاقد رشد اجتماعی و آگاهی ملی و طبقاتی و سیاسی است، شعار دموکراسی یا حکومت آراء همه ی مردم، فریبی بوده است تا دشمنان مردم در پناه آن بتوانند مسیر نهضت مردم را منحرف سازند و تمام ثمرات انقلابی را که در مجاهدات ملت، علیه استعمار و استبداد به دست آورده بودند، بر باد دهند”(4، 245).
در نوشتار پیشین درباره ی شریعتی گفتیم که ائمه به هیچ وجه نگاه شریعتی را به ابوبکر و عمر و عثمان نداشتند. حضرت علی فرزند خود و حضرت فاطمه- یعنی ام کلثوم- را به همسری عمر در آورد. نام سه تن از فرزندان خود را ابوبکر و عمر و عثمان نهاد که هر سه(یعنی ابوبکربن علی، عمربن علی و عثمان بن علی) در کربلا همراه امام حسین بودند و دو تن از آنان در روز عاشورا به شهادت رسیدند. نام یکی از فرزندان امام حسن نیز عمر بود. نام دو تن از فرزندان امام چهارم عایشه و عمر بود. و از همه ی اینها مهمتر، کنیه ی امام چهارم شیعیان ابوبکر بود(مجلسی، بحارالانوار ، جلد 46، صص 4 و 5 و 14. به نقل از مناقب ابن شهرآشوب و کشف الغمه اربلی و موالید اهل البیت ابن خشّاب و فصول المهمه ابن صبّاغ مالکی). جزایری هم در الأنوار النعمانیة همین مطلب را ذکر کرده است. مادر امام صادق- یعنی همسر امام باقر- ام فروه دختر قاسم ابن محمدبن ابی بکر است که از طریق پدر و مادر به ابوبکر می رسد.
3-2- پاک دینی : پروژه ی دین شناسی/اسلام شناسی/شیعه شناسی شریعتی- آن گونه که خود به صراحت توضیح داده است- “پاک دینی” است. می گوید هدفش بازگشت به “ اسلام پاک اولیه ” است. می نویسد که به دنبال “ اسلامی پاک ” است. در جای دیگری هم از “ اسلام خالص ” سخن گفته است. می نویسد:
“تشیع، اسلام است، اسلامی که تاریخ اسلام را نفی می کند تا مکتب اسلام را خالص نگاه داشته باشد”(9، ص 249).
“اسلام خالص”، آن گونه که او مدعی است، از طریق “نفی تاریخ اسلام” به دست آمدنی است. در روز هجرت از ایران- 26/2/1356- که در نامه ای به پدر از تولد دوباره ی اسلام سخن می گوید، ابتدأ می گوید که چه اموری اسلام را ناپاک کرده اند و بعد توضیح می دهد که چگونه باید آن را شست و پاک کرد. می گوید نسل جوان دیگر اسلام را “از پس پرده های زشت و کهنه و کافر ارتجاع[آخوندها] نمی بینند”، یعنی:
“پرده هایی که صدها لکه ی تیره و چرکین ریا و تخدیر و جهل و خرافه و توجیه و محافظه کاری و مصلحت پرستی و سازشکاری و رکود و جمود و تنگ اندیشی و تعبد و تقلید و تحقیر عقل و اراده و تلاش و قرابت نامشروع با قدرت و ثروت حاکم… بر آن افتاده بود”(1، صص 43- 42).
شریعتی می گفت تمامی این پرده های چرکین را باید شست و برافکند تا اسلام پاک و خالص دیده شود و مدعی بود که تا میزان زیادی این کار توسط خود او انجام گرفته و:
“این پرده ها فرو افتاده و ایمان، بی حجاب و بی نقاب، چهره ی زیبا و شسته و روشن خویش را بر دیده و دل انسان های صاحب دل و صاحب نظر نمایانده است”(1، ص 43).
شریعتی وظیفه ی روشنفکران دینی- به تعبیر او روشنفکران مذهبی ایران- را رسیدن به اسلام پاک و بکر نخستین به شمار می آورد. می گفت باید از طریق پاک سازی اسلام از خرافات و موهومات به “سیمای راستین حقیقت” اسلام رسید:
“روشنفکران مذهبی ایران… می کوشند تا اسلام بکر و ناب نخستین را که با سنتهای قومی و موهومات خرافی و عوامل ارتجاعی و عناصر کهنه ی مذاهب قدیمی درنیامیخته احیا کنند… باید از خلال انبوه خرافات و موهومات و عناصر دخیلی که از قرنها پیش با گوهرهای خالص و قیمتی ایده های اسلامی در آمیخته اند و آن را وارونه و دگرگونه نموده اند، سیمای راستین حقیقت را که پوشیده مانده و حتی مسخ شده است بازیابند”(1، صص 127- 126).
شریعتی آخوندها را به عنوان مهمترین مانع اسلام پاک دینانه به شمار می آورد، اما می گفت نباید از آنان هراسید، بلکه می بایست شجاعانه این پروژه را پیش برد:
“اگر بخواهیم ملاحظه کاریهای مقدس مآبانه ی بازاری- آخوندی کنیم از ترس مقدس مآبها و برای حفظ اصحاب عمامه ، آینده را و نسل متفکر و تحصیل کرده ای را که جامعه ی فردا تماماً به دست آنهاست، به کلی از دست داده ایم”(1، ص 129).
شواهد و قرائن بیشتر و صریح تر پاک دینی شریعتی در زیر بازگو خواهد شد. اما این هم نکته ی جالب توجه است که برخی از افراد که توان دفاع عقلانی از باورهای دینی را نداشته و آنها را خرافی می دانند، دستورالعمل صادر می کنند که خرافه زدایی نباید کرد، چرا که خرافات با دموکراسی تعارض ندارد و جوامع توسعه یافته هم از خرافاتی ترین جوامع اند. شگفت این که افرادی به نام روشنفکری و نواندیشی دینی همین مدعا را تأیید کرده و از آن تعریف و تمجید می کنند. آیا دفاع از خرافات به نام “گذار به دموکراسی”، روشنفکری و نواندیشی است؟ اصل تنظیم کننده را ببینید: خرافه ی رجعت را باید پاس داشت، چون با گذار به دموکراسی تعارض ندارد.
سوم- پروزه ی آخوندستیزی و پاک دینی : اسناد روابط علی شریعتی با ساواک از طرح آخوند ستیزی او خبر می دهند. علی شریعتی نامه ای- در چهل صفحه ی دستنویس- به ساواک در سال 1347 نوشته است که از نظر تحلیل بناپارتیستی انقلاب سفید و نقش شاه، یکی از درخشان ترین کارهای او به شمار می رود[4]. پس از رفتن شریعتی به تهران و ملاقات با برخی مسئولان ساواک در سال 1348، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت خراسان طی نامه ای به ریاست کل ساواک، متن چند پرسش و پاسخ جدید از شریعتی را که به دنبال سفر تهران صورت گرفته، در تاریخ 31/شهریور/ 1348، به مرکز ارسال می کند[5]. شریعتی در پایان این صفحات نوشته است که “روشنفکران تند و تیز” این شایعه را پخش کرده اند که ساواک به او اجازه می دهد سخنرانی کند “تا افکار را از زمینه های سیاسی و تند به مسائل فلسفی و علمی و “ذهنی” بکشاند و بدین طریق به آرام کردن و به قول آنان “تخدیر” بپردازد”. علی شریعتی در پایان همین نامه می نویسد:
“ثابت خواهم کرد و ثابت خواهد شد که مبارزه ی با ” آخوند زدگی “ و ” غرب زدگی “ که همه ی کوشش علمی من و سر موفقیت های اجتماعی من است کار لازمی است که به خاطر مصالح این جامعه باید در زمینه ی وسیعی به عنوان یک انقلاب فرهنگی ادامه یابد و این همه ی کار فکر من است”[6].
نامه های شریعتی به ساواک و بازجویی های او ضد آخوندی است و سخنان زیادی علیه صنف روحانیت نوشته است. شریعتی در دومین جلسه ی بازجویی در تاریخ 10/7/1352، مجدداً بر همان دو مورد تأکید می ورزد و می نویسد:
“برای مبارزه با غرب زدگی متجددان، کهنه پرستی مرتجعان و خودباختگی و آسیب پذیری روشنفکران منشأ اثری عمیق تر باشد و دعوتی نوین در میان دو قطب متضاد مارکسیسم و ارتجاع که جامعه ی ما را دو شقه کرده است به شمار آید و نیروی مقاومت فکری قوی یی در برابر هجوم ایدئولوژی های انحرافی بیگانه و مایه ای غنی برای پر کردن خلأ فکری عصر حاضر به وجود آید”[7].
در بازجویی بعدی- 20/8/1352- آخوند ستیزی خود را هماهنگ با پروژه ی محمد رضا شاه پهلوی قلمداد می کند. می نویسد که هدفش همچون شاه مبارزه ی با دکان آخوندهاست:
“ایجاد یک تحول فکری براساس ایمان اسلامی مردم است و جمود فکری و تعصب مانع آن است و طرز فکر من و هدف من یک “رنسانس اسلامی” است براساس نیاز زمان و جامعه ی فعلی ایران و چنانچه در کنفرانس دهه ی انقلاب شخص اعلیحضرت همایونی اعلام نمودند “ پشتوانه ی معنوی تحول اجتماعی ما اسلام نخستین است منتهی آن اسلامی که هزار و چهارصد سال پیش حضرت محمد آورده است نه آنچه را بعدها بدان افزوده و برای خود دکان کرده اند ” من تمام هدفم این است و هر وقت امکان نوشتن و گفتن یافتم با این دکان و آنچه بدان افزوده اند با قلم و با زبان و درس مبارزه خواهم نمود و این با مصالح ملی فعلی مملکت کاملاً منطبق است”[8].
در بخش دیگری از همین بازجویی به ورود خود به حسینیه ارشاد اشاره کرده و این که چگونه همه ی روحانیت در برابرش ایستادند و روحانیون همراه نیز او را رها کردند و تنها گذاشتند. می نویسد:
“شروع این برنامه ها با مخالفت روحانیون و از جمله مخالفت شدید و دسته جمعی مبلغان و روحانیون حسینیه ارشاد مواجه شد و علت مخالفت را هم این می گفتند که درس های من میان مذهبی ها و روشنفکران با جامعه ی روحانی شکاف ایجاد می کند و آنان چون با این امر مخالف بودند، همگی از آقای فلسفی گرفته تا آقای باهنر و رفسنجانی و مطهری و نوری و خزعلی و غیره کنار رفتند و قصدشان این بود که با ادامه ی کار من خود را در برابر روحانیون قرار ندهند. آنچه برای شما[ساواک]جالب خواهد بود این بود که بزرگترین صدمه ای را که بسیاری معتقد بودند من می زنم یکی حمله ی به روحانیون است که خواست دستگاه است و یکی هم مانع نزدیک شدن روشنفکران اسلامی با روحانیون مخالف شده و می شوم و معتقد بودند که به همین دلیل و برای همین هدف هم دستگاه این همه طرز کار مرا تقویت می کند و امکان می دهد… من این موفقیت را تا حدی مرهون تشویق روسای دانشگاه ها و امکانات زیادی که مسئولان مملکتی برایم فراهم آوردند بودم”[9].
در بازجویی بعدی- 27/آبان/ 1352- دوبار بر همان پروژه تأکید می کرده و می نویسد:
“باید یک جریان فکری سالم و مترقی و متناسب با نیاز ایران متحول ایجاد کرد تا هم با آخوندیسم که اسلام مرتجعانه ی عصر فئودالی را نگهداشتند و هم نسل جوان را که در فرار از مذهب ارتجاعی به این افکار تخریبی می افتد مبارزه ی فکری قانونی و عمیق و اثربخش کنند، به هر حال راه حل من این است که شما[ساواک]چنین راه سومی را در زمان حال تقویت کنید، اگر من در این راه می توانم خدمتی کنم آماده ام”[10].
در بخش دیگری از همین بازجویی می نویسد:
“اصرار دارم که نوشته ها و سخنرانی های اسلامی من، علیه ارتجاع مذهبی موجود که یادگار نظام های کهنه و فئودالیته ی ایران است و با امروز و عصر انقلاب ضد فئودالی ایران و پیشرفت علم و آموزش عالی و صنعت و زندگی شهری جدید سازگار نیست، انقلابی بوده است، انقلابی به عنوان تحول پیشرفته در مذهب که با انقلاب اجتماعی ایران سازگار است و معتقد بودم به همین دلیل هم هست که از طرف همه ی مقامات امنیتی مسئول بدان امکان داده می شود و حتی تقویت می گردد و تحت نظارت و تماس دقیق و مداوم امنیتی در چنین جای بزرگی ادامه می یابد”[11].
