ریک استیوز
تابستان گذشته از استانبول به تهران رفتم تا برنامه تلویزیونی درباره ایران بسازم. بعنوان یک آمریکایی از همان لحظه اول، دچار حیرت شدم. زمانی که خلبان اعلام کرد که “این هواپیما به سمت تهران می رود”، هیچ کس احساس خطر نکرد.
هواپیمای جت بزرگ، پر از ایرانی بود. با وجود اینکه طرز لباس پوشیدنشان با من متفاوت بود، اما کارهایشان درست مثل من بود. مثل اکثر اوقات که سفر می کنم، این بار هم از اینکه چطور همه مردم جهان شبیه به هم هستند، به فکر فرو رفتم. آرزو کردم که سران کشورها این موقعیت را داشتند که با این مردم در قسمت اکونومی هواپیما می نشستند.
سی سال پیش هم مسیر استانبول- تهران را سفر کرده بودم. آن زمان سه روز در اتوبوس بودم و شاه آخرین روزهایش را بر سر قدرت می گدراند. در سال 1978 در حالی که از مناظر شهر های ایران لذت می بردم، با تظاهر کنندگانی برخورد کردم که عکس شاه در گوشه و کنار بازار آویخته بود. به یاد می آورم که در آن زمان از خلا وحشتناک بین فقرا و ثروتمندان در تهران، دچار تعجب شده بودم. من 23 ساله بودم و با حقیقتی مواجه شده بودم که دوستانم در آمریکا بکلی از آن بی خبر بودند. گمان می کنم که اولین بار بود که در زندگی ام از بی عدالتی های اقتصادی دچار خشم می شدم.
سفر اخیرم از استانبول به تهران، این بار سریع بود، بجای سه روز، سه ساعت در راه بودم. تمام کوچه ها و خیابان هایی که آن زمان اسمش “ شاه” بود، “خمینی” شده بود. در دهه هفتاد همه اسکناس های ایرانی تصویر داشتند. امروز هم همینطور است منتها تصویر عوض شده است. در فرودگاه امام خمینی تهران، تنها نشانه ای که از شاه برجا مانده بود، بعضی از مسافرینی بودند که طرفدراش محسوب می شدند و بعد از انقلاب 1979، کشور را ترک کرده بودند و حالا برای دیدار از عزیزانشان به وطن بازگشته بودند.
در ذهنم سپرده بودنم که همه مهاجرانی که در آمریکا با آنها دیدار و گفتگو کرده بودم، یک بصیرت ذاتی داشتند. اما همه آنها کسانی بودند که در یک چیز مشترک بودند: برای ترک کردن وطنشان دلیلی داشتند.
وقتی که خلبان اعلام کرد که تا لحظاتی دیگر در تهران فرود می آییم، زنان پولدار و شیک پوش ایرانی، روسری هایشان را به سر کردند و من متوجه شدم که موهای بلند مش کرده تا چه اندازه توجه یک مرد را به خودش جلب می کند. از پنجره به بیرون نگاه کردم و تهران در شب من را به یاد پرواز بر فراز مکزیکو سیتی در شب انداخت. تهارن بزرگ شهری عظیم است که جمعیت آن به اندازه تمام جمعیت یونان است.
تهران، شهر جوان و پر سر و صدا و پایتخت مدرن کشور است. این ابر شهر دود آلود با جمعیت 14 میلیون نفره اش، ساختمان هایی دارد که تا دامنه کوه کشیده شده است.
بشدت تحت تاثیر تهران مردن قرار گرفتم. در این شهر با پاسدارهای شوخ، بزرگراه های چهار باند بدون چراغ قرمز، دیوار نوشته های “مرگ بر آمریکا” و لبخند های بزرگ و دلگرم کننده و مهمان پذیر، مواجه شدم. ایران جذاب و پر از تضاد است.
برای شنیدن غوغای شهر و لذت بردن از منظره شهر بزرگ و نورانی تهران در هوای گرگ و میش، به بالکن طبقه پانزدهم هتل شیک ام گذاشتم. برف تازه قله کوه البرز را بر فراز برج های شمال تهران، پوشانده بود.
به پایین نگاه کردم، ورودی هتل شلوغ بود. هتل میزبان کنفرانس اسلامی بود و ورودی پیچ در پیچ با پرچم 30 کشور شرکت کننده، تزیین شده بود. به نظر می رسد که تولید پرچم در ایران زیاد است و شاید دلیل آن حذف کردن پرچم آمریکاست. بغیر از نقاشی های دیواری که نشانه انزجار از آمریکا بود، من در هیچ جا پرچم آمریکا را ندیدم.
ماسینی که دستگاه کنترل امنیتی روی آن نصب شده بود، در مقابل در هتل پارک شده بود و هرکس که می خواست داخل هتل بشود باید ابتدا کیفش را در دستگاه می گذاشت. دیدن این دستگاه در ایران وتلاشی که مثل ما برای حفظ امنیت می کنند، برای من جالب بود چون ایران کشوری است که همه ما فکر می کنیم باید در مقابل اش از خودمان دفاع کنیم.
وقتی به اتاقم برگشتم، یک لیوان بزرگ آب انار نوشیدم. دهانم از طعم پسته ترش، ترک خورده بود. بهترین پسته ای بود که در عمرم خورده بودم. کانال های تلویزیون را عوض می کردم: سی ان ان، بی بی سی و تعداد زیادی شبکه که قبل از نماز، حال و هوای نماز را ایجاد می کردند. یک کانال تصویر رودخانه را نشان می داد که از سنگ های براق عبور می کرد، کانال دیگر، غروب آفتاب را در مکه و خانه کعبه نشان می داد. روی تخت دراز کشیدم و متوجه علامتی شدم که جهت مکه را نشان می داد. هنوز از اتاق هتلم خارج نشده بودم اما بخوبی دریافته بودم که دیدار از یک کشور دین سالار، تجربه ای به یاد ماندنی است.
منبع: تایم سیاتل 29 دسامبر