بوف کور

نویسنده
محمد مهدی ابراهیمی فخاری

زندگی در میان نوستالژی ها

 

داستان “عصرانه”، از مجموعه داستان “مشکل آقای فطانت”، نوشته محمدرحیم اخوت

دیروز، پنج شنبه، بعد از مدت ها، بالاخره دعوت نادر را پذیرفتیم؛و من و زنم و بچه ها راه افتادیم آمدیم اینجا. نادر را سی سال است که می شناسم. جوان که بودیم با رفقا می آمدیم اینجا و چند شبی را می ماندیم. ساز و ضربی بود و گفت و گوهای بی پایان شب تا صبح.

 

 

روزها معمولا در کوه های این دور و بر می چرخیدیم و ادای شکارچی ها را در می آوردیم؛ اما هیچ وقت هیچ چیز شکار نکردیم. از صخره ها بالا می رفتیم و از سراشیبی ها پایین می آمدیم؛ کنار چشمه ی کوچکی که از تخته سنگی می جوشید و چند قدم پایین تر می خشکید، لبی تر می کردیم، وطرف های عصر در قهوه خانه ی کوچک کنار جاده نان و نیمروای می خوردیم؛ و بعد از نوشیدن چند پیاله چای، قدم زنان می آمدیم تا این مزرعه. با نادر هم در همان قهوه خانه آشنا شده بودیم. یک روز که با رفقا، پس از یک صبح تا عصر کوه گردی، رسیدیم به آن قهوه خانه که حالا پمپ بنزین جایش را گرفته، جوان بیست ساله ی ریز نقشی را دیدیم روی تخت نشسته، و با شوق و لبخند به ما نگاه می کند. همسن و سال خودمان بود؛ و در همان لحظه ی اول ما را به نیمروی عصرانه دعوت کرد. گفتیم ما هنوز ناهار هم نخورده ایم. گفت “چه بهتر. با هم می خوریم.” کا پنج نفر بودیم؛ و پانزده تا تخم مرغ نیمرو سفارش دادیم. نادر با نگاهی خندان و سری که انگار به افسوس تکان می داد، سر تا پای ماها را برانداز کرد؛ و رو به قهوه خانه چی گفت:

پیرمرد لاغر قهوه چی، بی حرف سری تکان داد و رفت از فروشگاهی چند قدم پایین تر سه چهار تا شانه ی تخم مرغ آورد. ما اول خیال کردیم شوخی می کند. تخم مرغ ها را که دیدیم، جعفر گفت: درسته ناهار نخورده ایم، اما ما هر کدام دو-سه تا تخم مرغ بیشتر نمی خوریم. دوباره گفت “با هم می خوریم”. بعد خودش را معرفی کرد: “کوچیک شما نادر”؛ و تا ماهیتابه ی بزرگ پر از روغن و تخم مرغ را بیاورند، گرم صحبت شدیم.

تخم مرغ ها نیمرو نبود، مخلوط بود، و نمی شد بفهمی چندتاست. اما خیلی زیاد بود. یک ماهیتابه ی بزرگ پر از تخم مرغ با لایه ای از روغن روی آن. گرسنه بودیم؛ و با ولع حمله کردیم به نان و تخم مرغ. نادر چندان با اشتها نمی خورد. بازی می کرد؛ و گاهی لقمه ای به دهان می گذاشت. بیشتر حواسش به خوردن ما بود؛ طوری که انگار از ولع ما کیف می کرد. وقتی گفتیم پس چرا نمی خورد؟ گفت: “ شماها ناهار نخورده اید. من حسابی ناهار خورده ام.” ته ماهیتابه را پاک کردیم؛ و سیر و راضی عقب نشستیم.  ماهیتابه ی دوم که آمد؛ به همان بزرگی بود  و همان طور پر و پیمان. جعفر گفت “من که اصلا جا ندارم” و شیراز همگی اش را گیراند. ماها هم گفتیم که سیر شده ایم؛ و خودش باید جورش را بکشد. نادر، خون سرد، شروع کرد به خوردن. آرام و انگار با بی میلی. می خورد و به حرف ها گوش می داد و گاهی هم چیزی می گفت. قهوه خانه دار ماهیتابه را برده بود و به اشاره ما چای آورده بود. آنجا از شلوغی و تظاهرات شهر هیچ خبری نبود.