شریعتی در بخش دیگری از همین بازجویی، کار خود را هماهنگ با انقلاب شاه و ملت نشان می دهد و مدعی است که او و شاه از یک اسلام دفاع می کنند و با یک گروه-آخوندها- در حال مبارزه هستند. نکته ی جالب تر این که شریعتی در این جا از “ پاک دینی ” دفاع کرده و پروژه ی دین شناسانه ی خود را بازگشت به “ اسلام پاک اولیه ” اعلام می نماید. بازگشت به خویشتن شریعتی را هم باید چنین معنا و تفسیر کرد. شریعتی بازگشت به “اسلام پاک” را “ تنها هدف ” خود ذکر می کند. می نویسد:
“وقتی شاهنشاه در کنگره ی بزرگداشت دهه ی انقلاب به عنوان ایمان صریح شخصی خویش اعلام می فرمایند که ” پشتوانه ی انقلاب ما اسلام نخستین، اسلامی که حضرت محمد آورد، نه آنچه بعدها بدان افزودند و برای خود ارتجاع دکان درست کرد !” من برایم مثل آفتاب روشن بود که برنامه ی کار من پیش از هر زمان هماهنگ شرایط عینی و انقلابی ایران پیش می رود و از طرف مسئولان تقویت و تأیید خواهد شد، چنان که شد. انقلاب اجتماعی ایران نه خواست اسلام و مذهب از میان برود و نه خواست ارتجاع مذهبی[روحانیت] را تحمل کند بلکه اسلام پاک اولیه را که با این انقلاب مجال تقویت می یابد بپذیرد و من تنها هدفی که دارم دعوت به اسلامی پاک و علیه اسلام ارتجاعی[آخوندها] است”[12].
“پاک دینی” شریعتی، همان پروژه ی “بازگشت به خویشتن” یا “اسلام اولیه” ی او بود. “اسلام اولیه” به روایت شریعتی، فاقد آخوند بود. در بخش دیگری می نویسد:
“راجع به مصالح مملکت گفتم که براساس دو اصل انقلاب ضد فئودالی و ضد ارتجاعی ایران و براساس اعلام رسمی شخص اول مملکت آن هم درباره ی انقلاب، انقلاب علیه ارتجاع سیاه [آخوندها] ولی برپایه ی اسلام اولیه پیش می رود… عوامل ارتجاعی و ملایی که وضع خود را به شدت در خطر دیدند از هر تلاشی برای فلج کردن کار من بهره گرفتند تا اینجا[حسینیه ی ارشاد] را از میان بردارند”[13].
شریعتی پیش از زندان، در دانشگاه جندی شاپور اهواز درباره ی “بازگشت به خویشتن” سخن گفته بود. در آن سخنرانی نیز اسلام موجود را نقد و رد می کرد تا به اسلام اولیه ی پاک از آلودگی های بعدی باز گردد. می گفت:
“خویشتن اسلامی است، کدام اسلام؟ کدام مذهب؟ شیعه؟… آیا آن که الان هست؟ آن که الان در متن جامعه به صورت تکراری ناخودآگاه هست؟ بازگشت به آن که تحصیل حاصل است و الآن مردم ما، براساس آن زندگی و عمل می کنند و ایمان دارند و هیچ فایده ای هم ندارد ، و بلکه همان، یکی از عوامل رکودشان است و یکی از عوامل سنت پرستی و گذشته پرستی و شخص پرستی و تکرار مکررات است… همین مذهب است که هر روشنفکری که اگاهی اجتماعی دارد، از آن بیزار است، و فرار می کند”(4، صص 39- 38).
نوشته های بلند شریعتی برای ساواک و بازجویی های او را چگونه می توان تفسیر کرد؟ تا حدی که من اطلاع دارم، تاکنون دو نوع تفسیر از این متون ارائه گردیده است. مطابق تفسیر اول، شریعتی فردی ساواکی بود و شاه و ساواک از او برای زدن اسلام و روحانیت استفاده کردند. این مدعای “ مورخ ولی فقیه “، سید حمید روحانی است[14]. آیت الله مصباح یزدی نیز با سید حمید روحانی هم نظر است. مطابق تفسیر دوم، شریعتی کاملاً ساواک را فریب داده بود تا کار خود را انجام دهد. این مدعای دوست عزیز رضا علیجانی است[15]. آیت الله علی خامنه ای، رهبر فعلی جمهوری اسلامی، نیز اتهام ساواکی بودن شریعتی را رد کرده و می نویسد:
“به نظر من و با شناختی که از دکتر داشتم، وی تلاش کرد تا از وجود نقاط مشترک خود با دستگاه مانند ضدیت با مارکسیسم و انتقاد از روحانیت استفاده کند و ساواک را درباره خود به طمع بیندازد و در واقع آنها را فریب دهد و موفق شد. شاکله او با نوکری ساواک سازگار نبود. حداکثر این بود که وی اهل خطر کردن در مبارزه با دستگاه نبود و مایل بود در حاشیه عرصه مبارزه قرار داشته باشد… در سال 54 که من از زندان آمدم، و همه به دیدن من می آمدند، او به منزل من نیامد و برای دیدار من منزل جوانی از دوستان مشترکمان را معین کرد و چند ساعتی با هم بودیم (آن جوان فرحبخش بود که به من و دکتر ابراز ارادت می کرد)”[16].
یک پیش فرض مشترک این است که رژیم شاه، رژیمی اسلام ستیز بود. اما این مدعا با شواهد و قرائن تاریخی ناسازگار است. همان نظام دانشکده ی الهیات را تأسیس کرد که مرتضی مطهری در آن درس می داد. کتاب های دینی مدارس را به مرتضی مطهری، بهشتی و باهنر داد بنویسند که هر سه از شاگردان آیت الله خمینی بودند. سید حسین نصر در همان رژیم رئیس دانشگاه و رئیس دفتر فرح پهلوی بود و همزمان با علامه ی طباطبایی در ارتباط بود و هانری کربن را به نزد او می برد. حداد عادل در همان رژیم معاون دانشگاه بود. در ایام عزاداری پخش موسیقی از رادیو و تلویزیون قطع می شد. شاه و خانواده اش به زیارت می رفتند. این فهرست را همین گونه می توان ادامه داد. رژیم شاه به آیات عظام احترام می گذارد- برخلاف آیت الله خمینی که آنان را در منزل خود زندانی کرد- و با آیت الله شریعتمداری روابط گرمی داشت. البته مجری احکام فقهی نبود و زمامداری سیاسی را به فقیهان واگذار نکرده بود. مرتضی مطهری در مجله ی زن روز همان رژیم بحث مسأله ی حجاب را مطرح کرد.
اتهام ساواکی بودن شریعتی با نتیجه کاری که او کرد، به هیچ وجه سازگار نیست. مدعای فریب ساواک نیز مدعایی است که ساواک و رژیم شاه را بسیار ساده لوح و پخمه قلمداد می کند. شاید بتوان گفت که هر دو به هم نیاز داشتند و منافع آنان در نقطه ای با هم تلاقی می کرد. شاه و ساواک در مبارزه ی با مارکسیست ها و آخوندها به روشنفکری نیاز داشتند که در برابر آنان بایستد و مستقل از رژیم باشد. شریعتی هم می دانست که بدون برخی هماهنگی ها و دیدارها(مثلاً دیدار با ثابتی) و وعده ها و قول ها و نشان دادن سازگاری پروژه اش با پروژه ی شاه، امکان فعالیت و سخن گفتن نخواهد داشت[17]. شریعتی می خواست آزادانه حرف بزند، روحانیت رقیب جدی اش نمی خواست که او حرف بزند. اگر در برابر رژیم شاه به صراحت می ایستاد، در آن صورت منافع آن رژیم و روحانیت تلاقی می کرد و شریعتی امکانی برای سخن گفتن پیدا نمی کرد. او عالمانه و عامدانه به ساواک و رژیم شاه می گفت که هر دو در حال انجام یک کار هستند. در مقام عمل، ساواک می کوشید که شریعتی را بیشتر در خطی که مطلوبش بود پیش براند، شریعتی هم می کوشید تا هر چه بیشتر و بیشتر پیش رود و خطوط قرمز را به عقب براند و اسلام به روایت خودش(اسلام پاک اولیه) را مطرح سازد. تا جایی ساواک و رژیم شاه این وضعیت را تحمل کرد. از جایی به بعد احساس کردند که پروژه ی شریعتی با منافع آنان ناسازگار است، به همین دلیل حسینیه ی ارشاد را بستند و شریعتی را 18 ماه زندانی کردند.
مطابق اسناد ساواک، شریعتی در زندان کتابی برای آنان در نقد مارکسیسم می نویسد که با اجازه ی شخص شاه در روزنامه ی کیهان روزانه منتشر می شود. در همان سند و نامه به اطلاع شاه رسانده می شود که شریعتی در حال نوشتن کتاب دومی به نام “بازگشت به خویشتن” است که آن نیز به مقاصد آنان کمک می کند. آن نوشته ی بلند اینک در مجموعه ی آثار 4 منتشر شده است. خواندن همان متن نشان می دهد که شریعتی پروژه ی خود را پیش می برده و اتفاقاً سخنان شریعتی در آن کتاب درباره ی روحانیت، حاکی از آن است که شریعتی چیزی برخلاف باورهای خود را بیان نکرده است و آرای او در این کتاب با آرای دیگرش در دیگر کتابهای وی تفاوت چندانی ندارد.
چهارم- اسلام منهای روحانیت” در پاسخ پدر : سخنرانی های علی شریعتی در حسینیه ی ارشاد، نسل جوان را به او جذب کرده و رفته رفته گفتارش به “گفتمان مسلط” تبدیل می شد. روحانیت که با رقیبی جدی مواجه شده بود، به شدت به او می تاخت و گروهی از آنها ناجوانمردانه ترین دشنام و تکفیر را نثارش می کردند. او هم متقابلاً واکنش های بسیار تندی از خود بروز می داد. پدر که دل به فرزند عزیزش داشت، خیرخواهانه او را به مدارا و عقب نشینی فرا می خواند. شریعتی که خود را مظلوم احساس می کرد، طی نامه ای خصوصی- در نیمه ی دوم سال 1351- به پدر پاسخ گفت و تندترین حملات را در این نامه نثار آخوندهایی کرد که او را مورد تهاجم قرار داده بودند. در چهارمین صفحه ی چاپی نامه، آن سخن مشهور را نوشته است:
“اکنون، خوشبختانه، همانطور که دکتر[مصدق] تز “ اقتصاد منهای نفت ” را طرح کرد تا استقلال نهضت را پی ریزی کند و آن را از بند اسارت و احتیاج به کمپانی استعماری سابق آزاد سازد، تز “ اسلام منهای آخوند ” در جامعه تحقق یافته است و این موفقیت موجب شده است که هم اسلام از چهارچوب تنگ قرون وسطائی و اسارت در کلیساهای کشیشی و بینش متحجر و طرز فکر منحط و جهان بینی انحرافی و خرافی و جهالت پرور و تقلید سازی، که مردم را عوام کالانعام بار آورده بود و روشنفکر را دشمن مذهب و ترسان و گریزان از اسلام، آزاد شده است و هم اسلام آزاد، بتواند از کنج محرابها و حجره ها و تکیه ها و انحصار به مراسم تعزیه و مرگ، به صحنه ی زندگی و فکری و بیداری و حرکت و زایندگی پا گذارد و به جای درگیریهای بی معنی با شیخی و صوفی و سنی و وهابی و فلسفی و کلامی و… که ادامه ی جنگهایی است که موضوعاً منتفی است و صحنه ندارد، با مکتبهای مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی و[…. ] صف آرایی کند”(جلد 1، ص 8).
مدعای اول او درباره ی “تحقق ” اسلام منهای آخوند در آن زمان، کاذب بود و هست. نه در آن زمان “اسلام منهای آخوند” تحقق پیدا کرده بود، نه امروز. مگر آن که گزاره ی خبری او را گزاره ای انشایی، تجویزی و توصیه ای به شمار آوریم.
مدعای دوم او درباره ی پیامد عملی این پیروزی نیز کاذب بود و هست و اسلام از آن وضعیت که او مدعی بود، بیرون نیامده است. مگر آن که مجدداً گزاره ی خبری و توصیفی او را گزاره ای تجویزی و ارزشی به شمار آوریم.
آیا شریعتی واقعاً به دنبال “اسلام منهای آخوند” بود و آن را تجویز می کرد؟ اگر چنین است، چرا فقط همین یک بار این مدعا را طرح کرده است؟ چرا همین مدعا را در یک نامه ی خصوصی به پدرش مطرح ساخته که پس از درگذشتش منتشر شده است؟
در 7/آبان/1351 در سخنرانی “قاسطین، مارقین، ناکثین” که بعدها مورد تجدید نظر و اصلاح قرار گرفت و منتشر شد، می گوید:
“از همان اول هم “همین” روحانیت اسلام بود که فتوی میداد: ابوذر قصد آشوب دارد و آیه را بد معنی میکند؛ حجر، از دین خارج شده است؛ حسین بن علی بر خلافت الهی خروج کرده است و شیخخلیفه در مسجد سبزوار حرف دنیا میزند، به اصحاب اهانت میکند، او را سلطان سعید باید بکشد، سهروردی کافر است، شمع آجیناش کنید؛ شهید اول، شهید ثانی، شهید ثالث، همه ی اینها که تن به حکومت اولوالامر نمیدهند رافضیاند، مشرکاند، عاصی بر حکم خدا و رسولاند، قتل عام کنید”(26، ص 174).
