گسست نسل های سیاسی در ایران برای دموکراسی فاجعه بوده است. تفاوت نسل ها در یک جریان لازم است، اما به دلیل عدم تحمل پیران و عجله جوانان، هر نسل ایرانی حزب، جریان و سازمان و حتی محفل خود را داشته است و یا مجله و روزنامه خود را ساخته، در نتیجه نفی به جای نقد نشسته است.
در نقد منصفانه، نه بیرحمانه است که انباشت تجربه به وجود می آید؛ انباشت تجربه به تبلور شخصیت کمک می کند ودر نتیجه نرمک نرمک دموکراسی جوانه می زند. “هزار راه نرفته” در عمل دیگر پیموده نمی شود و راه دموکراسی هموار می شود.
اما جامعه سیاسی ایران عکس این تجربه را سیر می کند؛چه در حاکمیت، چه اپوزیسیون و چه در پوزیسیون، آنچه رخ داده نفی به جای نقد است. در نتیجه انباشت تجربه صورت نمی گیرد بلکه نفی گذشته رخ می دهد.
عدم انباشت تجربه سرمایه انسانی که همان نسل ها باشند را به تکرار می اندازد وتکرار حلزونی گذشته از انباشت شخصیت جلوگیری می کند. هر نسل چند حزب، جریان، گروه، محفل و دسته بوجود می آورد؛ به این اقدام هم نوآوری و به روز شدن می گویند، در حالیکه در جوامع پیشرفته در درون حزب، جریان و سازمان، مدام جریانات به روز به میدان می آیند و در این حالت نوآوری و نقد به شکوفایی و انباشت تجربه و شخصیت می انجامد.
در جوامعی که بدان ها دموکراسی راه یافته و شکوفا شده و دارای فراز و نشیب است، رفت و آمد نسل ها در احزاب، نهاد ها و سازمان ها و حاکمیت ها به شکل دوره ای وجود داشته و به عبارتی هر که آمده خانه را به دیگری سپرده و تجربه خود را منتقل کرده است.
فقط کافی است از تجربه حزب کارگر و محافظه کار انگلیس یا حزب سوسیالیست فرانسه مثال بیاوریم که توانستند گسست نسل ها را به تفاوت تبدیل ودر نتیجه مدام با تزریق نیروی جدید، جریان خود را به روز کنند. حتی پیدایش احزابی جدید مانند احزاب سبز، میدان داری سیاسی را از این احزاب سابقه دار سلب نکرده است اما این احزاب فقط به قدمت و هویت خود غره نشده اند بلکه از این قدمت و سابقه پلی برای نواوری ساخته اند و با انتقال تجربه و جذب جوانان و تغییر کادر رهبری در دوره های چند ساله، در عمل توانسته اند انباشت تجربه را در جریانات خود محقق کنند؛ در نتیجه از بحرانها و اشتباهات خود درس گرفته و خود را نجات داده اند.
در این مورد فراوان می توان مثال آورد، اما گسست نسل ها زمانی به تفاوت و خلاقیت نسل ها منجر می شود که نه نسل گذشته نفی شود و نه نسل جدید مورد بی اعتنایی قرار بگیرد. حتی فوتبال حرفه ای اروپا اینچنین است، با احترام تجربه بزرگان را پاس می دارند ولی تغییر و تحول دوره ای رهبران امری بدیهی است.
حال به جامعه خودمان بازگردیم، اینکه علت اصلی گسست نسل های سیاسی حتی هنری، ورزشی و صنفی، ناشی از استبدادست سخنی نیست. جامعه ای که تاریخ آن همانند کوزه سوراخی است که با توجه به فشار قدرت سوراخ آن ترمیم می شود و ناگهان خائن، قهرمان و قهرمان، خائن می شود نباید چشم انتظاری از مراجع رسمی داشت. اما برای بهبود و ترمیم باید از جایی شروع کرد؛ باید از خودمان شروع کنیم.
اگر نظری به بزرگترین جریان های سیاسی، هنری و صنفی جامعه بیندازیم، آنگاه متوجه گسست نسل ها خواهیم شد که هر کس آمد عمارتی نوساخت و رفت و آن را به دیگری نسپارید.