نفهمیدم تخم مرغ ها چطور تمام شد. وقتی به خودم امدم که نادر داشت با تکه ای نان ته ماهیتابه را پاک می کرد.

ماهیتابه ی سوم که آمد، ماها حیرت زده نگاه کردیم به نادر. چهار زانو نشست و سینی را کشید جلو. انگار اشتهایش تازه باز شده بود. لقمه های بزرگ می گرفت؛ و مثل اینکه از قحطی درآمده باشد غذا را درست و حسابی می بلعید. نان ها تمام شده بود. صدا زد نان بیاورند.

آن روز و ان ماجرا، شروع اشنایی من با نادر بود؛ که در این سی سال ادامه داشته است. حالا از جمع ماها فقظ من مانده ام و نادر. رضا چند سال بعد دستگیر شد و محاکمه شد و گویا پنج سال زندان براش بریدند. در زندان بود که به خانواده اش خبر دادند بروید باغ رضوان، قطعه ی 8، بلوک1، ردیف 3، شماره ی 6، تنها گوری که آدرسش این طور دقیق به یادم مانده، همین است.

یکی دو هفته قبل اعدامش کرده بودند؛ وسنگ قبرش را هم گذاشته بودند. روی سنگ، جای تاریخ تولد و مرگ خالی بود. بعدها خانواده اش سنگ را عوض کردند،  و عکسش را گذاشتند بالا سر قرب. عکسی با و همان ابروهای کمانی. روی سنگ نوشته اند: “بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد/ باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد// اه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ/ در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد// قره العین من آن میوه ی دل یادش باد/ که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد”. سال تولد و “فوت” را هم نوشته اند: 1348 و شهریور 1367. محمود هم طرف های شیراز و مرودشت، گویا در درگیری کشته شده بود. صادق، ظرف 48 ساعت در تهران دستگیر و محاکمه و اعدام شده بود. قبل از آنها هم سعید معلوم نشد کجا گم و گور شد. من هم ازدواج کردم و با آمدن دو قلوها دیگر نه فرصت کوه گردی ماند و نه چندان مجالی برای تفریح و گردش. همین بود که هر وقت نادر را اتفاقی میدیم، دعوتی میکرد و اگر فرصتی دست می داد، سری می زدیم به باغ و مزرعه اش. این اوخر مدت ها بود که چنین فرصتی دست نمی داد. بهروز و بهزاد درگیر درس و امتحان و کنکور و دانشگاه بودند؛ حوصله ی تنها آمدن را هم نداشتم. دیروز عصر، بعد از مدت ا، بالاخره دعوت مکرر نادر را پذیرفتیم؛ و من و زنم و بچه ها امدیم اینجا. نادر اینجا تنها زندگی می کند. ازدواج نکرده؛ و سرش به باغ و مزرعه ای فقیرانه و بیثمر گرم است. تازگی ها سرگرم ساختمانی شده که می گوید “مدرسه” است.

 فهلا حتی یک خانه هم آن دور و بر ساخته نشده است. فقط یک باغ بی درخت ان دور دیده می شود، با دیوار کاهگلی و کلبه ای مخروبه که به قول نادر “پیرمردی آنجا نشسته منتظر عزراییل”.

حالا هم بچه ها و نادر آتش گیرانده اند تا عصرانه درست کنند.

عصر جمعه

15 شهریور 1387

 

 

نگاه:

درباره مجموعه داستان “ مشکل آقای فطانت” نوشته محمد رحیم اخوت

محمدرحیم اخوت را بیش از همه با رمان “نام ها و سایه ها” می شناسیم؛ رمانی که در سال 1382 به چاپ رسید و برنده جایزه بنیاد گلشیری نیز شد. من این رمان را زمانی شناختم که مرحوم علیمحمد حق شناس در جلسه ای آن را به عنوان یکی از بهترین نمونه های رمان پست مدرن در زبان فارسی معرفی کرد.