در بخش دیگری از نامه به پدر که در آن تز “اسلام منهای آخوند” را مطرح ساخته، به شدت به آخوندهای مخالفش می تازد و می نویسد:
“اگر خدای نکرده، خداوند برای عذاب من، در دل یکی از اینها میانداخت که کلمهای در ستایش من بر زبان فحاش، قلم جعالشان گذرد، خودم را از ننگ و شرم، زنده در خاک دفن میکردم و لااقل بتوانم به این روشنفکران دور از محافل مذهبی و بیگانه با اوضاع داخلی مذهبیها، بگویم که اینها که به نام دین و به نمایندگی روحانیت حرف می زنند هیچ کدامشان نه دین دارند و نه روحانیت! و اساسا روحانی ظاهری هم نیستند، یکی کارمند سابق شرکت سابق نفت ایران و انگلیس است و داماد طرد شده ی یکی از روحانیون جلیل و بزرگ، یکی هندوانه فروش بود یکی شاگرد خوشآواز کبابی که برای مشتریهای دکانشان که در اتومبیل کباب میخوردهاند، چهچههای میزده است و اخیرا کاشفین چهرههای هنری و ستارههای مستعد هنری و ستاره های مستعد هنرپیشگی او را برای “شو”های دینی کشف کردهاند، یکی پادو سیاسی دستگاه آیتالله بهبهانی و یکی پاسبان بازنشسته و یکی روضهخوانی که اختلال حواس و احساس و ایمان دارد و درجوانی، بر روی پدرش کارد میکشیده است و در پیری، دانشجویی را به جرم یک سئوال، در مسجد پیغمبر کتک میزند و جوانی را در حوض آب میاندازد! و یکی آن وکیل سابق مجلس است که اخیرا به سبک باباطاهر عریان که کرد بود و سر در حوض آب کرد و بیرون آورد و عرب شد (امسیت کردیا و اصبحت عربیا)! وکیل سیاسی سابق بود از تبریز، اخیرا سرش را در خم رنگ ولایت فرو کردند، ناگهان “آیتالله العظمی، نابغه ی علامه ی زمان، فقیه آل محمد، در دوران (فبای آلاء ربکما تکذبان)؟ سر برآورد به لج این حقیر! فتوایی علیه من صادر کرد و به عنوان رد بر من کتابی نوشت به قلم یکی دیگر (درسی از منشور ولایت) و یکیدیگر کتابی نوشت بقلم او (خرتوخر !)”(1، صص 32- 31).
انتقادات تند شریعتی به روحانیت در دیگر نوشته های او نیز بسیار است. به عنوان مثال می گوید:
“حال که مستقیماً در برابرشان[آخوندها] قرار گرفتهام، و آنها را بیریا و بیلباس میبینم و از شدت مادیگری و خودخواهی و دروغ پردازی و بی رحمی و بیعاطفهای و بی شعوری و جعالی و حاضر شدن شان به هر کاری و هر خیانتی و هم دستی با هرکسی و هر جایی که منافع شخصی و یا صنفیشان ایجاب میکند، آگاه شدهام. و هر روز قیافه موحشترشان نمودارتر میشود”().
“اگر غرض یا مرض بتواند خود را در جامه مقدس روحانی پنهان کند و از آن پایگاه به جانب ما، تیر بدترین اتهامها و دروغپردازیهای تحریکآمیز را پرتاپ کند و حتی شرف ما و عشق و ایمان ما و اساسیترین مقدسات ما را نیز آماج گیرد، ما به حرمت روحانیت و برای جلوگیری از سوء استفاده دشمن از این اختلاف، در برابر آن، مقابله نخواهیم کرد و حتی به تبرئه خود نخواهیم پرداخت، چه، حرمت جامعه روحانی را بر حرمت خویش مقدم می داریم، زیرا پاسداری از آن، نه تنها بر همه معتقدان به مذهب، بلکه برای همه روشنفکران آگاه و مسئولی که در برابر هجوم فرهنگ استعماری میایستند، به عنوان تنها پایگاهی که، هم از نظر طبقاتی، بر متن توده مردم استوار است و در ارتباط، و هم از نظر فرهنگی، هنوز استعمار فرهنگی نتوانسته است آن را تسخیر کند، یک تعهد اجتماعی و وظیفه فکری است”( 34، ص 91).
“بیا و ببین که همان ریشهای بلندی که تا دیروز، به خصوص تمام ماه رمضان امسال را در مسجدها و تکیهها و سفرهها و مجالس زنانه عربده میکشیدند و هار شده بودند و فتوای آیت الله سید مرتضی میلانی در دست و هوار میکشیدند که بکشید و بزنید و ویران کنید… اکنون سر از گریبانشان بر نمیدارند که مردم چه زود و چه رسوا دستشان را خواندند و دینشان و ولایتشان را فهمیدند که اینها همه شریح قاضیاند و ساحران فرعون”(1، ص 51).
پنجم- ضرورت روحانیت : اگر چه در نامه ی به پدر به شدت به آخوندهای درباری و قبرستانی می تازد و علامه ی مجلسی و آیت الله بهبهانی و آیت الله میلانی را از “گورویچ یهودی ماتریالیست کمونیست” به مراتب به تشیع دورتر می یابد، اما در همان نامه از فقها و محدثان مبارز تجلیل کرده و شیخ طوسی، سید رضی، سید مرتضی، شهید اول و شهید ثانی را در ردیف حضرت علی و امام حسین و ابوذر آورده و تأیید می کند.
در همان زمان در سخنرانی “نقش انقلابی یاد و یادآوران در تاریخ تشیع”(21/شهریور/1351) که بعداً پس از تجدید نظر او در متن انتشار یافته است، وجود صنف روحانیت را ضروری در اسلام قلمداد می کند، منتها نه آخوندهای بی سواد و منحرف. می گوید بر اثر تکامل وضع اجتماعی و فرهنگی و مدنی جامعه های اسلامی، روحانیت، “ وجودشان ضرورت علمی و اسلامی پیدا کرده، و مقام هایی ضروری شده اند “( 7، ص 176).
یا در موردی دیگر می گوید:
“فقیه… باید برحسب تغییر و تحول و نیازها و ضرورت ها، روح و بینش و برداشت عقاید و استنباط احکام و نقش فقه اسلامی- به وسیله ی مجتهد مسئول- یعنی محقق آزاد مسئول- تحول و تکامل بیابد”(7، ص 244).
اگر قرار بر “اسلام منهای آخوند” بود، این سخن اصلاح گرایانه معنا نداشت. شریعتی در 4/اردیبهشت/ 1349 در حسینیه ی ارشاد سخنرانی “اقبال مصلح قرن اخیر” را ایراد کرد که در ویژنامه ی اقبال منتشر شد. بعدها آن مقاله را به تجدید نظر و اصلاحاتی دوباره منتشر کرد. در آن سخنرانی نکته ی خوبی را گوشزد می کند. می گوید نمی توان حکمی واحد درباره ی کل روحانیت صادر کرد. برای این که روحانیت اسلام با روحانیت مسیحی تفاوت های زیادی دارد- به عنوان مثال داشتن و نداشتن یک سازمان اداری متشکل- که صدور حکم کلی را منتفی می سازد. می نویسد:
“من به شبه روشنفکرانی که درباره ی مذهب اسلام و علمای اسلامی همان قضاوت های صادراتی اروپایی ها را درباره ی قرون وسطای مسیحیت و کلیسای کاتولیک تکرار می کنند کاری ندارم. آن ها که قضاوت هایشان کار خودشان و صادر شده از اندیشه ی مستقل و تحقیق و شناخت مستقیم خودشان است و می دانند که نقش علمای مذهبی، مذهب، مسجد و بازار در نهضت ها و انقلابات سیاسی صد سال اخیر چه بوده است. و باید بدانند که در اسلام مانند مسیحیت روحانیت یک سازمان اداری متشکل ندارد که بتوان درباره اش یک قضاوت عمومی کرد . در اسلام علما برگزیدگان طبیعی توده و جامعه اند و هر کدام شخصیتی مستقل. و بنابراین در اسلام از یک جامعه ی واحدی به نام روحانیت سخن گفتن و درباره ی آن قضاوت کردن سخت و جاهلانه است . ولی با این که در میان آنان افراد منحط و حتی وابسته به استبداد بوده اند، در عین حال مقایسه ی آنان با سازمان روحانیت قرون وسطای اروپا منطقی نیست، زیرا دو واقعیت اجتماعی نامتجانس و نامتشابهند”(5، ص 91).
آیا علی شریعتی که حکم واحد صادر کردن درباره ی روحانیت را “سخت و جاهلانه” قلمداد می کرد، خود حکمی کلی درباره ی روحانیت صادر می کرد و مدافع “اسلام منهای آخوند” بود؟ او پس از این مقدمه، به مقایسه ی روحانیت با روشنفکران ایران پرداخته و درباره ی این دو گروه این چنین داوری می کند:
“این که می گویم روح و رهبری همه ی نهضت های ضد امپریالیستی و ضد استعماری و ضد هجوم فرهنگی اروپایی را، در نهضت های اسلامی، علما و متفکران بزرگ اسلامی به دست داشته اند، و گاه حتی از اصل ایجاد کرده اند یک واقعیت عینی است. در تمام جامعه های اسلامی که در صد سال اخیر با تمدن جدید آشنا شدند و با مسائل اقتصادی و سیاسی و نظامی اروپا سر و کار پیدا کردند نگاه کنید، پای یکی از این قراردادهای سیاهی را که در این یک قرن و بیش از یک قرن تدوین شده و این قراردادهای شوم استعماری که در میان کشورهای اسلامی افریقا و آسیا با امپریالیسم منعقد گردیده، یعنی تحمیل گردید، زیر یکی از این قراردادها امضای یک عالم اسلامی وجود ندارد. متأسفانه و با کمال شرمندگی همه ی امضاها از تحصیلکرده های مدرن و روشنفکر و امروزی و غیر متعصب و دارای جهان بینی باز و اومانیستی و مترقی و غیر مذهبی است! حتی اگر یکی از میان این عوامل می خواسته خود را بفروشد و پای قرارداد استعماری را امضاء کند، اول عمامه و قبا و عبا را می کنده و ریش می تراشیده و فکل می بسته و یک سفری به فرنگ می رفته است و در رودخانه ی تایمز غسل تعمیدش می داده اند و بعد بر می گشته و تصحیف حر می شده و آلت فعل و بالاخره به نام یک شخصیت متجدد و مترقی اروپایی مآب غیر مذهبی امضأ می کرده است(تقی زاده)”(5، صص 92- 91. تمام کلمات سیاه شده ی این جمله از خود شریعتی است).
پس هیچ آخوندی پای هیچ قرارداد استعماریی را امضا نکرده است، پای تمامی قراردادهای استعماری امضای روشنفکران سکولار وجود دارد. شریعتی در نوشته های دو سال انتهای عمرش نیز به شدت به روشنفکران تاخته و در برابر از روحانیت مبارز دفاع جانانه کرده است. روشنفکران را فرزندان استعمار قلمداد می کند که آنان در “گلدانی که اول نامش مشروطه بود و آزادی و دموکراسی قلابی غربی” و خاکش از “کود مصنوعی وارداتی پر شده بود گذاشتند”(5، ص 231). “باغبان های گماشته” استعمارگران برای این باغ، “میرزا ملکم خان ها، سید حسن تقی زاده ها، گوگالوپ ها، سر سید احمد خان ها… “بودند(5، ص 232). استعمارگران دارالفنون را در برابر مدرسه ی مروی علم کردند و “دانشگاه جدید” را به ایران آوردند، یعنی:
“در سرزمینی که دست کم هزار سال کانون تشعشع نبوغ و سرچشمه ی جوشان فرهنگ و مدنیت بود و عمیق ترین و غنی ترین سنت های دانشگاهی را داشت. موج روشنفکری ما، از این بنای نوبنیاد و با این زبان و فرهنگ و فکر و علم وارداتی زاده شد و پرورده شد… طبیعی است که این ها، همه چیزشان را، تاریخشان، فرهنگشان، مذهبشان و خودشان را نیز، در قالب های فرنگی- تنها قالب هایی که می شناسند و در دست دارند- می ریزند و سپس قضاوت می کنند”(5، صص 234- 233). “روشنفکر ما… غربی نشده، غرب زده شده است… غربی زده شدن، نوعی مرض است، میمون آدم نما”(5، ص 234).
شریعتی بیماری غرب زدگی روشنفکران را فراگیر می دانست، نه خاص دسته ای از آنان. می نوشت:
“فاجعه ی غرب زدگی و تقلید ناآگاه از غربی شامل روشنفکران انقلابی و چپ گرای ما نیز می شود… غرب زدگی تحصیلکرده ها و روشنفکرها بسیار جدی است که یک فاجعه ی ملی و فلج اجتماعی عمیقی را به وجود آورده است”(4، صص 91- 90). “استعمار در چشم متجدد، تجلی و تقدس و جمال و جلال مطلق و اعلای الهی دارد و متجدد در برابر او عبودیت و طاعت و ذات بنده را”(4، ص 93).
یکی از نقدهای شریعتی بر روشنفکران این بود که اسلام را همانند مسیحیت می گیرند و روحانیت اسلام را هم روحانیت مسیحی قلمداد می کنند. می گفت این مکتب خون و قیام و انقلاب است و آن یکی مذهب اسیر بودن. مقایسه ی این دو نابجاست، چرا که تشیع:
“طی هزار سال، همواره، ایدئولوژی مبارزات رهایی بخش ضد استعماری در برابر امپریالیسم عرب و ترک و مغول و تکیه گاه فکری نهضت های انقلابی و آرمان های مردمی طبقاتی و غالباً، روستایی در برابر فئودالیسم، اشرافیت و سلطه ی طبقه ی مرفه شهری بوده است”(5، ص 236).