اینکه احزاب، نهادها در ایران یک بار یا دوبار ماه عسل دارند ـ تازه اگر سرکوب نشوند ـ فرقه یا محفل می شوند ادعایی نیست که نتوان آن را ثابت کرد.
در ایران بعد از هر شکست راهبردی، جریانات ایدئولوژی عوض می کنند، به خطاهای راهبردی نقد فلسفی یا آرمانی وارد می کنند، ایمان خلق می کنند، مشعل راه بر می افروزند اما نقشه راه تدارک نمی بینند. این را می توان در بررسی جریانات ملی، مذهبی و چپ و حاکمیت فعلی به خوبی مشاهده کرد.
بررسی تجربه این جریانات نشان از گسست نسل ها می دهد.
جبهه ملی، جریان سر آمدی است که بعد از تشکیل شتاب زده اما لازم آن، بسیار زود دو ماه عسل را ازسر گذراند. 1328 تا 1332 و سالهای 1338 تا 1340 اگر چه این ماه عسل ها هم چندان شیرین نبود.
واقعیت اآن است که جبهه ملی ایران دوم دوران طلایی خود را طی کرد اما بعد از آن به سوی محفلی شدن رفت. فارغ از همه فشار های حاکمیت ها بر آن، واقعیت این است که نقد درونی آن به ما می گوید جبهه ملی به جای جبهه جریانات و گروه ها، جبهه تجمع اشخاص قدرتمند شد و بعد اختلافات فردی این چهره ها به میان آمد. به طوری که در جبهه ملی دوم، در فقدان کاریزمای مصدق، جبهه ملی نتوانست حتی یک سازمان جدید تاسیس مانند نهضت آزادی را نیز در میان خود بپذیرد. به عبارتی گسست تجربه از جبهه ملی شروع شد و بعد ها جزنی و بخشی از چپ ها از آن جدا شدند.
مشخص بود که جبهه ملی از رسالت خود که جایگاه تجمع احزاب و سازمان ها بود تبدیل به تجمع جریانات کوچک و چهره های مشهور شدکه با وجود صداقت و دادن هزینه، دیگر تبدیل به جریان به روز نشد.
جبهه ملی نه گفتمان و نه توان خلق راهبرد مناسب را داشت. حتی تجربیات این جریان که بخشی از آن درست بود مورد توجه جوانان سیاسی 1340، 50، 60 قرار نگرفت.
در سال 1377 زمانی که با جریانات ملی و ملی ـ مذهبی برای شرکت در انتخابات شوراهای تهران مشغول ارائه لیست بودیم به مرحوم ورجاوند گفتم شما مشی انتخاباتی و پارلمانی دارید اما چند دهه است که مشی شما در بن بست است. فوری با نگاهی مهربانانه گفت: ما اصول داریم.
سئوال من راهبردی بود اما ایشان پاسخ ایدئولوژیک و اصولگرایانه داد. بحث این است که یک جریان نمی تواند بر مشی ای اصرار بورزد که چند دهه است نمی تواند آن را اجرا کند. این گونه عمل، یعنی بن بست راهبردی یک جریان؛این بحران به بحران دیگری ختم شده و می شود.
در سایه گسست نسل ها مشی متداول زمانه باب شد؛ آنانی که از جبهه ملی دوم جدا شدند به مشی براندازی مسلحانه روی آوردند و آنان نیز نتیجه نگرفتند.
جمع بندی عجولانه با ایمان و شور و اشتیاق دنیای سیاست را به رحم نمی آورد، واقعیت این است که در سایه انباشت نقد، نه نفی گذشته، امکان مشی درست وجود دارد. این بحث را در مورد جمع بندی نهضت آزادی با مجاهدین هم مرور خواهیم کرد؛چون نکته محوری گسست نسل های من مروری بر نهضت آزادی، مجاهدین خلق و بازرگان و شریعتی است.
خروج به هنگام نهضت آزادی ایران از جبهه ملی ایران، پاسخ به ضرورت ایدئولوژی و نیاز زمانه بود و نیاز به گفتمان سازی ملی نو درخواست جوانان بود و این رانهضت آزادی باب زمانه کرد. اما برخورد رژیم با نهضت آزادی خوشنامی نهضت آزادی را در پی داشت. نهضت دومین ماه عسل خود را در دوران کوتاه دولت موقت سپری کرد. خوشنامی نهضت آزادی ایران بسیار مهم بود؛ بازرگان از مشی پارلمانی جبهه ملی نبرید اما بر مشی پارلمانی، اعتراض و انتقاد و ایدئولوژی راافزود.
