خداحافظ؛ سلام

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

برخلاف سنت ۱۲ ساله “نگاه هفته”، در “نگاه آخر” ، شعر بدرود همیشگی را در آغاز مطلب می گذارم تا از زبان سیاوش کسرایی ، رفتن به امید بازگشت باشد و خدا حافظی برای سلام دوباره:

ما روزی عاشقانه بر می گردیم

بر درد فراق چاره گر می گردیم

از پا نفتاده ایم و تا سر داریم

در گرد جهان به درد سر می گردیم

خندان ما را دوباره خواهی دیدن

هرچند که با دیده تر می گردیم

خاکستر ما اگر که انبوه کنند

ما در دل آن توده شرر می گردیم

گر طالع ما غروب غمگینی داشت

این بار سپیده سحر می گردیم

چون نوبت پرواز عقابان برسد

ما سوختگان صاحب پر می گردیم

و حالا در روزی زمستانی که شماره ۲۵۰۰ برای همیشه بر صفحه نخست “روز” می نشیند، بار پنجم است که در میدان مین روزنامه نگاری ایران، شعر شاعر وصف سرنوشتی مکرر در مکرر برای من است:

 

پنج

“روزآن لاین” تا امروز پنجمین است و آخرین.تاریخی ۱۲ ساله دارد از مقاومت در برابراستبداد، تن زدن از “دستمال شدن” برای انواع “پوتین” ها،سرود آزادی خواندن، جهان را دیگر و وطن را آباد خواستن. عیب هم کم نداشتیم که بناچار از متن فرهنگ استبدادی می آئیم ، اما اگر “عقاب” شعر سیاوش نبودیم؛ دراکثریت خود “ کلاغ” سروده خانلری هم نشدیم تا درروزگار “هیس! هیس!” دربرابراستبداد مذهبی سردر لای و لجن فرو بریم و قوت خویش از گنداب بجوئیم. بروزگاری که گاه سخت است بدانی مامور امنیتی کیست و “روزنامه نویس”مامور امنیت کدام،قلم بمزدان ایستاده در صف “پابوس” ما را “جاسوس” خواندند و لُف لَف کنان از کیسه ملت، میلیونهای افسانه ای را به دلار و یورو درحساب های خیالی ما ریختند.

و ما که همان روزهای اول “روز” به اتفاق آراء به جذب بودجه از”دولت”ها رای منفی دادیم ، به ۶۵۰ هزار دلار آماده پرداخت یک دولت “نه” گفتیم، همه ۱۲ سال صورت ها را با سیلی سرخ نگه داشتیم، با حداقلی که از مالیات های مردمی رایج در بلاد فرنگ می آمد، ساختیم و تسلیم”سازش درون آ” و فشار بیرونی روز افزون نشدیم.فشاری که تا دم آخرادامه یافت وتنها بعد از انتشار اطلاعیه خبرتوقف روز، متوقف ماند. بیچاره ماموران امنیتی که برای رصد و”افشای” روز بساط مفصلی راه انداخته بودند و بودجه های کلان می گرفتند باید در پی “آخور” بگردند. ۱۲ سال کوشیدند تا نگاه متعادل “روز” به جامعه ایران، ایجاد پیوند فکری بین داخل و خارج و بکار گیری ادبیات حرفه ای روزنامه نگاری را به بیراهه بکشانند. هرگز تسلیم نشدیم که چند صدایی درونی “روز” راز دیگر ماندگاری و توفیق آن بود.

این است که در روزآخر هم سر بلند و امیدوار می خوانیم:

ما روزی عاشقانه بر می گردیم

بر درد فراق چاره گر می گردیم

 

چهار

 

 

و زمستان دیگری بود که وقتی “قاضی” مرتضوی بر گردن گزارش فیلم خنجر کشید، با بچه های جوان مجله، معنای این شعر را فریاد کرده بودیم.