شریعتی مدافع اسلام و تشیع بود. منتها اسلام و تشیعی انقلابی و مجاهد پرور که روحانیت اش هم مجاهد و انقلابی است. از این نظر، حملات او به روشنفکران اگر بیشتر از حملاتش به روحانیت غیر سیاسی و غیر انقلابی نباشد، کمتر نیست. در یکی از آثار دو سال انتهای عمرش نوشته است:
“چرا هیچ کس از روشنفکران ما در برابر این مسأله ی بسیار حساس دچار تردید و تأمل نشده که در سال های پیش از مشروطیت، چگونه استعمار ضد انسانی و پلید انگلیس در ایران، مخالف استبداد و طرفدار حکومت قانون و آرأ مردم و انتخاب نمایندگان ملت و آزادی و… شد… استعمار مجهز به علم و جامعه شناسی و ناسیونالیسم و دموکراسی و فلسفه و علم و وروشنفکری و تمدن و… و همه ی شعارهای روشنفکر خر کن و همه ی این کلمات جادویی و اوراد ساحرانه ی ویژه ی استحمار غربی “(4، صص 247- 246. کلمات در این جمله به وسیله ی شریعتی سیاه شده است).
ششم- روحانیت در نوشته های دو سال پایانی عمر : حسینیه ارشاد به وسیله ی ساواک تعطیل و شریعتی زندانی شد. پس از آزادی از زندان، در سال 54 و 55 این فرصت را یافت تا به جای سخنرانی، مقاله های بلندی در حد یک کتاب بنویسد. مواضع او در دو سال آخر زندگانی و سومین دوره ی فکری اش چه بود؟
یکی از نوشته های این دوران، مقاله ی بلند(293 چاپی) “بازگشت به کدام خویشتن” است. مطابق اسناد ساواک، شریعتی در زندان در حال نگارش این متن برای آنان بوده است. اما در مجموعه ی آثار او، نوشته اند که این اثر متعلق به پس از آزادی از زندان است، اگر این چنین بود، ساواک چگونه از آن متن پیشاپیش اطلاع داشت[18]. در اینجا نیز از آخوندهای مورد نظرش تجلیل به عمل می آورد. روحانیت شیعی را با روحانیت مسیحی مقایسه کرده و پس از نقد روحانیت مسیحی می نویسد:
“این جا آیت الله بروجردی اش در خانه ی محقری، مقروض می میرد و حاج شیخ عبدالکریم، موسس حوزه ی قمش، آبگوشت هر شبه را اسراف می یابد. آن جا، ملا پیشقراول استعمار غرب است و این جا… پیشتاز همه ی نهضت های ضد استعماری”(4، ص 68).
شریعتی به آخوند دیگری می رسد و غلو را به درجه ی اعلا می رساند. درباره ی سید محمد حسین طباطبایی می نویسد:
“در تهران جلسات هفتگی یی تشکیل می شد با حضور پرفسور هانری کربن استاد دانشگاه سوربن و اسلام شناس معروف و متخصص منحصر به فرد فرهنگ شیعی در غرب و شرکت آقای سید محمد حسین طباطبایی مدرس حکمت و مفسر قرآن در قم و دیگر فضلا و دانشمندان قدیم و جدید. طباطبایی گویی سقراط است که نشسته و گرداگردش را شاگردان گرفته اند، و کربن نیز فاضل خوش ذوقی که می کوشد تا از این اقیانوس عظیم افکار و عواطف عمیق و گونه گونه ای که فرهنگ اسلامی و شیعی را ساخته است جرعه ای بنوشد. چه روحی و قدرتی به او چنین استحکام شخصیت و استقلال فکر بخشیده است؟… [طباطبایی] خود را نماینده ی تاریخ و تمدنی عظیم و گنجینه ای گران بها از افکار فلسفی، نبوغ های انسانی و معنویت های اخلاقی و احساس ها و زیبایی های شگفت عرفانی و هنری و ادبی می داند. بر کوهی از فرهنگ بشری تکیه زده است”(4، ص 96).
آخوند دهاتی هم اگر انقلابی و رهائیبخش باشد، مورد تأیید اوست. می نویسد:
“سید جمال آخوند قدیمی دهاتی است، پرورده ی ده اسدآباد همدان که بیش از همه ی رهبران مترقی آسیا و افریقا خطر را پیش از وقوعش احساس می کند و به شامه ی بومی و شخصیت امی خودی بو می برد که این تجدد بازی عاقبتش چه خواهد بود و در زیر این زرق و برق های احمق فریب مدرنیسم ، قیافه ی کریه و مهیب استعماری بی رحم خفته است، استعمار اقتصادی، تسلط بورژوازی کثیف و پلیدی که برای یک دستمال قیصریه را اتش می زند… این سید جمال است که وقتی می شنود که آن ها می خواهند در این جا بانک درست کنند! برخود می لرزد و به آن آیت الله آقا میزا حسن شیرازی، مفتی و فقیه برجسته ی زمان[نامه]می نویسد”(4، صص 117- 116). “این میرزای شیرازی، آخوند قدیمی که از اسم کمپانی می ترسد”(4، 118).
سید جمال و میرزا حسن شیرازی را در کنار گاندی به عنوان رهبران فکری و بنیانگذاران نهضت های آزادیبخش، ضد استعماری، استقلال طلبی و ضد طبقاتی می آورد(4، ص 131).
در مقاله ی دیگری که در سال 1355 برای مجاهدین نوشته تا “خودسازی انقلابی” را به آنان بیاموزاند، “روحانیت مرتجع و منجمد و متحجر” را می کوبد، برای این که “ خداپرستی را آخوندیسم به ابتذال کشاند ” (2، ص 168). اما در همین متن، به روشنفکران سکولار می تازد که “ شعار تفکیک روحانیت از سیاست ” را در آن زمان طرح می کردند(2، ص 177). می نویسد که فقها در میان توده ها می زیستند و با “محروم ترین قشرهای اقتصادی و فرهنگی و ذهنی توده پیوند برقرار می کردند”(2، ص 179). از روحانیون و فقیهانی چون سید جمال، شیخ محمد خیابانی و مدرس تجلیل به عمل می آورد(2، ص 181). آیت الله خمینی را “پیشتاز مبارزه ی ضد اسرائیلی” می خواند(2، ص 181).
شریعتی با مرتضی مطهری و سید علی خامنه ای(رهبر فعلی جمهوری اسلامی) هم رابطه داشت. در شب یازدهم محرم 1355 در جلسه ای خصوصی با آن دو و فخرالدین حجازی و چند تن از دانشجویان خارج از کشور به طرح مسأله می پردازد. می گوید: “البته هیچ وقت تقاضای ناشیانه نداریم که مثلاً یک مرتبه جناب آقای خامنه ای، جناب آقای مطهری یا آقای حجازی یا از رفقا کسی، یک نسخه ای از جیبش بیرون بیاورد و بگوید بله، این شربت را بخور بعد آمپول را بزن و بعد این قرص ها را هم بگیر”(2، ص 33). سپس آن سه نظرات خود را درباره ی مسأله ی طرح شده بیان می کنند. آنگاه شریعتی نظرات خود را مطرح می سازد. می گوید راه حل اش را قبلاً : “در خدمت آقای خامنه ای عرض می کردم و ایشان هم پسندیدند”(2، ص 56). شریعتی در راه حل های خود از مردمی بودن آخوندها سخن گفته و دفاع می کند:
“شیعه… این امکان را دارد که خودش ملایش را انتخاب کند، ملا او را انتخاب نمی کند و این امر نشان می دهد که تشیع یک جهت مردمی و از پائین به بالا دارد… الان در تشیع این طور است که هر کس که ملا را می پسندد به سراغش می رود و قبولش می کند و حرفش را گوش می دهد، با توجه به شعورش، تقوایش و ارزشش او را انتخاب می کند و تقویتش می کند”(2، صص 43- 42).
بعد دوباره به تفاوت روحانیت شیعی با روحانیت مسیحی می پردازد. روحانیت مسیحی سریع تکفیر می کند، اما روحانیت شیعی به راحتی اجازه می دهد هر فردی- مثل خود شریعتی- هر سخن دگراندیشانه ای را آزادانه بیان کند:
“در همین جامعه، یک آدم لات وابسته به هیچ جای، بی هیچ امتیازی مثل من و امثال من می تواند هر چه به ذهنش بیاید بگوید. این ها را نه در مسیحیت می شود گفت و نه در هیچ جای دیگر. فوری یک فتوایی صادر و اصلاً می آیند و درازش می کنند”(2، ص 43).
در مقاله ی بلند “ما و اقبال”(288- 127) که متعلق به دوسال پایانی عمر اوست، درباره ی آیت الله نائینی می نویسد:
“علامه ی نائینی عالم و فقیه آگاه و دلیر عصر مشروطه، اینان[روحانیون] را بانیان استبداد دینی می نامد و قدرتمندان و اشراف و صاحبان سیادت در ارتجاع مذهبی”(5، ص 227). استبداد دینی: “تعبیر علامه ی نائینی در رساله ی تنبیه الامة و تنزیه الملة در توجیه آزادی و حکومت مردم و حاکمیت قانون براساس تشیع(رد ملاهای مرتجعی که امامت شیعی را پشتوانه ی شرعی سلطنت موروثی و نفی دموکراسی، و فقه جعفری را سنگر استبداد فکری و عناد با حکومت قانون و بمباران مجلس با اسلحه ی دین ساخته بودندو مشروعه را در برابر مشروطه علم کرده بودند، علمی که در زیر آن کلنل لیاخوف قزاق روس و محمد علی شاه قاجار و قداره بندان دربار سینه می زدند”(5، ص 198).
مگر علامه ی نائینی آخوند نبود؟ اگر اسلام شریعتی “اسلام منهای آخوند” بود، تعریف و تمجید از نائینی چه معنایی داشت؟
در آخر سال 1354 یا سال 1355 نامه ای به یک روحانی تحت عنوان “بردار آگاه و مجاهد”- یعنی آقای حجتی کرمانی می نویسد(1، صص 177- 157). پس آخوند مجاهد مورد تأیید اوست. می نویسد او (حجتی کرمانی) دارای “روحی کویری، که جوهر سیال آفتاب است و آتشی شیعی، که ارمغان پرومته ی راستین ما علی است”. از این ناراحت است که آخوندهای مرتجع را به روحانیت منتسب سازند و جزو روحانیت شیعی معاصر به شمار آورند(1، ص 161). روحانیت مخالف سید جمال را “چند شبه روحانی” می نامد(1، ص 162). به روحانیونی که به زنان و دخترانی که به حسینیه ارشاد می روند تهمت زده اند، به شدت می تازد و می نویسد:
“هزاران زن و دختری که هر تار گیسشان به خروارها ریش این ملا نمایانی می ارزد که ننگ روحانیت اند و مایه ی شرم بشریت”(1، ص 169).
پس آنان “ملانمایانند” نه روحانیت واقعی. در نامه ی دیگری به آقای حجتی کرمانی(1، صص 195- 178)، درباره ی کتاب تشیع مولود طبیعی اسلام سید محمد باقر صدر، به شدت از این روحانی عراقی تعریف و تمجید می کند. اگر “اسلام منهای آخوند” شعار او بود، این رویکرد چه معنایی داشت؟ درباره ی او می نویسد:
“سید محمد باقر صدر… نشان داده است که علاوه ی بر فرهنگ اسلامی، هم فهم زمان ما را دارد و هم درد زمانه ی ما را حس می کند و هم با “زبان مردم زمان” حرف می زند و با شیوه ی کار علمی این عصر نیز آشنا است و اینها است که آنچه یک “عالم اسلامی” در عصر ما بدان نیازمند است و این است آن “عالم اسلامی” که عصر ما به او محتاج”(1، ص 178). “نویسنده یک تکیه گاه بسیار مبتکرانه و حساسی را در این مبحث یافته است و کاملاً بدیع است و قوی و این بسیار با ارزش است”(1، ص 182). “عالم بزرگ و فقیه نامی معاصر شیعه”(1، ص 186). “متفکری چون استاد صدر که خود اقتصادشناس اسلامی نیز هست و روشنفکری آگاه به مسائل زمان، بیش از هرکس شایسته است که این دو جهت گیری را از نظر بنیادی و زیربنایی بنگرد”(1، ص 194).
شریعتی در دو سال پایانی عمرش نیز همچنان منتقد روحانیت بود. در نیمه ی دوم سال 1355 می نویسد:
“از روحانیت چشم داشتن، نوعی ساده لوحی است که ویژه ی مقلدان عوام است و مریدان بازاری و اگر آبی نمی آرند، کوزه ای نشکنند باید سپاسگزارشان بود”(1، ص 207).
هفتم- روحانیت و شریعتی : روحانیت برخوردهای بسیار تندی با شریعتی داشت و به شدت او را رنجاند. آنچه آنان را به مقابله ی با شریعتی می کشاند، بازاری بود که او از دست آنها ربوده بود. بازاری که شریعتی برپا کرده بود، پر از مصرف کننده بود، خصوصاً نسل جوان و تحصیل کرده. او بازار روحانیت را بی خریدار کرده بود. ولی تصور آخوندها این بود که او به دنبال زدن ریشه های روحانیت است.