اما پاسخ رژیم پهلوی به نهضت آزادی سخت و تلخ بود. بازرگان گسست نسل ها را باور نداشت و با رهبری جبهه ملی قطع ارتباط نکرد اما نهضت آزادی مواضع رادیکالتری نسبت به حکومت پهلوی داشت. دستگیری رهبران نهضت، گرایش جوان صادق و ایثارگر آن را به جمع بندی های زمانه نزدیک کرد. حنیف نژاد و یارانش در پارادایم زمانه، ایمان دینی خود را حفظ کردند، اما در تفسیر ایمانی دینی و مشی به دنبال رسم زمانه رفتند. تجربه الجزایر و دلدادگی به دیالکتیک و مبارزه مارکسیست ها بسیار جذابیت داشت. جمع بندی ایشان از مبارزات پارلمانی و گذشته، جمع بندی نبود، بلکه نفی مبارزه گذشته تجربه پارلمانی بود که شامل اعتقاد به مبارزه حرفه ای، مبارزه مکتبی، مبارزه قهر آمیز و انسجام تشکیلاتی برای مبارزه بود.
این دلدادگان در حقیقت راه جدیدی را شروع نکردند؛ این سیر را میرزا کوچک خان بهتر از ایشان رفته و جواب نگرفته بود. میرزا کوچک به انقلاب مشروطه وفادار بود و برای پیروزی مشروطه همین راه را رفته بود و مدرس به میرزا گفته بود که پیروز نخواهد شد. اما به دلیل گسست نسل ها که به دلیل عدم تحمل پیران و عجله و شتاب جوانان شکل می گیرد گذشته به شکل ناگواری تکرار می شود.
واقعیت این بود که جوامع رشد یافته، سرکوب های شدید تر از 15 خرداد 1342 داشتند اما تغییر فاز ندادند، تعداد کشته های بهار پراگ از 15 خرداد 1342 بیشتر بود اما بلوغ جامعه تا آن میزان بود که با توده ای کردن مبارزه راه بهتر را بیازمایند و زودتر از ما به دموکراسی رسیدند، ترکیه هم این مسیر را رفت و حتی کره جنوبی.
مبارزه مسلحانه زمانی مطلوب است که تجاوز مسلحانه خارجی صورت بگیرد و یا اینکه مردم در منطقه ای اکثریت یافته و اقلیتی به زور حاکم شوند و مردم توان مقابله با اقلیت را داشته باشند وبا یک اقدام مشخص نظامی حاکم شوند، مانند روز های 21 و 22 بهمن ماه.
امروز نگاهی به مشی چریکی مسلحانه می تواند به ما بگوید که این مشی عجولانه که رسم زمانه شد، در جریان انقلاب و بعد آن ضربات بیشتری به جنبش دموکراسی وارد آورد. حتی تجربه الجزایر و کوبا نیز از سوی مجاهدین خلق و چریک های فدایی به خوبی جمع بندی نشده بود و تقدیس آن باعث شد که باز سازمان سیاسی قدرتمندی وارد زمینی شود که جناحی از حاکمیت انتظار ان را می کشید تا بتواند فضا را ببندد. منتها سازمان مزبور که در فضای باز هزاران هزار هوادار را جمع کرده بود، زمانی تضعیف می شد که با نظام رودر رو قرار می گرفت.
بعد از انقلاب 1357 مشی چریکی مورد نقد قرار نگرفت. به استناد تاریخ می گفتند که ستار خان و مجاهدین مشروطه را می خواستند خلع سلاح کنند بعد از خلع سلاح آنان مشروطه ناکام شد، اما امروز می دانیم عدم خلع سلاح سازمان های 1360 باعث کامیابی می شد پس مشکل زمانه در جای دیگری بود.