گزارش فیلم با سرمایه شخصی گروهی اندک راه اندازی شد. ۱۲ سال پائید و به یکی از معتبرترین و پر تیراژترین مجلات هنری ایران مبدل شد. سالهای آخر دیگر سود هم می داد، غیر ازاینکه زندگی سی نفری را هم تامین می کردو به حدود هشتاد هزار مخاطب خوراکی فکری می رساند که کیهان تهران سم می خواندش و “قاضی” محبوب رهبر به سوی مرگ می خواندش. “روز سرنوشت”؛ آن قامت ناساز که تنها زیر سایه استبداد می تواند بر کرسی بلند قضا تکیه بزند، به این سوی میز آمد و در هیئت یک مامور امنیتی پیشنهاد سازش داد:

-همکاری در ازای بقای مجله و تامین کاغذ و بودجه برای آن…

وقتی بیرون آمدم، می دانستم که جواب “نه” ما دارد روی کاغذ به حکم “توقیف موقت” تبدیل می شود؛ اتفاقی که ده روز بعد افتاد.

حکم، گزارش فیلم را به اتهام “فحشاء و فساد و وابستگی به بیگانگان” می بست، بظاهر بطور موقت و دراصل برای همیشه. اما جرم ما در اصل “استقلال” و حضوردر بیرون از آن بساط فرهنگی بود که “نظام” می طلبید و می خواهد.

از پله های طبقه سوم بلوار کشاورز پائین آمدیم. خرده رانت خوار نفتی که از پله ها بالا می رفت صاحب دفتر مجله شد. تازه ازآمریکا برگشته بود ومی توانستی صعود سریعش را ببینی و بفهمی باد به کدام سوز می وزد. تیغ “نظام” دردست “قاضی محبوب” به زندگی نشریات مستقل پایان می داد. “و روزنامه نویسان مرده شور” که مُرده ریگ دوران قبل بودند،بر می آمدند.

مجله گزارش فیلم هنوز منتشر نشده، اما بذری که افشاند، ثمرها داده و هنوزمی دهد.چه از این زیباتر که بیشتر بچه های مجله در صف چاپلوسان نایستادند و در شمار لاک لیسان در نیامدند.

در پیاده روی برفی همدیگر را با چشمان خیس می بوسیدیم و در دل می خواندیم:

خندان ما را دوباره خواهی دیدن

هرچند که با دیده تر می گردیم

 

 سه

 

عمر آفتاب به سردبیری پیرمرد کیهانی که عمرش دراز باد، خیلی کوتاه بود؛ شاید سه ماه. چند تا از بچه های کیهان نفری پنج هزار تومان گذاشته بودیم که مستقل بمانیم. دفترش از قضا پشت خانه سیاوش کسرایی بود و روزی با یورش اوباش که داشتند “ضدانقلاب” را قلع و قمع می کردند، کارش تمام شد.بهار کوتاه آزادی خزان شده بود. عمر نشریات مستقل تمام بود. از سویی نشریات حزبی و گروهی پا می گرفت که آفتاب لب بام آزادی بودند و از سوی دیگر مدیران و ماموران عالیرتبه دولتی بر مسند مدیر مسوولی و سردبیری می نشستند تا مجری “آزادی هدایت شده” باشند ودو دهه هم باقی ماندند. داماد وزیر خارجه وقت صبح بیدار می شد و سردبیر کیهان می شد. و عنصر کلیدی بر پایایی وزارت اطلاعات هر صبح در روزنامه جناح مقابل به مردمان “سلام “می کرد.

در کوچه پائیزی ، خدا حافظ گفتیم و بامید سلام دوباره:

خاکستر ما اگر که انبوه کنند

ما در دل آن توده شرر می گردیم

 

دو

 

مردم که خیلی زود شد “نامه مردم” ارگان یک حزب سیاسی بود و هنوز منتشر می شد تا نوبت سرکوب احزاب سیاسی هم برسد. اینجا قاعده و قانون خودش را داشت. روزنامه تابع سلسله مراتب حزبی بود تا تجربه و مهارت روزنامه نگاری. خیلی راحت معاون سردبیر بزرگترین روزنامه کشور، می شد خبرنگار ساده. ودر جلسه تحریریه دبیر اول حزب حرف آخر را می زد ونه سردبیر. تجربه ای بود ناب. کار با گروهی فرهیختِه سوخته که چون می توانستند بنویسند،مامور کار در روزنامه شده بودند. و تقریبا همه آنها هم اعدام شدند. هیچ روزنامه دیگری را در دنیا نمی شناسم که اکثریت مطلق اعضای تحریریه و دو سردبیرش اعدام شده باشند. و تازه، اعدام خودروزنامه هم بصورت اشغال که رسم روزگار بود و توقیف موقت که بعدا رواج یافت،در کار نبود. سرکوب مستقیم. دستگیری.شکنجه تا حد مرگ توسط کسانی که یکی شان داشت مشق مدیر مسوولی کیهان را می دید. تقاضای اعدام به جرم جاسوسی و پانزده سال زندان در زندانی که سر خط بخش فرهنگی اش به کیهان وصل بود و بعدها دانشگاه “روزنامه نگاران امنیتی” شد.