1-7-آیت الله مرتضی مطهری : مطهری شریعتی را به حسینیه ی ارشاد آورد. اما کار به جایی رسید که شریعتی توانست بیش از یک هزار تن را پای سخنرانی های خود بکشاند، اما در سخنرانی های آیت الله مرتضی مطهری در مساجد کمتر از یکصد تن که اکثرشان سالخورده بودند شرکت می کردند. این مسأله حسادت شدید آیت الله مطهری را برانگیخت تا حدی که از هیچ اقدامی علیه او خودداری نکرد. پس از درگذشت شریعتی، مطهری نامه ای به آیت الله خمینی در سال 1356 نوشت که در آن شکایت نامه بدون آن که بخواهد به واکنش های غیر اخلاقی خود نسبت به شریعتی اشاره کرده است. می نویسد:
“پس از مذاکره ی با بعضی دوستان مشترک قرار بر این شد که بنده دیگر درباره ی مسائلی که به شخص او مربوط می شد از قیبل صداقت نداشتن و از قبیل التزامات عملی سخنی نگویم ولی انحرافاتی که در نوشته های او هست به صورت خیرخواهانه و نه خصمانه تذکر دهم”[19].
همین اعتراف نزد استاد نشان می دهد که مطهری در طی آن دوران با شریعتی چها کرده است. مطهری هر جا می نشست، همه را علیه شریعتی تحریک می کرد. با این و آن تماس می گرفت تا همه را علیه شریعتی بشوراند. او را بی سواد، کم مایه و دین برباد ده قلمداد می کرد. این هم بخشی از “فرهنگ آخوندی” است که وقتی فردی مقداری فقه و علم اصول خواند، دیگر خدا را بنده نیست. با خود نمی اندیشد که این فقهی که برساخته های اعراب پیش از پیامبر و سبک زندگی مردم جزیرة العرب پیش از اسلام بوده و با حقوق بشر و دموکراسی و آزادی و برابری و کثرت گرایی تعارض بنیادین دارد- و نوگرایان مسلمان آنها را موقتی و متعلق به اعصار گذشته به شمار می آورند، نه دائمی و برای امروز- از نظر معرفت شناختی و عملی چه ارزشی دارد که این همه خود بزرگ بینی به فقیه می بخشد؟ مگر جز این است که فقیه “باستان شناسی” بیش نیست؟ باستان شناسی که می داند که مردم چند هزار سال پیش زانیان را سنگسار می کرده اند، دست دزد را قطع می کرده اند، یک پنجم اموال غارت شده را به رئیس یا “ آقا/سید ” ی قبیله می داده اند و غیره. فقیه دارای این تفاوت با دیگر باستان شناسان است که می خواهد به زور و شکنجه سبک های زندگی کهن را به مردم دوران بعدی تحمیل کند. ملا احمد نراقی، در مثنوی طاقدیس ، ارزش و جایگاه فقه را به خوبی به تصویر کشیده است:
پشگلی گر جست از کون بزی
کور شد زان چشم مرد هرمزی
آن دیت آیا به صاحب بز بود
یا دیت با قاضی هرمز بود
گر ز قاف افتاد عنقا بر چهی
چند دلو از آن کشی گر آگهی
خون حیض آید اگر از گوش زن
حکم آن چبود بگو ای بوالحسن
گر زنی گردد ز جنی حامله
ارث او چبود ز جن ای صد دله
این غلط باشد غلط اندر غلط
صرف کردن عمر خود را این نمط
آنچه مطهری در زمان حیات شریعتی با او کرد، کافی نبود، پس از درگذشت او، مطهری به دنبال محو کامل اش از قلمرو انسانی بود. چگونه؟ به آیت الله خمینی متوسل شد تا مانع نشر آثار شریعتی گردد. برای آماده کردن ذهن استاد، ابتدأ از آخوند ستیزی شریعتی می نویسد:
“کوچکترین گناه این مرد بدنام کردن روحانیت است، او همکاری روحانیت با دستگاه های ظلم و زور علیه توده ی مردم را به صورت یک اصل کلی اجتماعی درآورد، مدعی شد که ملک و مالک و طلا و به تعبیر دیگر تیغ و تسبیح همیشه در کنار هم بوده و یک مقصد داشته اند”[20].
به ایت الله خمینی می نویسد که شریعتی می خواسته:
“با اندیشه هایی که چکیده ی افکار ماسینیون مستثار وزارت مستعمرات فرانسه در شمال افریقا و سرپرست روحی مبلغان مسیحی در مصر و افکار گورویچ یهودی ماتریالیست و اندیشه های ژان پل سارتر اگزیستانسیالیست ضد خدا و عقاید دورکهایم جامعه شناس ضد مذهب است، اسلام نوین بسازند پس وعلی الاسلام السلام”[21].
و در ادامه می نویسد:
“به خدا قسم اگر روزی مصلحت اقتضا کند که اندیشه های این شخص حلاجی شود و ریشه هایش به دست آید و با اندیشه های اصیل اسلامی مقایسه شود صدها مطلب به دست می آید که برضد اصول اسلام است و به علاوه بی پایگی آنها روشن می شود”[22].
در بخش بعدی، به نوشته ی شریعتی در زندان که در روزنامه ی کیهان انتشار یافت اشاره می کند. بخش های ضد مارکسیستی آن را تأیید می نماید، اما به بخش هایی که به نوعی از ایران و ایرانیت دفاع شده است به شدت می تازد و آن را “فلسفه سازی” برای حزب رستاخیر شاه قلمداد می کند:
“قسمت دوم مقالاتی بود درباره ی ملیت ایرانی و در حقیقت فلسفه ای بود برای ملیت ایرانی و قطعاً تاکنون احدی از ملیت ایرانی به این خوبی و مستند به یک فلسفه ی امروز پسند دفاع نکرده است. شایسته است نام آن را فلسفه ی رستاخیز [منظور حزب رستاخیز شاه است]بگذاریم… در این میان بیش از همه درباره ی حمله ی عرب بحث کرده و نهضت شعوبی گری را تقدیس کرده است. آنگاه گفته: اسلام برای ما ایدئولوژی است نه فرهنگ، و اسلام نیامده که فرهنگ ما را عوض کند و فرهنگ واحدی به وجود آورد، بلکه تعدد فرهنگ ها را به رسمیت می شناسد همان طور که تعدد نژادی را یک واقعیت می داند… ادعا کرده که ایدئولوژی ما روی فرهنگ ما اثر گذاشته و فرهنگ ما روی ایدئولوژی ما، لهذا ایرانیت ما ایرانیت اسلامی شده است و اسلام ما اسلام ایرانی شده است… صریحاً شخصیت هایی نظیر بوعلی و ابوریحان و خواجه نصیرالدین و ملاصدرا را وابسته به فرهنگ ایرانی دانسته است، یعنی فرهنگ اینها ادامه ی فرهنگ ایرانی است”[23].
شریعتی پس از آزادی از زندان، در نامه ای در سال 1355 به فرزندش، به او می گوید که باید “همواره مسلمان بمانی و ایرانی”. بعد در توضیح به همان کتاب مد نظر مطهری اشاره کرده و می نویسد:
“همچنان که در انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین گفته ام، اشتباه عمومی این است که رابطه ی میان “ملیت” و “ایدئولوژی” را چون به درستی نمی شناسند، این دو را به جای هم می گذارند و گاه نقیض یکدیگر. غالباً طرفداران شیفته ی یک ایدئولوژی ملیت را نفی می کنند و برعکس، متعصبان به ملیت، ایدئولوژی را و حتی از میلیت یک ایدئولوژی می سازند و یا آن را نوعی ایدئولوژی تلقی می نمایند و اصطلاح “ناسیونالیسم” آن را حکایت می کند”(1، ص 92).
شریعتی در بهمن 1355 در نامه ی دیگری به فرزندش به شدت به عرب زدگی و تحقیر ایرانیان از سوی اعراب می تازد و می نویسد:
“تجلیل از عنصر عرب و ترک و تحقیر ایرانی و نفی تاریخ و فرهنگ و اصالت ملی در قبال سیطره ی امپریالیستی بیگانه، بنابر اصل “مقابله ی به مثل”- که قرآن خود بدان فرمان می دهد(فاعبدوا علیه بمثل مااعتدی علیکم)- باید نشان داد که عرب و ترک منهای اسلام، جز بدویت و وحشیگری نیست و ایرانیان، نه موالی حقیر و ذلیل، که باید به بردگی شما درآیند تا تربیت شوند و هدایت و آشنا با تمدن و حکمت و انسانیت، که آقایان تاریخ بوده اند و بازیگران سربلند و لایق قدرت و مدنیت و رهبری- کی؟ همان وقت که شما برای دزدی به روی هم شمشیر می کشیدید و برای شتر لبوس که در صحرای چراگاه یکی از قبایلتان چند بوته خار چریده بود، چهل سال با هم می جنگدید و همان وقت که رستم پهلوان ایرانی، بزرگترین قهرمانان و پیشوایان شما را مثل یک بز بزدل، به زمین می زد و مفاخر تاریخی تان در زیر دست و پای امثال او، دست و پا می زدند و مثل مرغ، پرپرزنان و ضجه کشان جان می دادند”(1، صص 81-80).
مطهری به شدت با رویکرد شریعتی مخالف بود. همه ی این مقدمات را چید تا به اصل موضوع برسد. درخواست خود را از آیت الله خمینی به شرح زیر مطرح می کند:
“می بایست از نشر آثارش قبل از اصلاح و تجدید نظر لااقل وسیله ی آقای حکیمی که کتباً به او اجازه داده است جلوگیری شود… بنده فکر می کنم اگر صلاح می دانید به برخی از ارادتمندان خودتان در اروپا و امریکا که ضمناً ناشر آثار و افکار او هستند، یادآوری فرمایید که قبل از انجام اصلاحات وسیله ی آقای حکیمی یا گروهی که خودتان تعیین می فرمایید از نشر آثارش جلوگیری شود و اگر هم صلاح نمی دانید که در کار او مستقیماً دخالتی فرمایید راه دیگری باید اندیشید”[24].
مطهری پس از درگذشت شریعتی هم نمی تواند حسادت خود را پنهان نماید. از شهرت و بزرگ شدن شریعتی در نامه ی به آیت الله خمینی به شدت گلایه می کند. از خود نیز تا می تواند تعریف می کند. می نویسد:
“خود را مصداق آن شعر فارسی می بینم که محقق اعظم، خواجه نصیرالدین طوسی در آخر شرح اشارات به عنوان زبان حال خود آورده است: به گرداگرد خود چندان که بینم / بلا انگشتری و من نگینم”[25].
اما عجیب تر از همه، خشنودی مطهری از درگذشت زود هنگام شریعتی است. خطاب به خمینی می نویسد:
“خدا می داند که اگر خداوند از باب و یمکرون و یمکرالله والله خیرالماکرین در کمین او نبود او در مأموریت خارجش چه بر سر روحانیت و اسلام می آورد”[26].
این برخورد یکی از روشنفکرترین اعضای روحانیت با شریعتی بود. حسادت و رقابت چشم آنان را کور کرده بود. بازارشان را شریعتی کساد کرده بود، اما حسادت نمی گذاشت این واقعیت را درک کنند که “معلم انقلاب”، اسلام و تشیعی را بر می ساخت که دقیقاً به سود آخوندها تمام شد. سودش را فقیهان بردند و هزینه اش را امثال شریعتی ها پرداختند. اگر شریعتی زنده می ماند، زمامداران جمهوری اسلامی با او چه می کردند؟
برخوردهای مرتضی مطهری با علی شریعتی آن قدر غیر منطقی بود که آیت الله علی خامنه ای در مقام رهبر جمهوری اسلامی هم آن را رد می کند. می نویسد:
“نظرات مرحوم شهید مطهری در باره شریعتی - چه در آغاز آشنائیشان که تا دو سه سال از وی به نحو شگفت آوری ستایش می کرد و چه در سالهای بعد که از او به نحو شگفت آوری مذمت می فرمود- غالبا مبالغه آمیز… بود. در همین مطالبی که ایشان به امام مرقوم داشته، نشانه های بزرگنمایی آشکار است. برخی دیگر از دوستان ما از جمله مرحوم شهید بهشتی نیز همین نظر را در باره اظهارات شهید مطهری داشتند”[27].
مرتضی مطهری همین برخورد را با اقبال لاهوری داشت. ابتدأ شیفتگی تمام و سپس نفی کامل و اعلام این که فلسفه ی اقبال، فلسفه “ ختم دیانت ” است، نه فلسفه ی “ ختم نبوت “. تاریخ مدعای مطهری را ابطال کرد. آثار محمد اقبال و علی شریعتی باعث الحاد یا تنزل کمی و کیفی دینداری در ایران نگردیدند. مطهری اسلام شناسی شریعتی را “اسلام سرایی” قلمداد می کرد.
2-7- آیت الله مصباح یزدی : به تأیید بسیاری از آخوندها- از جمله آیت الله بهشتی- مصباح یزدی تندترین برخوردهای غیر منصفانه را با شریعتی در آن دوران داشت. اما آنها گذشت، شریعتی رفت و سال ها بعد، آیت الله مصباح یزدی به دنبال موجه سازی برخوردهای خود با شریعتی است. او شریعتی را فرد بی سوادی قلمداد می کند که به هیچ وجه حاضر به گفت و گو و مناظره ی با آخوندها نبود. هر قراری که با او گذاشتند، به بهانه ای از زیر آن شانه خالی می کرد. در نهایت آیت الله مصباح یزدی مجبور به انجام تکلیف شرعی خود می شود. وی اینک اشتباهات شریعتی را به دو گونه متمایز می سازد:
الف- اشتباهات جزیی: مسخره کردن آخوندها، استناد به متون اهل تسنن در بازسازی تاریخ اسلام، رد شفاعت، و غیره.
