اینکه آدمی برای روحیه دادن به خود و دیگران، در اوج ضعف و استیصال از پیروزی قریبالوقوع و غلبه بر طرف مقابل سخن بگوید، البته کار مذمومی به نظر نمیرسد، اما بی اعتنایی به واقعیات و تنگناها و چشم فرو بستن بر آنها صرفا برای ایجاد روحیه نیز از منطق به دور است.
واقعیت این است که جامعه ایرانی در شرایطی بس بغرنج به سر میبرد و ما – یعنی اصلاح طلبان – فرمولی جادویی برای تغییر اوضاع در دست نداریم. البته نه فقط فرمولی جادویی در دست نداریم، بلکه در میان تناقضهای بیشماری که بخشی از آنها در ذهن و ضمیر ما ریشه دارند و بخشی در واقعیت بیرون، گرفتار شدهایم و نمیدانیم به کدام سو برویم.
آیا کسی باوری جز این دارد؟ هر کس دارد و فکر میکند که میتوان استراتژی منسجم و معقولی را برای عبور از این بن بست طرحی کرد، بفرماید تا من یک بار و برای همیشه، این نوع سخن پراکنی را رها کنم.
اما اگر همگی به این باور رسیدهایم که نمیتوان یک استراتژی روشن و شفاف که اولا باعث فروپاشی مملکت نشود، ثانیا، خشونتی در پی نداشته باشد، ثالثا منجر به تغییری مسالمتآمیز برای ظهور دولتی قانونمند، شایسته سالار، پاسخگو و کارامد شود، و رابعا، اکثر اقشار و طبقات اجتماعی آن را بپذیرند و بر مبنای آن عمل کنند، طراحی کرد، پس آیا شایسته نیست، خود زبان به اعتراف بگشائیم و از مخمصهای که در آن گرفتار شدهایم، با مخاطبان خود سخن بگوییم؟
می دانم که برخی از دوستان خواهند گفت که من خود با رای ندادنم در انتخابات ریاست جمهوری، مسئول بخشی از این بن بست بیسابقهام و باید در این باره پاسخگو باشم.
ای کاش واقعا رای من و امثال من همانقدر تاثیرگذار بود که این دوستان فکر میکنند!
این دوستان تصور میکنند که اگر آقای هاشمی رفسنجانی و یا آقای معین به ریاست جمهوری رسیده بود، اوضاع دلنشینتر از وضع کنونی بود.
من چنین باوری ندارم، البته نه بدین علت که آقای معین یا آقای رفسنجانی را بهتر از آقای احمدی نژاد نمیدانم بلکه بدین دلیل که معتقدم ساختاری که همراه با شکست اصلاحات در ایران از اول سال 1379 شکل گرفت، به طور جبری به نقطهای میانجامید که اکنون با آن مواجهیم، صرف نظر از اینکه چه کسی بر کرسی ریاست جمهوری مینشست.
ای کاش تاریخ میتوانست به صورت موازی در دو حالت مختلف حرکت کند تا به حامیان پر و پا قرص شرکت در انتخابات نشان داد که ریاست جمهوری آقای معین و یا آقای رفسنجانی، تنها وضع را پیچیدهتر میکرد و هزینه تاریخی هولناکی بر دوش اصلاح طلبان میگذاشت. اما دریغ که تاریخ فقط یک صورت دارد و در باره چگونگی صورتهای بدیل آن، تنها میتوان به استدلال ذهنی توسل جست، اما استدلالهای ذهنی در کجای تاریخ، کسی را مجاب کرده است که اکنون بکند.
باری اگر اوضاع بغرنج کنونی، محصول گریزناپذیر شکست اصلاحات بوده است و استراتژی منسجمی نیز برای خروج از این وضع قابل طراحی نیست، بنابراین، ما نباید آن را به رسمیت بشناسیم؟
بسیار بزرگانی در تاریخ بودهاند که در برخی شرایط خاص، میدان را برای ایفای نقش موثر، مناسب ندیدهاند و پا پس کشیدهاند. آموزه امروز ما اما ظاهرا این است که بدون توجه به اوضاع و احوال و آرایش نیروها باید در وسط میدان بایستیم و تیرهایی را که از هر طرف شلیک میشود، به جان بخریم تا کار سیاسی کرده باشیم!
شاید برای کسانی که سیاست را برای سیاست میخواهند و نه برای کسب نتیجه که بنا به وظیفه عمل میکنند، این مساله موجه باشد، اما کسی که سیاست را برای بهبود اوضاع میخواهد، قطعا به نتیجه و پیامد کار خود نظر دارد و بر مبنای آن حرکت میکند.
در مجموع من گمان میکنم که نیروهای اصلاح طلب ایرانی در ده سال پیش به صورتی زودهنگام در صحنه سیاسی ایران ظاهر شدند و چوب این عجله خود را نیز خوردند.