هفته ای یک بار “هوا خوری “داشتیم بر بام توپخانه که کیهان دو کوچه آنطرفترش بود و انگارهمیشه تام تام ماشین روتاتیو با بغو بغوی کبوتران می آمیخت و بغض را به اشک مبدل می ساخت:

گر طالع ما غروب غمگینی داشت

این بار سپیده سحر می گردیم

 

یک

 و همه راهها به کیهان برمی گشت و از کیهان شروع می شد. با کیهان روزنامه نگار شدی. حرفه را در کنار غول ها یاد گرفتی.آموختی که روزنامه نگاری دکان نیست.میراث جهانگیر خان صور اسرافیل را چون قانون اساسی حرفه شناختی. روزنامه صبح بدنیا می آمد و شب می مُرد، شرف داشت که با آن شیشه پاک کنند تا چکمه استبداد را برق بیاندازند.تو سرباز آزادی بودی، نه جانفدای قدرت و شهرت.پس به انقلاب پیوستی. گمان می بُردی، نان وآزادی، جای فقر وزندان را می گیرد. دریغا مرد! دریغا! غارتگرانی در راه بودند که اوباش راهشان را هموار می کردند تادرهای همه زندانها را به گورهای دسته جمعی باز کنند و در صف نخست قربانیان آخرین سردبیر کیهان بود پیش ا زانقلاب و درصف اول قاتلان برادر حسین که روزها بر صندلی “سردبیری” کیهان می نشست و شب ها طناب دار می بافت.و برق گلوله افق را روشن می کرد و فردای خونین انقلاب را نشان می داد.

اشغال کیهان توسط اوباش و نشستن یکه بزن بخش اگهی ها بر مسند سردبیری،آغاز روزگاری بود که تاریخ مطبوعات ایران را دیگر کرد؛ دورانی که همه را به شکل خود در می آورد. سروهای بلند را سر می بُرد یا ازریشه می کند و بدست توفان می سپارد. روزنامه نویس دولتی جایش را به روزنامه نگار مرده شور می دهد و بعد نوبت به روزنامه نگاران امنیتی می رسد. عشق به آزادی جای خود را به جانبازی برای یک “لایک” دیگر می سپارد. جهانی سازی همه را یکرنگ می خواهد و کوتوله سازی وطنی همه را در قد و قامت سعید مرتضوی…

روزگار غریبی است نازنین…

شاید همه هنر “روز” که خار چشم استبدادیون بود و هست،تن زدن از بازی شوم زمانه بود. به نرم سازی دیکتاتور تن نداد، بجای “هیس” فریاد زد و خانه همه روزنامه نگاران از همه نسل ها بود که از جنس زمانه نشده اند.و من همین روزها دو تایشان را می بینم که کنار دریای آبی دست بدست هم داده اند و به فردا می خندند وآخرین گریخته از دام زمانه را در کوچه های استانبول که با جامه قرمز پرسه می زند.برایش می نویسم:

ـ‌یک قرن وبیشتر است که همین است…روزگاری دهخدا در این کوچه ها سرگردان بود…

پس ، از عشاق امروز تا رهرویان همه فصل ها ، دست در دست هم می خوانیم:

چون نوبت پرواز عقابان برسد

ما سوختگان صاحب پر می گردیم

 

خانم ها! آقایان!

۱۲ سال تمام، روز آخر هفته با شما بودم. از شما خداحافظی می کنم. اما نروید! لطفا بمانید!