اخوت از سال 84 هر سال یک مجموعه داستان نوشته و به چاپ رسانده است. چندی پیش نیز داستان های کوتاهی که در سال 87 نوشته بود، با عنوان “مشکل آقای فطانت” چاپ شدند. این مجموعه شش داستان کوتاه را که اخوت در 64 سالگی نوشته دربرگرفته است. اخوت را می توان نویسنده “نوستالژی ها” دانست. همان طور که در مقدمه مجموعه داستان “نیمه سرگردان ماه” نیز آمده که داستان این مجموعه هر کدام به نوعی به “غم غربت” اشاره می کنند. در مجموعه “مشکل آقای فطانت” نیز فضای نوستالژیک داستان ها تمامی صحنه ها و کنش های داستان را در برگرفته است. داستان اول این مجموعه با عنوان “گناه و گریز” داستان فاصله گرفتن مردی به نانم”طالب” است از دوران جوانی اش: “باید بروی ببینی. طالب دیگر آن طالب نیست اما… باید خودت بروی ببینی.” بعد از شنیدن این جمله است که “مهدی” به قصد دیدن طالب، “آن سردبیری که روزگاری الگوی آرمانی او بود و پس از آن افتضاح، کوله بار کوچکی از زندگی برباد رفته اش را برداشت و جایی میان کوه و بیابان گم شد” راهی سفری می شود که نگرش او را به زندگی و مرگ متحول می کند.

داستان “نفس نکشید! نفس نکشید!” دارای دو فصل است. فصل دوم این داستان، “فراداستان” است که با نگاهی دوباره به اصل داستان، آن را نقد و تحلیل می کند.. از نظر تکنیک های داستانی، این داستان بیش از همه موفق بوده است. نویسنده با تکرار پیرنگ داستان از زبان راویان مختلف “حقیقت مانندی” آن را افزایش داده و سپس در بخش فراداستانی آن به ساختگی بودن داستان اشاره می کند اما باز در جمله آخر مرز واقعیت و خیال را از بین می برد و خواننده را به شک می اندازد که آیا این داستان واقعی است یا نه: “به بهناز هم باید بگویم داستان زندگی اش به درد کسی نمی خورد” در حالی که خواننده تا اینجا اطمینان یافته که “بهناز” تنها یک شخصیت داستانی است اما با خواندن این جمله تصورش اندکی دچار تزلزل می شود.

داستان “عصرانه” داستانی است که به شیوه جریان سیال ذهن نوشته شده است. راوی در حالی که برای رفتن به خانه ی یک دوست قدیمی آماده می شود، خاطرات دوستی سی ساله خود را با او مرور می کند، از ابتدای آشنایی اش تا زمانی که قرار است بعد از مدت ها به خانه او برود و وقتی که به خانه او می رسد و او و تغییرات فراوان زندگی اش را می بیند باز هم این فضای غم و غربت بر داستان چیره می شود و خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد. نوستالژی خوردن یک عصرانه که باز هم راوی و خواننده را به یاد اولین “عصرانه” ای می اندازد که با هم خورده اند. داستان بعدی، “احلام” نام دارد. واژه احلام، هم جمع بردباری است هم عقل و هم خواب آشفته. راوی، داستان را با این جملات اغاز می کند: “از خودم آمدم بیرون، رفتم آن طرف اتاق نشستم به تماشای خودم.” این جملات بیش از همه معنای سوم واژه “احلام” را به ذهن متبادر می کند.

این داستان، داستان آشفتگی های ذهن کسی است که با امروز خود به نوعی بیگانه است و امیدی برای بازگشت به گذشته ندارد؛ داستان یک مسلمان، یک مسیحی، و یک یهودی است که در شهر اصفهان هر کدام به نوعی احساس غربت می کنند و در عین حال این شهر را “سرزمین موعود” خود می دانند.