ب- اشتباهات اساسی: انکار وجود خدا، انکار وجود معاد(زندگی پس از مرگ). در این دو مورد آیت الله مصباح یزدی با ذکر شواهدی مدعی است که شریعتی تفسیری ناواقع گرایانه از خدا و آخرت عرضه می داشت و به صراحت می گفت که اینها “ واقعیات علمی عینی نیستند “[28]. توضیحات آیت الله مصباح در این خصوص چندین صفحه- با ذکر شواهد بسیار از متون شریعتی به وسیله ی مولف کتاب- است.
سپس به سراغ نبوت می رود. می گوید شریعتی نه تنها نبوت را مسخره کرده، بلکه خود نیز ادعای نبوت کرده است. می گوید شریعتی گفته است:
“جبرئیل بر من نازل شد و آیاتی که در پارچه ی حریری نوشته شده بود، بر من فرو خواند. [شریعتی] عملاً مقدمه ی کاری را فراهم می کند که بعد سلمان رشدی انجام داد، یعنی مسائل اسلامی را به شوخی گرفتن و به صورت سمبلیک و رمان نوشتن”[29].
آیت الله مصباح یزدی سپس می گوید:
“این مسأله از دو حال خارج نیست: یا ایشان اصلاً به وحی و جبرئیل و… اعتقاد نداشت و همه ی اینها را به صورت خیالات می دانست و همچنان که برای خودش به صورت رمان ادعا کرده، برای دیگران هم همین ادعا را می کند که آنچه وحی و جبرئیل و آسمان گفته می شود، خیالات است! اگر این طور باشد که وامصیبت ! حالا به فرض، معتقد بوده که درباره ی انبیأ یک واقعیتی داشته، آدمی که این عقیده ی اصلی که قوام دین به آن است- دین یعنی پیامبری باشد و از طرف خدا چیزی برای او نازل شود- را آن قدر سبک بکند که عین همین را ولو به صورت رمانتیک برای خودش مطرح بکند، خود این عمل با اعتقاد شخص مومن سازگار نیست. هیچ وقت شخص مومن به خودش اجازه نمی دهد که مقدس ترین اعتقادات مذهبی را به صورت رمان و افسانه برای خودش نقل بکند و بگوید همان چیزی که برای پیامبر بود، برای من هم هست و عجیب این که در همان زمان که ایشان زنده بود، جوان هایی قائل به پیغمبری ایشان شدند”[30].
آیت الله مصباح پس از ذکر این مقدمات می گوید:
“به اسم حمایت از اسلام و اسلام شناسی، ریشه های اصلی اسلام را می زد. چه اسلامی که خدایش یعنی ایدئال اخلاقی، خدایش یعنی زندگی با ارزش در مقابل سودخواهی”[31]. “به هر حال، بزرگ ترین خطری که احساس شد، این بود که ایشان مهم ترین مسائل دین را زیر سئوال ببرد و کسانی را که تابع ایشان شوند، به کلی منکر دین بشوند و شاهد آن دغدغه این بود که مجاهدین خلق همین طور شدند”[32]. “قبل از ایشان، فتحعلی آخوندزاده همین حرف ها را زده که در جهان اسلام با اعتقادی که مردم دارند، نمی شود با اصل اسلام مبارزه کرد؛ کاری که می باید کرد، این است که ظاهر اسلام را حفظ کرده و یک پروتستانیسم اسلامی به وجود آورد. من بعد از آخوندزاده، کسی را ندیدم که این مسأله را مطرح کند، فقط در کتاب های شریعتی می دیدم ایشان مطرح می کرد که ما باید یک رنسانس و یک پروتستانیسم اسلامی به وجود بیاوریم”[33].
آیت الله مصباح یزدی در بخش دیگری از سخنان خود به نحوه ی مقابله ی آیت الله خمینی با شریعتی پرداخته است. می گوید پس از دریافت نامه ی آیت الله مرتضی مطهری از سوی امام، حضرت امام:
“نامه ای به آقای مطهری نوشته بودند که شخص معهود را که شریعتی باشد یا اصلاحش کنید یا بیرونش “[34].
بعد در پاورقی به نقل از علی مطهری آورده است:
“پدرم در منزل درباره ی مسائل اجتماعی و سیاسی و گروه ها و افراد مخالف خود صحبت نمی کردند، مگر این که سئوال می کریدم. در این صورت هم به طور مختصر جواب می دادند. مثلاً در باب مسأله ی دکتر شریعتی، یک روز از ایشان در منزل سئوال کردم: نظر امام درباره ی دکتر شریعتی چیست؟ فرمودند: نظر امام از نظر من تندتر است “[35].
آیت الله مصباح یزدی سپس به تفاوت برخورد آیت الله خمینی با شهادت مطهری و درگذشت شریعتی می پردازد. می گوید پس از درگذشت شریعتی، طرفدارانش کوشش بسیاری کردند تا نامه ای از امام بگیرند. در نهایت امام طی نامه ای به ابراهیم یزدی، نه از “مرحوم”، نه از “آقا” و نه هیچ عنوان دیگری استفاده نکرد. فقط به صورت گذرا گفت: “به مناسبت فقد دکتر شریعتی… ” و سپس به مسائل دیگری پرداخت. در توضیح آن می گوید:
” فقد با این که یک فردی مرگ کاملاً عادی داشته باشد یا یک جایی گم بشود یا به حق یا باطل کشته بشود، با همه چیز سازگار است. این کلمه هیچ دلالتی به این که ایشان تأثری از این جریان دارند و گمشده و یا ناراحتی دارند، هیچ چیز فهمیده نمی شود… ایشان حتی کلمه ی احترام آمیز “مرحوم” که در فرهنگ ما رایج است و حتی نسبت به غیر مسلمین هم به کار می رود را نیز به کار نبردند که این موجب تأثر بعضی ها شده بود و یکی از آقایانی که الآن حیات دارد- آقای سید حمید روحانی- رفته بود نزد امام، گفته بود: خوب اقلاً یک کلمه ی مرحومی شما می نوشتید، این که تأییدی نمی شود. ایشان نقل می کند که امام فرمودند: “ اگر او را مسلم می دانستم، می نوشتم “[36].
آیت الله خمینی درباره ی دکتر محمد مصدق هم گفت: “ او هم مسلم نبود “. با این مقدمات این پرسش اندیشه سوز پیش می آید که چرا آیت الله خمینی در همان دوران به صراحت نظرش را درباره ی شریعتی بیان نمی کرد؟ آیت الله مصباح یزدی پاسخ تأمل برانگیزی داده است که نه تنها از موقعیت شریعتی در آن دوران خبر می دهد، بلکه موجب افزایش شناخت آدمی از آخوندها می شود. می گوید امام:
“صلاح نمی دانستند خودشان در سطح عموم چیزی را مطرح کنند که باعث کندی حرکت مبارزه شود، چون شاید اکثر کسانی که در مبارزه شرکت داشتند به نحوی متأثر از افکار شریعتی بودند و اگر می خواستند کلیه ی اینها را کنار بزنند، علی می ماند و حوضش “[37].
این سخن موید مدعای ماست که شریعتی بازاری گشوده بود که خریداران بسیار داشت و بازار آخوندها را کساد کرده بود. تفاوت کالای تولید شده از سوی طرفین اهمیت چندانی نداشت، مسأله، مسأله ی رقابت و حسادت و تنگ نظری و ناتوانی دیدن موفقیت یک جوان بود. آیت الله خمینی می گفت:
” اسلام منهای روحانیت خیانت است . می خواهند اسلام را ببرند، اول روحانیت را می برند. اول می گویند اسلام را می خواهیم، روحانیت را نمی خواهیم![اگر]روحانیت استثنأ بشود، اسلام در کار نیست. اسلام با کوشش روحانیت به اینجا رسیده است… همه ی اقشار بیدار باشند… تز اسلام منهای روحانیت یعنی لااسلام ! درجه ی اولش این است؛ بعد هم کتاب های روحانیت را به دریا بریزند! بیدار باشید”[38].
چهار ماه و نیم پس از درگذشت شریعتی در یک سخنرانی گفت:
“آقا این طور نیست که شما خیال می کنید که ما اسلام می خواهیم، اما ملا نمی خواهیم، مگر می شود اسلام بی ملا؟ مگر شما می توانید بدون ملا کار را انجام بدهید؟ باز این ملاها هستند که جلو می افتند کار انجام می دهند، اینها هستند که جانشان را [می دهند]… این گله ای که من دارم از این آقایان روشنفکرها این است… [می گویند]ما اسلام را می خواهیم، ملا نمی خواهیم… نگوئید ما اسلام را می خواهیم، آخوند نمی خواهیم… بگویند که ما اسلام می خواهیم منهای آخوند! نمی شود آقا این”[39].
آیت الله خمینی اسلام بدون آخوند را به شدت می کوبید. در سخنرانی دیگری اسلام و روحانیت را به طب و طبیب تشبیه می کند و مدعی است، همان گونه که طب بدون طبیب معنا ندارد، اسلام بدون روحانیت هم فاقد معناست. اما این مغالطه ای بیش نیست. چرا که تشبیه(قیاس فقهی)پایه ی استدلال نیست و با تغییر تشبیه، نتیجه هم تغییر خواهد کرد. به عنوان مثال، اگر کسی بگوید رابطه ی اسلام و روحانیت شبیه رابطه ی جن و بسم الله است، نتیجه ی مد نظر آیت الله خمینی تغییر خواهد کرد. احتمالاً شریعتی در مواردی چنین تشبیهی در ذهن داشته است.
3-7- آیت الله سید محمد حسین طباطبایی : دیدیم که علی شریعتی تا چه حد درباره ی صاحب المیزان غلو می کرد. در آن سال ها برخی از شاگردان ایشان بسیار کوشیدند- از جمله آیت الله مصباح یزدی- تا شریعتی دیداری با وی داشته و بلکه به راه راست هدایت شود. اما آیت الله طباطبایی به هیچ وجه حاضر به این کار نمی شود. می گوید این کار نه تنها هیچ فایده ای ندارد، بلکه احتمال ضرر هم دارد و در نهایت استخاره کرده که نتیجه ی منفی می گیرد. در همان دوران طی سوالی از ایشان پرسیده می شود که گویی حضرتعالی نظرات شریعتی را تأیید کرده اید؟ او در پاسخ می نویسد:
“اینجانب نوشته های دکتر شریعتی را هرگز تصدیق نکرده و چنین سخنی به احدی نگفته ام و نوع مطالب ایشان اشتباه و طبق مدارک دینی اسلامی غیر قابل قبول می باشد “[40].
آیت الله طباطبایی در پاسخ نامه ی دیگری نوشته است:
“ما با دکتر شریعتی عداوت ذاتی نداریم، مسأله این است که در لابلای تألیفاتشان مطالبی دیده می شود که با موازین اسلام قابل توجیه نیست. مانند این که می گوید: انسان خویشاوند خداست، در حالی که قرآن کریم صریحاً می فرماید: و خرقوا له بنین و بنات بغیر علم و می فرماید: و جعلوا بینه و بین الجنة نسباً عقیده ای است از عقاید بت پرستان. و می گوید خدا و طبیعت و انسان یک واحد حقیقی است که رهسپار کمال است و صریحاً در کتاب زادگاه من، معاد را انکار می کند و در وصف معراج خود می گوید: استادان مسیحی من مرا وارد بهشت کردند و در بهشت می گشتم در حالی که دستم در دست آنها بود! در صورتی که قرآن صریحاً مسیحی را کافر می داند و می فرماید کافر داخل بهشت نمی شود و نظایر این اشتباهات که زیاد هم هست”[41].
این ها نوع برخورد منصف ترین آنان بود که به صراحت تمام “ انحصارگرایی دینی ” را به نمایش گذارده و مسیحیان را از ورود به بهشت محروم می سازد. به نظر ایشان یهودیان و مسیحیان و بهائیان و پیروان دیگر ادیان به هیچ وجه وارد بهشت نخواهند شد. حتی اگر دقیق شویم، به گمان فقیهان اهل تسنن هم راهی به بهشت ندارند و آیت الله جوادی آملی به صراحت تمام در تفسیر قرآن خود نوشته است که ائمه ی اطهار تنها کانال ورود به بهشت هستند. یعنی اگر کسی مطابق باورهای شیعیان به ائمه باور نداشته باشد، باید با بهشت وداع کند. بهشت خداوند به طور انحصاری در اختیار شیعیان دوازده امامی است.