بر همین اساس، من در سال 76 به شدت مخالف به قدرت رسیدن آقای خاتمی بودم و بر همین مبنا تحلیلی هم برای مجله ایران فردا نوشتم و تاثیر چنین رویدادی را بر ارایش سیاسی آن روز ایران برشمردم، اما در میان هیجان و هیاهوی آن دوره، چیزی که خریدار نداشت، همان مطلب بود که حتی چاپ هم نشد.
البته پس از رای بالای مردم به آقای خاتمی، من نیز به سلک حامیان ایشان در آمدم به این امید که آن رای بالا توازن قدرت در ایران را تغییر دهد، اما خیالی بود خام. از همین رو، به مجرد اینکه مطبوعات دوم خردادی را در سال 79 توقیف کردند، از خاتمی خواستم که در اعتراض به آن استعفاء دهد تا شاید جانی برای جنبش اصلاحی باقی بماند اما این نیز در در آن فضا خریداری نیافت.
جالب آنکه برخی از دوستان اصلاح طلب، درخواست استعفای آقای خاتمی را در جهت خدمت به محافظه کاران تفسیر کردند، اما محافظه کاران همین درخواست را مستند اتهام براندازی علیه من در دادگاه قرار دادند.
البته من در اینجا نمی خواهم وسط دعوا نرخ تعیین کنم و مدعی شوم که هر چه من گفتهام و یا میگویم، درست بوده و از آن دیگران غلط. بویژه در مورد شرایط کنونی، نمیتوان چنین ادعایی داشت که شرایط بس پیچیده است و اظهار سخنی درست در حکم کیمیا.
با این حال، گمان میکنم که آنچه در باره یک جنبش سکوت گفتهام قابل تامل باشد. البته اگر نخبگان ایرانی حاضر به حرکتی هماهنگ و مسالمت آمیز برای دستیابی به یک خواسته منطقی و قانونی بودند، من پیشنهاد سکوت نمیدادم، اما میدانم که چنین حرکت هماهنگی هر چند که به لحاظ صورت منطقی آن، امکان پذیر است (یعنی اگر اراده کنند میتوانند) اما در عمل و عینیت که پایه هر استراتژی است، ممکن نیست. (یعنی اینکه اراده نمیکنند).
با این حساب، سکوت به عنوان اعتراض، خود حرکتی است.
این حرکت قاعدتا بیاثر نیست بخصوص آنکه من بر این باورم که جناح تندرو حاکم برای توجیه بقای خود، دائما نیازمند خرده بحران است.
خرده بحرانها در واقع مایه نجات تندروها هستند، وگرنه آنها در شرایط عادی، کارکردی ندارند. شرایط عادی حتی بزرگترین تهدید علیه آنهاست، چرا که شرایط عادی کارکرد عادی از حاکمان میطلبد و تندروها هیچگاه نمیتوانند وظایف معمول دولتها را که چیزی جز رونق و رفاه اقتصادی، رفع فساد و فقر و بیکاری، پیشبرد منافع ملی در عرصه خارجی و امثال آن نیست، انجام دهند.
تندروها به ایدئولوژی تندروانه متکیاند و با ساز کردن آن، برای خود نیرو جذب میکنند. شرایط عادی اما دشمن ایدئولوژی است و جایی برای شعارهای تندروانه آن باقی نمیگذارد. از این رو، تندروها برای باز تولید ایدئولوژی خود از هر چه عادی است میهراسند و نیاز دائمی به بحران دارند، البته نه بحرانی که دودمان آنها را به باد دهد، بلکه خرده بحرانی که قادر به کنترل و مدیریت آن باشند.
اگر ده سال پیش به جای آقای خاتمی، آقای ناطق نوری رئیس جمهور شده بود، نظام سیاسی به منظور انجام کارویژههای عادی خود، به سمت اعتدال حرکت میکرد و این میتوانست برای نیروهای اصلاح طلبی که در لایههای پنهان جامعه حضور داشتند، فرصتی برای نقش آفرینی پایدار و موثر دهد، اما به قدرت رسیدن نابهنگام آقای خاتمی، دستمایه تندروها برای بحران آفرینی و در نتیجه بازتولید یک ایدئولوژی در حال زوال و جذب نیرو برای آن شد و تمام قوت و قدرت اصلاح طلبان را فرسایش داد وبه تحلیل برد به گونهای که ما امروز در این نقطه ایستادهایم.
من گمان میکنم که جناح تندرو در ماههای آینده نیاز به خرده بحران داخلی دارد تا به وسیله آنها، مشکلات خود را از چشم هوادارانش بپوشاند.
از این رو، تصور میکنم که سکوت اعتراض آمیز ما، آنها را از دستیابی به خواستشان باز میدارد.
به هر حال، چند ماه سکوت که فاجعه نیست، دست کم به امتحانش میارزد. مگر ما در حال رقم زدن سرنوشت جهانیم که این همه از سکوت وحشت داریم؟