داستان “مشکل آقای فطانت” از نظر فرم کمتر شباهتی به داستان دارد. این داستان بیشتر به خوانشی تفسیری از  از رمان “مسخ” کافکا شبیه است. عناصر داستانی در این داستان بسیار اندک هستند. راوی قصه سعی در فهمیدن راز و رمز رمان مسخ دارد و به نوعی با “گرگور زامزا” همذات پنداری می کند. این داستان بیشتر نظر شخصی راوی داستان است. در مورد چگونگی خواندن آثار ادبی و خصوصا مسخ و نیز انتقادی است از مقاله ولادیمیر ناباکوف با عنوان “درباره مسخ”. روای داستان، آقای دکتر فطانت، یک استاد پیر ادبیات فارسی است که به گذشته او فقط به صورت پراکنده و سطحی اشاره شده است؛ استاد پیری که احساس می کند داستان مسخ در مورد او نیز مصداق دارد.

داستان اخر این مجموعه “سلام” نام دارد که از لحاظ داستانی به قوت چهار داستان اول نیست. این داستان روایت اول شخصی است درباره ی یک”دوم شخص” که راوی در حال نوشتن نامه برای اوست؛ نامه برای دوستی که “بیست، بیست و پنج” سال است او را ندیده و “هیچ خبری از او” ندارد و اصلا نمی داند “هست و اگر هست در کدام گوشه این دنیاست و چه می کند!؟” از ابتدای این داستان و با این جملات باز هم حس غم غربت بر این داستان حاکم می شود. تمام داستان، متن این نامه است به جز یک صفحه آخرش که درباره نامه است و به ادامه نامه تبدیل می شود.

یکی از ویژگی های قابل توجه اثار اخوت، زبان پیراسته و اراسته اوست. جملاتی که او استفاده می کند در عین ادبی و فاخر بودن، سلیس و روان هستند و خواننده را دچار مشکل و دیر فهمی نمی کنند. روایت های فراداستان او عمدتا تاثیر گذار و صمیمی اند. از دیگر خصوصیات نثر اخوت استفاده فراوان او از علایم نگارشی است که در این میان توجه خاصی به گیومه دارد.

مثلا در جمله زیر:

سه چهار شیرینی “ از اون خوشگلاش” انتخاب کرد که گذاشتم توی یک جعبه کوچک.

این جمله سه کلمه ای که درون گیومه قرار گرفته است نشان از دقت راوی به این مساله دارد که در نوشته هایش نهایت امانت داری را رعایت می کند؛ به این معنا که این سه کلمه عینا از زبان شخصیت داستان نقل می شود و نقل قول های بیرون گیومه نقل به مضمون است. این کار بیشتر در تحقیق های پژوهشی دیده می شود اما استفاده از این تکنیک در داستان باعث افزایش حقیقت مانندی داستان شده و تاثیر کار را بر مخاطب افزایش می دهد.

منبع: خردنامه همشهری- الف- ویژه کتاب

 

 معرفی نویسنده

محمد رحیم اخوت متولد  آذر ۱۳۲۴ خورشیدی در محله احمدآباد اصفهان نویسنده و مترجم معاصر ایرانی است. وی در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد و نوشتن را در نوجوانی آغاز کرد. نخستین نوشته‌های خود را در سال ۱۳۴۶ خورشیدی در مجله فردوسی چاپ کرد.با وقوع انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ اخوت که کارمند آموزش و پرورش بود ابتدا از تدریس محروم و سپس بازنشسته شد.اخوت از جمله نویسندگانی است که خیلی دیر به فکر چاپ کتاب افتاد. از این قرار نخستین کتاب وی با عنوان تعلیق در سال ۱۳۷۸ منتشر شد. موفقیت عمده اخوت مدیون رمان نام‌ها و سایه‌ها است که پس از انتشار به مرحله نهایی تمام جوایز ادبی راه یافت و از آن میان برنده دو جایزه یلدا و مهرگان شد. از دیگر آثار می توان به چهار فصل در بازخوانی شعر، نیمه سرگردان ما، شکارچی خرگوش (ترجمه با همکاری حمید فرازنده)، نام‌ها و سایه‌ها (رمان)،خورشید (داستان بلند) و نمی‌شود (رمان) اشاره کرد.