آیت الله طباطبایی منصف ترین مخالفان شریعتی بود. مخالفان شریعتی نوشته ی پیشین طباطبایی را علم کرده و می خواستند حکم تکفیری علیه شخص شریعتی از او بگیرند. آیت الله طباطبایی در پاسخ آنان نوشت:
“نظر اینجانب تنها به اشتباه بودن مطالبی است مربوط به معارف و مقاصد اسلامی که در کتاب های ایشان به چشم می خورد و به چیز دیگر نظری ندارم. نظر من معطوف سخن است نه صاحب سخن و هرگز راضی نیستم با استناد به سخن و نوشته ی من به کسی بدگویی بشود و آنچه نوشته ام پاسخ یکی از نامه هایی است که روزانه به وسیله ی پست می رسد و پاسخ می دهم، حتی شناسایی سابقی نسبت به سئوال کننده نداشته و ندارم و این که نوشته اید خود ایشان اخیراً متوجه اشتباهات خود شد و بعضی از دوستانش وکالت داده بود که آنها را اصلاح کند موجب مسرت شد، امیدوارم این کار به دست افراد ذی صلاحیت انجام یابد”[42].
فقیهان و غیر فقیهان باید از طباطبایی بیاموزند و به جای “صاحب سخن” به “سخن” بپردازند. اما آخوندهایی چون مصباح یزدی و حمید روحانی، شریعتی را فقط ساواکی نمی کنند، بلکه سازمان مجاهدین خلق و فرقان و پیکار را هم شاگردان او قلمداد می کنند که بخشی از آنان سر از پیکار در آوردند و دوستان سابق خود را ترور کردند، و گروه دیگر مرتضی مطهری را به قتل رساندند. سید حمید روحانی که در نجف یار آیت الله خمینی بود و به فرمان و تأیید او برای انقلاب 57 و تاریخ معاصر ایران تاریخ سازی می کرد[43]، همه ی ترورها و التقاط ها را به گردن شریعتی می اندازد. می نویسد:
“حسینیه ی ارشاد از کلاس درس شریعتی، عناصری مانند تقی شهرام ، وحید افراخته و بهرام آرام پروراند که با اعلام تغییر ایدئولوژی در سازمان و کرنش در برابر ساواک، دل های مجاهدان راه خدا را بلرزاندند و به نهضت اسلامی ایران آسیب رساندند. پدیدار شدن گروهک های تروریست و التقاطی مانند: “ گروه فرقان “، ” آرمان مستضعفان “، ” منافقان “ و باند مهدی هاشمی از پیامدهای مستقیم اندیشه ها و کارکردهای شریعتی بود. شهدای مجاهد و روحانی مانند مطهری، مفتح، قاضی طباطبایی… از قربانیان مستقیم اندیشه و ایده ی شریعتی می باشند… آنان که به تأثیرپذیری از اندیشه ی شریعتی بر آن بودند “زنگاری را که آخوندها بر چهره ی اسلام نشانده بودند بزدایند”! سرانجام خود انگاره های ننگین و ناجوری بر دامان اسلام بستند و در کام گرگ کفر و الحاد فرو رفتند و “ پیکاری ” از آب درآمدند. در واقع “ سازمان پیکار ” زاییده ی اندیشه ی شریعتی بود که آسیب های فراوانی بر نیروی نسل جوان وارد کرد”[44].
با کمال تأسف باید اعتراف کرد که سید حمید روحانی از نظر “گفتمانی” پیروز شده است. “گفتمان اتهام زنی” و اتصال “متفاوت ها” و “دگراندیشی دینی” به تروریست ها، گفتمان سید حمید روحانی است. فرد مدعی نواندیشی و روشنفکری است، در نشریه ی خود متفاوت ها را “تقی شهرام” قلمداد می کند. یک گروه از آخوندها مدعی اند که از دل شریعتی گروه هایی چون فرقان و پیکار و آرمان مستضعفان و مجاهدین خلق برون آمد و آنها نتیجه ی منطقی اندیشه ی شریعتی اند، فرد دیگری هم در نشریه ی خود به دنبال آن است تا اندیشه ی عبدالکریم سروش را تروریست پرور قلمداد کند. حداقل آخوندهای اول با شواهد و قرائنی ارتباط اعضای سازمان مجاهدین خلق و فرقان را با شریعتی نشان داده یا از حضور آنان در کلاس های او سخن می رانند، اما اینان از کدام تروریست ها و جنایتکاران سخن می گویند؟ آیا مدافعان دموکراسی و حقوق بشر و آزادی که روایت دیگری از اسلام و مسلمانی عرضه می دارند، پیکاری و تروریست اند؟ آیا این شیوه ها اخلاقی و موجه است؟ پس تفاوت میان مدعی روشنفکری و سید حمید روحانی کجاست؟ آیا این شاگردی کردن در مکتب سید حمید روحانی نیست؟
آیا این نقد است که متفاوت را اسلام ستیز، نژادپرست، نادان، پیکاری، تقی شهرام، کسروی، توده ای و… بنامیم؟ من که نمی دانم تحقیق چیست، اما تمنا می کنم که یک تن- فقط یک تن- از محققان برجسته ی ایران بگوید که این روش ها محققانه و استادی است. من که نمی دانم روشنفکری و نواندیشی چیست، فقط یک تن از روشنفکران برجسته ی ایران بگوید که این روش ها روشنفکرانه است؟ من که نمی دانم دینداری چیست، فقط یک تن از دینداران بگوید که این روش ها دین ورزی کردن است؟ من که نمی دانم اخلاق چیست، فقط یک تن از اخلاقیون بگوید که این روش ها اخلاقی است.
ن
هشتم- نتیجه : علی شریعتی مدافع و مبلغ “اسلام منهای آخوند” نبود. او به شدت تمام ناقد روحانیت غیر سیاسی و غیر انقلابی بود. اما از روحانیت سیاسی و انقلابی دفاع می کرد و روابط گرمی با آنان داشت. روحاینت به چشم رقیبی جدی به او می نگریست و در تخریب شخصیت او از هیچ کاری دریغ نکرد. شریعتی هم متقابلاً به آنان می تاخت. احساس و تصور روحانیت این بود که شریعتی فقط رقیب نیست، بلکه رقیبی است که به دنبال نابودی کلیت روحانیت است. اما اسلام و تشیع ایدئولوژیک و انقلابی ای که شریعتی بر می ساخت و در حال اختراعش بود، به نائب امام زمان(ولی فقیه) نیاز داشت. او طرفدار آیت الله خمینی بود و با آیت الله خامنه ای نیز دوست بود. علی خامنه ای به همه بد کرد، اما از شریعتی همچنان- حتی در زمان رهبری- دفاع کرده و آثار شریعتی در این مدت خوشبختانه منتشر شده است.
اسلامی که شریعتی بر می ساخت، به سود آخوندها تمام شد. روحانیت شیعی همیشه مردم را استثمار کرده است. مردم در بدترین شرایط کار می کنند و آخوندها از همه درآمدهای سالیانه آنان(چرک دست مردم که فقط زکات نیست، خمس هم چرک کف دست مردم است) خمس می گیرند. چرا یک کشاورز یا معلم یا کارگر باید در شرایطی سخت کار کند و اگر در پایان سال یکصد هزار تومان برای او باقی ماند، بیست هزار تومانش را به آخوندها بدهد؟ شریعتی همین عمل استثمارگرانه را هم به عملی انقلابی تبدیل نمود. می نویسد:
“مگر نه این که مبارزه به تشکیلات احتیاج دارد، و تشکیلات به مرکزیت و پول نیازمند است؟ اینجاست که می بینیم- خمس - به عنوان بودجه ی مبارزه- پرداخت می شود، و تکیه و حسینیه- به عنوان مرکز تشکیلات ضد حکومتی- ایجاد می گردد… شیعه خمس می پردازد، تا مبارزه اش را وسعت دهد، و تکیه و حسینیه می سازد، تا به جنگجویانش پناهگاهی ببخشد. شیعه… به خمس و حسینیه رو می کند، تا به مبارزه ی- همیشه اش- از علی تاکنون- امکان و قدرت ببخشد”(7، صص 201- 200).
اگر چه خمس چنین نبوده است، اما این گونه نظریه سازی به سود فیقهان تمام شد. مدعا این نیست که شریعتی آگاهانه به دنبال تقویت آخوندها بود، بسط قدرت بی نظیر فقیهان، لازمه ی منطقی آرای او بود. فقیهان پیش از نظریه سازی شریعتی هم از دست رنج مردم پول می گرفتند ولی او آن را به عملی انقلابی مبدل ساخت. “ اختراغ خمس به عنوان عملی انقلابی “، کار شریعتی بود نه فقیهان. فلسفه ی سیاسی شریعتی نیز به سود روحانیت تمام شد. اگر حکومت حق ائمه ی منصوص است و اگر زمامداری سیاسی در دوران غیبت امام دوازدهم- یعنی امامی که اصلاً متولد نشده است- حق نایب آن امام(فقیهان) است، پس “اسلام منهای آخوند” چه معنایی می تواند داشته باشد؟
نمی توان شریعتی را اخلاقاً محکوم کرد. برای این که او و نسل پیش از انقلاب فاقد یک تجربه ی بزرگ، تلخ و وحشتناک بود. اکثر مردم مذهبی پیش از انقلاب، آخوندها را واقعاً “روحانی” به شمار می آوردند. اما تجربه ی انقلاب اسلامی و نظام 33 ساله ی جمهوری اسلامی نشان داد که روحانیت آخوندها- به جز استثناهایی چون آیت الله منتظری- مدعایی سراسر کاذب بود. نمی توان شریعتی را به دلیل نداشتن تجربه ای که پس از حیات او رخ داد محکوم کرد. آیت الله خمینی و دیگر فقیهان مدعی بودند که اگر اسلام(احکام فقهی) پیاده شود، ایران بهشت خواهد شد. مردم، هیچ تصوری از این مدعا نداشتند و نمی دانستند که “اسلام فقاهتی” می تواند در عرض چند روز با یک حکم نایب امام زمان چند هزار زندانی سیاسی را قتل عام کند.
شریعتی انسانی دردمند بود، نه قدرت پرست و مال دوست. با همه ی درکی که از آخوندها داشت، درکش سراسر ناقص بود. برای این که “ آخوند فاقد قدرت ” و “ آخوند دارای قدرت ” یکی نیست. شریعتی دومی را هنوز ندیده بود. او نمی دانست که اگر قدرت به دست این صنف بیفتد، چگونه قوای خود را به فعلیت خواهند رساند. او مطهری را دیده بود، اما سرکوب های دهه ی شصت و فاجعه ی قتل عام تابستان 67 را ندیده بود. او دشنام های آخوندهای غیر سیاسی را شنیده بود، اما نمی دانست که نایب امام زمان می تواند از طریق “انقلاب فرهنگی” دانشگاه ها را تعطیل و هزاران استاد و دانشجو را اخراج کند و به دنبال سراب “علوم انسانی و اجتماعی اسلامی” برود.
اینک در جامعه ی ما، تعداد زیادی از جوانان- از جمله در شهرهای قم و مشهد- مسیحی و بهایی شده و می شوند . این یکی از نتایج “اسلام فقاهتی” آخوندهاست. “ نظام سلطانی فقیه سالار ” بستر چنین تحولاتی را فراهم آورده است. آیت الله خامنه ای به شدت نگران برملا شدن این واقعیت است. این تحول مراجع تقلید را هم به شدت نگران کرده است، تا جایی که آیت الله وحید خراسانی رسماً اعلام کرد باید بساط مسیحیان برچیده شود. آخوندها چهره ای سراسر خشونت بار از اسلام به نمایش گذارده اند- از جمله در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 1367 به عنوان “ جنایت علیه بشریت “- چنین اسلامی زمینه ی مناسب فرار از اسلام و پناه بردن به ادیان فاقد خشونت را فراهم می آورد. خود چنین کرده و شریعتی را متهم می سازند که افراد را بی دین می کرد. شریعتی این را ندیده بود. شریعتی ندیده بود که در حکومت نایب امام زمان، امام جمعه ی منصوب او، محلل مردی می شود که از سر عصبانیت کلامی درباره ی همسر خود بیان کرده و سپس فیلم همبستری آن آخوند با همسر این فرد، به فیلمی پر بیننده در یوتیوپ تبدیل می شود. مهم تر از عمل شنیع این امام جمعه، نگاهی است که آخوندها به آن حکم امضایی و روابط انسانی دارند. این نگاه دین گریزانه است.
علی شریعتی در پایان راه، در اردیبهشت 1356 خطاب به فرزندش ناامیدانه نوشت:
“اکثریت مردم که زندانی همان تنگناهای جهل و جمود و تعصب جاهلی و محکوم تقلید آخوندیسم مرتجع و منحط قاجاری باقی ماندند و حتی از عصر مشروطیت نیز عقب تر رفتند”(1، ص 113).
به روشنفکران دینی می گفت:
“کار اصلی روشنفکری در این جهان و در این عصر یک مبارزه ی آزادیبخش فکری و فرهنگی است برای… نجات خدا از قبرستان مرگ آمیز و تیره ی آخوندیسم “(1، صص 96- 95).
آری شریعتی، دیندار و به خدای واقعی(نه خیالی) باور داشت، منتها به دنبال نجات خدا از دست آخوندها بود. خدای فقیهان، خدمت کار آنان است. شریعتی آرزومندانه می گفت:
” اسلام فردا، دیگر اسلام ملا نخواهد بود ؛ اسلام قم و مشهد نیز تغییر خواهد کرد”(1، ص 126).