گسست نسل ها تا آنجا بود که بازرگان نمی توانست خط و تفکر مصلحت اندیشانه خود را برای هواداران دیروز و سازمان های جدید جا بیندازد. به طوریکه قصد مثبت وی در دادن اعلامیه مشترک با مطهری در باره شریعتی نتیجه عکس داد و موج مخالفت علیه بازرگان را بر انگیخت، در نتیجه در برخورد بابازرگان عصبی، جوانان شتاب زده، بازرگان را خوب اما سازشکار قلمداد کردند. اما نتیجه کار چه شد؟
با این وصف شرایط زمانه آن سان تند شده بود که تجربه حنیف نژاد در جدایی از مجاهدین را شریعتی از بازرگان و پدرش نشان داد. شریعتی زمینه ساز تئوریک دوران خودش بود. در میان مذهبی ها شرایط زمانه آن سان تند بود که بر خلاف مشی آگاهی بخش خود تحت تاثیر مشی چریکی قرار گرفت و از پاره کردن استبداد و غلبه بر ترس حجذ بن عدی و زید بن علی گفت، اگر چه در سال 1354 در زندان مجدد به مشی آگاهی بخش سالهای 1346 تا 1350 خود بازگشت.
نقد جوانان بر بازرگان نقد نبود بلکه نفی بود؛ برخورد بازرگان با شریعتی و مجاهدین از سر عصبانیت بود در نتیجه در قطع پیوند نسل ها، انتقال تجربه غیر ممکن بود پس موج سواران که می توانند از احساسات جوانان استفاده کنند جای صالحان و صادقان را گرفتند.
در اوج شرایط سال 1358 بازرگان جهت پیروزی انقلاب را در مهار و کنترل و توجه به عدم تمرکز قدرت می دید و شاگردان دیروز او پیروزی انقلاب را در رادیکالیسم و جهت گیری ضد امپریالیستی و ضد استثماری آن می دیدند. این تفاوت تحلیل، برای دموکراسی و آزادی در ایران فاجعه بود.
بی گمان تفاوت پسران و پدران امری ضروری است اما تفاوت با تعارض و نفی متفاوت است، پسران با تغییراتی مبتنی بر تجربه پدران راه جدید گشوده و بحران را حل کرده اند نه با نفی تجربه پدران.
نوآوری بر سنت استوار است نه بر نفی کامل سنت ها. اما نفی گذشته را باید در برخورد اندیشمندان ایرانی با یکدیگر و تجربه اندیشمندان گذشته دید.
بازرگان میراثی را به عنوان پدر روشنفکری مسلمان در جامعه پایه گذاشت، شریعتی در نقد بازرگان در مرحله ای تا نفی پیش رفت، سروش یکسره تمام دستاورد های آنان را نفی کرد در حالیکه سنت فکری ماندگار با توجه به میراث خود قابل واکاوی است؛ اگر چه روشنفکران مسلمان در این مورد از روشنفکران سکولار چپ کمتر یکدیگر را نفی کرده اند اما در پی این نفی های پی در پی است که سنت فکری نمی ماند.
به عنوان نمونه از نسل ارانی تا به امروز اندیشمندان چپ چه سیری داشته اند. یا از زمان فریدون آدمیت تا امروز روشن فکران سکولار چه سیری را داشته اند، اما مسئله در این مقال روشنفکران نیستند، بلکه احزاب و جریان های سیاسی هستند.
اگر حزب توده را که از بقایای 53 نفر شکل گرفت، پدر احزاب چپ در ایران بدانیم و نیز برخی از چهره های جدا شده جبهه ملی دوم در این زمره قرار دهیم، باید دید در نقد تجربه سیاسی، ایدئولوژیک و سازمانی حزب توده چه اتفاقی افتاده است. از سازمان چریک های فدایی خلق به عنوان قدرت مند ترین سازمان سال های 1350تا 1360 چندین انشعاب خارج شد. پیدایش چندین سازمان مارکسیستی که مدعی مارکسیسم ناب بودند چه عاقبتی را به همراه داشت. چریک های فدایی خلق با مشی مسلحانه و با دلدادگی به تجربه کوبا شروع کردند و در نقد حزب توده تا نفی آن پیش رفتند اما در سال 1359 با انشعاب مهمی از مبارزه مسلحانه دست کشیدند. جریانات چپ پر شور و بسیاری از آنان صادق و دلیر بودند اما آنان به حزب توده و شوروی نقد جدی داشتند اما این نقد گاهی عرصه های تشکیلاتی و سیاسی و حتی ایدئولوژیک آنان را تحت تاثیر قرار میداد. با این وصف قبل از فروپاشی شوروی، توان تئوریک حزب توده بالاتر از احزاب چپ بود. تاثیر حزب توده بر فدائیان خلق تا قبل از فروپاشی انکار ناپذیر بود؛ همچنین در زندان اوین تا زمان اعدام های 1367 موج نسبی از اطراف جریان های چپ به سوی حزب توده وجود داشت. این تمایل تمایل تئوریک و ایدئولوژیک بود. گسست نسل ها در جریانات چپ بسیار قوی تر از جریانات مذهبی بود.
