همشهری احمد

بهروز کاظمی
بهروز کاظمی

روزی که معلم از ما پرسید چند نفرمان سعیدی سیرجانی را می شناسیم، سر آغازی بود برای دانش آموزانی که تا پیش از آن زمان، تنها از سرکنجکاوی مطالبی راجع به او آموخته بودند. درس جغرافیای سال دوم دبیرستان برای ما فضاهای دیگری هم غیر از مرزهای جغرافیایی، جلگه و قاره داشت. معلمی که انگار وظیفه ی خود می دانست در زمانی هر چند کوتاه، بچه ها را نسبت به خیلی از مسائل دیگر آگاه کند. دبیر جغرافیا به ما آموخت که این شهر، انسان های بزرگی را به جامعه معرفی کرده است. او از پیغمبر دزدان و خالق آن استاد باستانی پاریزی نام می برد و به طاهره صفارزاده رسید. اما در پایان معلم نامی را بر زبان آورد که تا آن روز به گوشم نخورده بود:

ـ بچه ها! من دانش آموزان زیادی داشتم اما یکی شون رو خیلی دوست دارم. چون محجوب بود. اهل مطالعه بود. باهوش بود. مودب بود و البته بسیار درسخوان. الان تو روزنامه ها می نویسه. اگه مطلبی ازش دیدین حتما بخونید. اسمش احمد زید آبادیه. همشهری احمد…

معلم سکوت کرد و پس از چند لحظه با لبخند همیشگی کلاس را ترک کرد. اما به قول خودش حرفش بختکی شد روی ذهن ما.

منتقدانش می گفتند سکولار است و ما که نمی دانستیم سکولار یعنی چه، فکر می کردیم چگونه می شود آدمی که اینقدر بد است در روزنامه های معروف این مملکت  بنویسد؟

می گفتند ساده می نویسد اما قلم بُرنده ای دارد و ما که فکر می کردیم بُرنده یعنی بی ادبانه می نویسد و گستاخانه، تعجب می کردیم که چگونه روزنامه اطلاعات و بعدها همشهری و … مطالبش را چاپ می کنند؟

روی نام او حساس شدم. راجع به او می شنیدم و می پرسیدم.

بعد از ظهری که برای اولین بار در دفتر ادوار تحکیم وحدت او را دیدم، کنجکاوانه نگاهش می کردم. او سخنرانی می کرد و من با دقت گوش می دادم. حرف هایش را حالا راحت تر می فهمیدم. می دانستم که سکولار چیز خطرناکی نیست و هر کسی نمی تواند ساده بنویسد اما بُرنده و چقدر دلم می خواست من هم می توانستم اینگونه بنویسم.

صحبت هایش که تمام شد، بلند شد و کنار مهندس موسوی خویینی و حسن اسدی زید آبادی ایستاد. چند لحظه نگاهش کردم. چقدر آرام بود. یاد توصیف معلم جغرافیا از او افتادم.

انگار تازه متوجه شدم چرا فضایی که او در آن حضور دارد شکل دیگری می شود. به قول دوست روزنامه نگاری که وقتی راجع به روزنامه ی همشهری صحبت و تاریخچه اش را بررسی می کرد از دوران طلایی این روزنامه در زمانی که او در آن حضور داشت یاد می کرد و می گفت: همشهری فقط همشهریِ احمد …

برایم باور پذیر نبود که او به عنوان سخنران شب احیا در حسینیه ارشاد تهران صحبت کند و آنگونه بگوید که سکوت داخل سالن، بهت آور شود. یادی از شب های زندان کرد و فرازی از نهج البلاغه که با مرور کردنش، اشک از چشمانش فرو می ریخت. وقتی سخنرانی اش تمام و از سالن خارج شد به سمتش رفتم و چند لحظه کنارش ایستادم تا باز هم جواب سئوال هایم را بدهد. او پاسخم را آرام و با لهجه ی سیرجانی خاص خودش به صورت کامل داد. وقتی به سمت در حرکت کرد ناخودآگاه گفتم: آقای دکتر!

برگشت و نگاهم کرد. دست و پایم را گم کردم و پس از چند لحظه حرفی را که سالها بود می خواستم به او بگویم بر زبان آوردم.

ـ آقای دکتر چرا همشهریانمان  شما را درست نمی شناسند؟

کمی مکث کرد. لبخندی زد و آرام گفت: زیاد مهم نیست. هر چند که اگر روزی اونا ما را بشناسند یا ترور شدیم یا تو زندانیم. تازه شاید اون روز هم نشناسن. مگه الان سعیدی سیرجانی را می شناسند؟

نوروز نزدیک است و هنوز خبری از آزادی تو نیست، اما می دانم که خبردار شده ای هزاران سیرجانی کمپینی تشکیل داده بودند برای آزادی تو و حسن اسدی. نامه نوشته بودند برای رییس قوه ی قضاییه که همشهری ما را آزاد کنید. هر چند که حسن آزاد شده است و لحظه شماری می کنم بار دیگر تو را ببینم اما انصافا بیشتر مشتاقم که آزاد شوی و ببینی که فضای این مملکت چقدرعوض شده است.

امروز برای من و سایر همشهریانت، نام تو رنگ و بویی دیگر دارد. امروز مردمان این خاک و بوم با افتخار نامت را بر زبان می آورند و این نوید بخش آینده ای دیگر است.

امروز ما را بهتر می شناسند و ما نیز خود را بیشتر باور کرده ایم. امروز معلمان سیرجانی نیازی ندارند برای شناساندن تو به زحمت بیافتند و نوجوانان کنجکاو امروزی، از شنیدن نام دموکراسی و سکولاریزم و یا با خواندن مطالبی که ساده نوشته شده است اما زبانی بُرنده دارد، وحشت نمی کنند. امروز برای کودک ایرانی نام تو یادآور بزرگی ها و آزادگی هاست و این عیدی تو به ماست. حتی عیدی هایت هم با دیگران فرق دارد همانگونه که خودت متفاوتی همشهری احمد…