پس از تعطیلی حسینیه ارشاد، دردمندانه به همسرش نوشت که روحانیت با او چها کرد:
“در برابر این همه دشمنیها و خطرها و زشتیها و خیانتها و دروغها و بی رحمیها و بی شرمیهای شیخ و… طلا و تیغ و تسبیح و همسازی همیشگی استبداد و استحمار و هم صنفی چکمه و نعلین … و در برابر اینها که منابع عظیم و انرژی زای خریت و جهل و تعصب را در اختیار ریا و سالوس و فریب خود دارند و منبرها و محرابها و هزارها مداح و روضه خوان و واعظ و پشت سرشان پول عظیم صهیونیسم و نبوغ استعمار و سیا و انتلیجنت سرویس و در برابر آنها که منابع عظیم و… همه چیز را”(1، ص 50).
آنان بی رحمانه شریعتی را می زدند، شریعتی هم عکس العمل متقابل نشان می داد. روحانیت نمی تواسنت او را به طور کامل خفه کند. تجربه ی رویارویی آخوندها با شریعتی در پیش ماست. به نام روشنفکری و نواندیشی و دفاع از شریعتی گفتار و رفتار آخوندها را تکرار نکنیم. اگر قرار بر تکفیر است، اگر قرار بر حذف از طریق برچسب سازی های حذف کننده است، اگر قرار بر کوبیدن دگراندیش به جای نقد اندیشه است، این اعمال را به نام روشنفکری و نواندیشی و دفاع از شریعتی انجام ندهیم. روحانیت به خوبی این وظیفه را انجام داده و می دهد. پس از انقلاب نیز، صدها رسانه- از صدا و سیما تا مساجد و نماز جمعه ها و روزنامه ها و مدارس و دانشگاه ها و… - در اختیار گرفته اند و از طریق کیهان نویسان این وظیفه را به خوبی انجام می دهند. دینداری وقتی رونق می گیرد که اهل مدارا باشد، پرسش و نقد و دگراندیشی را در عمل تحمل کند. حمله ی قبیله وار به دگراندیشی دینی، دفاع از دینداری نیست، بدنام کردن دینداری است. نشان دادن نامدارایی دینداران است. کارنامه ی روحانیت در سه دهه ی گذشته، این نهاد را بیش از هر زمان دیگری در موضع تدافعی قرار داده است. چرا سخنان حافظ درباره ی فقیهان این همه گوش شنوا می یابد؟ برای این که مردم- همچون حافظ - نشان مرد خدا را در مشایخ شهر نمی بینند. آری، “ آتش زهد ریا خرمن دین خواهد سوخت “، برای این که مردم می دانند که اینان ” چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند “.
وجود بزرگ مرد آزاده ای چون آیت الله منتظری موجب فخر است، نه تکفیرگران. اما استثنایی چون او، قاعده را تغییر نمی دهد. آسیب شناسی روحانیت، وظیفه ای جدی است. ما هم به طور مستقل در حال انجام این وظیفه ی اخلاقی روشنفکرانه هستیم[45]. شریعتی مرد بزرگی بود که توانست از طریق “گفتارسازی بدیل”، گفتمان خود را در دوره ای به “گفتمان مسلط” مبدل سازد. این سخن به معنای نقدناپذیر کردن شریعتی نیست. استحکام منطقی و معرفت شناختی گفتمان او و پیامدهای عملی اش باید مستقل از شخصیت آن انسان دردمند ارزیابی و بررسی شود. می توان و باید آرای علی شریعتی را نقد کرد، اما نقد آرای شریعتی یک چیز است و تکفیر او چیزی دیگر. نشناختن آرای شریعتی و سوء استفاده ی از نام او به مثابه ی ابزاری علیه دگراندیشی دینی و متفاوت ها، ظلم و جفای به شریعتی و تخطی از ادب گفت و گو و حقیقت جویی است.
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
بهوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند
پاورقی ها:
1- رجوع شود به لینک:
2- رجوع شود به لینک:
3- سخنان شریعتی در متن از منابع زیر نقل می گردد. در متن فقط به شماره ی جلد و صفحه ارجاع خواهیم داد:
مجموعه آثار 1، با مخاطب های آشنا ، چاپ چهارم: 1385.
مجموعه آثار 2، خودسازی انقلابی ، چاپ یازدهم: 1388.
مجموعه آثار 4، بازگشت ، چاپ دهم: 1387.
مجموعه آثار 5، ما و اقبال ، چاپ یازدهم: 1388.
مجموعه آثار 7، شیعه ، چاپ چهاردهم: 1388.
مجموعه آثار 9، تشیع علوی و تشیع صفوی ، چاپ هشتم: 1386.
مجموعه آثار 19، حسین وارث آدم ، چاپ شانزدهم: 1388.
مجموعه آثار 26، علی ، چاپ چهاردهم : 1386.
4- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد اول، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول: 1378، صص 183- 127.
5- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد اول، صص 252- 237.
6- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد اول، صص 252- 237.
7- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، ص 240.
8- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، صص 273- 272.
9- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، صص 274- 273.
10- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، صص 290- 289.
11- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، ص 229.
12- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، صص 301- 300.
13- شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، ص 302.
14- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، موسسه ی چاپ و نشر عروج(وابسته به موسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی)، چاپ پنجم، 1382، صص 387- 180.
15- رضا علیجانی، شریعتی و ساواک، مروری تحلیلی بر سه جلد اسناد ساواک درباره ی دکتر شریعتی، انتشارات کویر، 1382.
این کتاب را قبلاً خوانده ام و متأسفانه اینک نسخه ای از آن در دست ندارم تا بدان استناد کرده و سخنان آن دوست عزیز را به زبان خودش مستند سازم.
16- رجوع شود به لینک:
17- شریعتی در بازجویی مورخ 7مهر/1352 در این رابطه می نویسد:
“از وقتی حسینیه ی ارشاد بسته شد من آزادانه مثل سابق در آپارتمان مقابل حسینیه مقیم بودم و چون حسینیه فقط از نظر برنامه های مذهبی تعطیل بود، من با حسینیه تماس مستقیم مثل سابق داشتم و با مقامات هم در تماسم مستقیم و غیر مستیقم برای حل مسأله ی حسینیه… با وزارت علوم و شخص آقای وزیر علوم در تماس بودم و یک طرح تحقیقی مفصل برای فلسفه ی آموزش و پرورش و انقلاب آموزشی ایران براساس سنت های دانشگاهی ایران گذشته در تمدن درخشان اسلامی تهیه کردم که با تقدیر فراوان آقای وزیر مواجه شد… در همین ملاقات ها با اقای دکتر آزمون بود که ایشان فرمودند خوب است این مسائل و به خصوص طرز تفکر خود را در امور مذهبی و اجتماعی با مقامات امنیتی هم در میان بگذاری چون باید ذهن مقامات نسبت به کار و اهداف تو روشن شود و من با کمال میل استقبال کردم و حتی گفتم این فرصت را غنیمت می شمرم همیشه طالب آن بوده ام و در همان جا بود که با آقای دکتر ثابتی تماس گرفتند و گفتند فلانی مطالب جالبی دارد و ایشان هم استقبال کردند و روز چهارشنبه قرار ملاقاتی با ایشان در سازمان مرکزی گذاشتیم که به تفصیل مذاکره شد و ایشان فرمودند برای پاره ای توضیحات با جناب آقای حسین زاده فردا صبح ساعت ده(امروز) تماس بگیرید که طبق قرار امروز خود خدمت رسیدم و این فرصت را برای روشن شدن مسائل اساسی بسیار غنیمت می شمارم”( شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، صص 223- 221).
در بازجویی مورخ 20 آبان/ 1352 نیز می نویسد:
“برای رفع این سوء تفاهم ها شخصاً با سازمان امنیت و اقای دکتر ثابتی تماس گرفتم و مسائل را طرح نمودم و امیدوارم در این راه کوشش به نفع مملکت شود تا از این پس وسیله ای برای سوء استفاده ی تبلیغاتی عناصری به وجود نیاید”( شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، ص 270).
18- در گزارش ساواک آمده است:
“علی شریعتی در مدت بازداشت مورد مصاحبه و بازجویی های مداوم واقع و سرانجام با قبول این که برخی آثار و نوشته های او تأثیر منفی به وجود آورده آمادگی خود را اعلام نمود که در رد مارکسیسم اسلامی و امواج فکری ناسالم علیه ملیت ایرانی اقدام به نوشتن کتاب بنماید. مشارالیه طی این مدت دو جلد کتاب تحت عنوان انسان، اسلام و فلسفه های مغرب زمین در رد نظریات مارکسیست های اسلامی و اثبات وجود تناقض و تضاد اسلام و مارکسیسم و نیز بازگشت به خویشتن پیرامون اصالت ملیت ایرانی و اثبات بزرگی و عظمت این قوم و دلیل تداوم تاریخی آن، نوشته که کتاب اول به صورت پلی کپی تکثیر و منتشر و کتاب دوم نیز قرار است به زودی چاپ و منتشر گردد. نظریه : با عرض این که علی شریعتی طی مدت بازداشت متوجه شده که از آثار او سوء استفاده به عمل آمده و از این موضوع به شدت نادم و آمادگی کامل یافته که به جبران گذشته، به انتشار آثار ملی و میهنی پردازد، مستدعی است در صورت تصویب اجازه فرمایند از زندان آزاد و تحت کنترل مداوم به نشر مسائل ملی و میهنی اقدام نماید”( شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، صص 450- 449).
این اطلاعات در اختیار شاه قرار گرفته و در زیر سند، نصیری رئیس ساواک نوشته است:
“از شرف عرض مبارک شاهانه گذشت، موافقت فرمودند کتاب زودتر چاپ شود بهتر است قبلاً به عنوان پاورقی روزنامه ها به مرور منتشر شود”( شریعتی به روایت اسناد ساواک ، جلد دوم، ص 414).
شریعتی در 29/12/1353 از زندان آزاد شد و ساواک مقاله های انسان، اسلام و مکتب های مغرب زمین را از 26/11/1354 در روزنامه ی کیهان آغاز به انتشار کرد.
19- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص 377.
20- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص 378.
21- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص 378.
22- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص 378.
23- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، صص 381- 380.
24- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص 380.
25- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص 379.
26- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص 378.
27- رجوع شود به لینک:
28- رضا صنعتی، گفتمان مصباح، گزارشی از زندگانی و مواضع علمی- سیاسی آیت الله مصباح یزدی ، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صص 244- 229.
29- گفتمان مصباح ، صص 240- 239.
30- گفتمان مصباح ، صص 241- 240.
31- گفتمان مصباح ، ص 241.
32- گفتمان مصباح ، ص 244.
33- گفتمان مصباح ، ص 245.
34- گفتمان مصباح ، ص 263.
35- گفتمان مصباح ، ص 263. به نقل از: سیری در زندگانی شهید مطهری ، ص 230.
36- گفتمان مصباح ، ص 263.
37- گفتمان مصباح ، ص 263.
38- صحیفه ی امام ، جلد 7، ص 486. سخنرانی 4/خرداد/1358.
39- صحیفه ی امام ، جلد 3، ص 103. سخنرانی 10/آبان/ 1356.
40- گفتمان مصباح ، ص 223.
41- گفتمان مصباح ، ص 223.
42- گفتمان مصباح ، ص 224.
43- رجوع شود به نامه ی مورخ 25/دی/1367 آیت الله خمینی به سید حمید روحانی که در بخشی از آن آمده است:
“جناب حجت الاسلام آقای سید حمید روحانی. دامت افاضاته. با تشکر از زحمات جنابعالی در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی، امیدوارم بتوانید با دقت تاریخ حماسه آفرین و پرحادثه ی انقلاب اسلامی بی نظیر مردم قهرمان ایران را بدان گونه که هست ثبت نمایید. شما به عنوان یک مورخ باید توجه داشته باشید که عهده دار چه کار عظیمی شده اید… باید نشان دهید که چگونه مردم… اسلام ناب محمدی را جایگزین تفکر اسلام سلطنتی، اسلام سرمایه داری، اسلام التقاط و در یک کلمه اسلام آمریکایی کردند… خداوند به شما که مورد علاقه ی من هستید و خود از ستم کشیده های این انقلابید، توفیق بندگی دهد تا بتوانید با در نظر گرفتن او واقعیت ها را برای نسل آینده ثبت کنید. من به شما دعا می کنم و از واحد فرهنگی بنیاد شهید تشکر می کنم که به شما کمک می کند تا ان شاء الله بتوانید کارتان را به پایان برسانید”( سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، ص آغاز کتاب).
حداقل جلد اول کتاب وی در زمان حیات آیت الله خمینی- یعنی در سال 1356- انتشار یافته بود و او با سبک کار این مورخ آشنایی کافی داشت.
44- سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی ، دفتر سوم، صص 372- 371.
45- رجوع شود به بحث های “راه” در برنامه ی تلویزیون اندیشه که روی یوتیوپ نیز وجود دارد.
جلسه ی اول. شنبه 29/مرداد/1390. موضوع: “روحانیت: باستان شناسی”. رجوع شود به لینک:
جلسه ی دوم. شنبه 5/شهریور/1390. موضوع: “روحانیت: مظاهر تمدن”. رجوع شود به لینک:
جلسه ی سوم. شنبه 12/شهریور/1390. موضوع: “روحانیت: جمهوری خواهی و کتب ضاله”. رحوع شود به لینک:
جلسه ی چهارم. شنبه 19/شهریور/1390. موضوع: “روحانیت: زنان به منزله ی عورت”.