در ابتدای پیروزی انقلاب حزب جمهوری اسلامی شکل گرفت، حزب به طور کامل سه گرایش چپ حاکمیتی، موتلفه و روحانیون میانه را نمایندگی می کرد اما برون داد بعد از انحلال حزب، گسست بود، موج گسست طبیعی بود؛ جوانانی که بعد ها جبهه مشارکت را تشکیل دادند و ستون اصلاح طلبی حکومتی را تشکیل دادند و در عین دفاع از عملکرد ها در حقیقت در بسیاری از موارد به نفی گذشته بدون نقد دلیرانه آن رسیدند. البته این نفی با تجربه مشارکت و سازمان مجاهدین متفاوت بود.
اصلاح طلبان منع موقعیتی و حکومتی و امنیتی در نقد خود داشتند اما در اعلام مواضع جدید در مورد غرب، سرمایه داری، دموکراسی، لیبرالیسم و مذهب نشان دادند که راه جدید رابا نقد گذشته شروع نکرده اند بلکه در نفی گذشته، همراه با عدم نقد گذشته خویش قدم بر می دارند.
این شیوه ها بعدها حزب مشارکت را دچار مشکل راهبردی کرد که عواقب آن در جریان اصلاحات خود را نشان داد که باید جداگانه به آن پرداخت. دانشجویان دیروز پیرو خط امام از روزنامه سلام و اقای موسوی خوئینی و حتی آقای خاتمی فاصله انتقادی گرفتند و در مبانی نظری به کمک سروش و حجاریان بدون نقد مبانی گذشته به برخی مواضع راهبردی جدید رسیدند که مرز اپوزیسیون را برای انها غیر مشخص می کرد، که نتیجه آن پذیرش مبانی سکولار نزد برخی شاگردان دکتر سروش و نیز بازگشت حجاریان از برخی مواضع گذشته بود که باید مورد نقادی جدی در آینده قرار بگیرد.
در حالیکه رفتارهویتی باید با نقد آرام اما محکم گذشته همراه باشدو واین نقد باعث قوی تر شدن همگان می شود. گسست نسل ها در جامعه ما اپوزیسیون و غیر آن، مذهبی و غیر مذهبی، سیاسی و غیر سیاسی نمی شناسد؛ به عبارتی همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید. گسست نسل ها نتیجه تکرار ناکامی گذشتگان است، غلبه بر گسست نسل ها، صبوری پدران و تحمل پسران را نیاز دارد، رسم سهراب کشی را باید از شاهنامه ورق زدو به تعامل رسید. تعامل تفاوت را با خود دارد، تعارض نسل ها فاجعه است اما تفاوت نسل ها سازنده و خلاق. گام اول برای تعامل نسل ها، نقد منصفانه گذشته است نه حمله بی رحمانه به آن. باید دقت داشت که انباشت ثروت و دانش فنی در این سرزمین به دلیل عدم انباشت تجربه و شخصیت بر باد رفته است. هر نسل نباید حزب خود را داشته باشد، بلکه باید جریان حزبی خود را داشته باشد در درون همان حزب. این نگاه را باید تقویت کرد و راه عملی برای آن گشود.
در فرصت بعدی در مورد تجربه ملی ـ مذهبی ها در مورد گسست نسل ها بیشتر خواهم نوشت چون تعلق فکری به این جریان باعث می شود که در نقد کوشا تر باشم.