از روشنفکر کشی تا جنازه دزدی

حامد احمدی
حامد احمدی

» حرف اول

از زند‌گی تا مرگ در وضعیت کافکایی. این پرتره‌ی کامل هنرمند و روشنفکر ایرانی است که تمام زند‌گی‌اش، از عمومیت آثار و افکارش تا حریم شخصی و خصوصی‌اش، زیر سایه می‌گذرد. سایه‌ی سانسور و نظارت. همیشه غریبه‌هایی، بی‌ربط به زند‌گی‌اش، هستند که بی‌اجازه وارد دنیایش بشوند و برای محاکمه احضارش کنند. محاکمه‌ای که هزار شکل و نقش و تصویر دارد. یکی وقتی ا‌ست که اثری خلق کرده و بابتش باید جوابگو باشد، یکی زمانی‌ست که نفس کشیدنش در سکوت هم تحمل نمی‌شود و جنازه‌ی بی‌نفسش را برای عبرت دیگران در بیابان کشف می‌کنند و در تجاوزگون‌ترین شکل‌ش، در زمان ِ مرگ و عدم است که از تابوت و پیکر بی‌جان‌ش هم نمی‌گذرند. اگر مراسم ختم ِ بودن محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، در میان سایه‌ی کنترل و تفتیش برگزار شد، حالا نیروهای امنیتی و دولتی با چهره‌هایی در روشنایی، نمایشی نو ساخته‌اند. تصاحب جنازه‌ی کسی که با آن نسبتی ندارند و او هم با آن‌ها پیوندی نداشته. سپانلوی شاعر، در چنین وضعیتی، که پهلو به خوف و وحشت دنیای کافکایی می‌زند، به خاک می‌رود.

دوران دیگری آمده. زمان نفی و حذف کامل روشنفکر گذشته. حالا در این پرده‌ی تازه، قرار است صحنه توسط غریبه‌ها که در شکلی سوررئالیستی نام “خودی” دارند، پر بشود و شاعری که به شهادت آثارش و سبک زنده‌گی‌اش نزدیکی و توافقی با حکومت موجود نداشته، یک شبه محاصره و مصادره بشود. پیش از مراسم آخری، خاکسپاری محمدعلی سپانلو، یک‌ بار دیگر پروژه‌ی جنازه‌دزدی در آن‌سوی مرزها تمرین و انجام شده بود. زمانی که فرهاد مهراد، آوازخوان نیمه‌ممنوع بعد از انقلاب که بنا به حکمی نانوشته نباید “ترانه” می‌خواند و تنها اجازه‌ی آواز کردن “شعر نو” و “شعر کلاسیک” را داشت، بعد گذر از یک بیماری سخت، وصیت کرده بود پیکرش سوزانده بشود. وصیتی بر خلاف آموزه‌ها و مناسک مذهب اسلام. پس کیلومترها دور از مرزهای مقدس جمهوری‌اسلامی، در فرانسه و زیر پاهای ایفل ِ پاریس، جسد بی‌جان فرهاد را با دستوری آمده از سفارت ربودند و بی‌صدا در گوری بی‌نام و با رعایت قوانین اسلامی به خاک سپردند. حالا و امروز، که پروژه‌ی تمرینی دیروز نهادینه شده، جا افتاده و رویه شده، پیش پیکر بی‌اراده‌ی سپانلو که بر زمین خانه‌ی هنرمندان خفته، یک ردیف از چهره‌ی رسمی ایستاده‌اند. از مدیران و مسئولان دولتی تا بسیجی مخلصی که متخلص است به دهان گشاد و در تمام مراسم‌ها حضور فعال دارد و خودش را کارشناس امور بین‌الملل معرفی می‌کند. جنازه‌ی شاعر که مطبوعات و سایت‌ها در تهران و تهرانی بودن خلاصه‌اش کرده‌اند، با غریو لا اله الا الله بالا می‌رود و سانسور و تعدی و جرح و تعدیل روشن‌فکر ایرانی تا خصوصی‌ترین و بکرترین بخش زنده‌گی‌اش، مرگ، هم ادامه پیدا می‌کند.

دوران تیغ گذشته و حالا بنا به گفته‌ی فرزند ناخلف آیت‌الله خزعلی، مهدی‌شان، امنیتی‌ها پنبه را تیز می‌کنند و بر گلوگاه می‌کشند. بسته‌بندی فله‌ای روشن‌فکران و اتوبوس‌رانی جنون‌آمیز در جاده‌های ناامن منتهی به ارمنستان و نقشه کشیدن برای کشتار دسته‌جمعی به وسیله تصادف و سقوط و دره، جای خود را به موج‌سواری در وسط پایتخت داده. جایی که دوربین‌های خبرگزاری‌های رسمی روشن است. آفتاب می‌تابد و غم مصنوعی چهره‌های عزادار روی سایت‌ها نقش می‌بندد. سپانلو بعد از طی یک زنده‌گی ِ خراش‌خورده از تیغ سانسور و چماق تکفیر که برای تمام روشن‌فکران عمومیت داشته، با کتاب‌های منتشر شده در این سو و با نام مخفی‌اش، ژوزف بابازاده و کتاب‌ منتشر شده‌اش در آنسو، بی‌حرکت، بدون داشتن کلمه‌ای در دهان از جهان رفته اما وضعیت کافکایی که انگار حیات ابدی دارد، رهای‌ش نمی‌کند. خبرگزاری رسمی که تعریف شاعر را مدت‌هاست به قزوه و معلم دامغانی و حداد عادل و خلاصه هرکسی که در ضیافت ادبی بیت حضور دارد، محدود کرده؛ حالا از سپانلویی یاد می‌کند که حامی فلسطینی‌ها بوده، برای دفاع مقدس شعر ارزشی “نام تمام مرده‌گان یحیی است” را نوشته و احمدشاه مسعود را ستایش می‌کرده. رسانه‌ای ورزشی او را با شعری که به علی دایی تقدیم کرده معرفی می‌کند. فیس‌بوکیان “میرداماد” را با صدای دخترش هم‌خوان و عکس‌های یادگاری‌شان را با “عمو سپان”- عمویی مهربان و طناز و خندان- رو می‌کنند. در این‌سو که رسانه‌ها قرار است مشق آزادی بکنند، سپانلو در کارتونی، قایق‌سواری را تمام کرده و به سوی دوستان پیش از او رفته، شاملو و بهبهانی و گلشیری و دیگران، شتافته تا در آغوش‌شان آرام بگیرد و لابد برای‌ش غزاله علی‌زاده‌ی محجبه تصویری‌ست از امتداد اراده‌ی دیگران بر زنده‌گی خودش و دوستان‌ش بعد از مرگ. و این‌چنین هنرمند ایرانی، که در طول عمر نخوانده و نشنیده می‌ماند، بعد از مرگ، جور دیگر، ضد خودش، آن‌جور که نمی‌خواسته و دوست نداشته، خوانده و شنیده و دیده می‌شود.

مراسم به پایان رسیده. پارچه‌های سیاه ِ بیهوده را برچیده‌اند. اتوبوس بی‌خطر که سرنشینان‌ش را نه برای دفن شدن که برای فاتحه خواندن به گورستان می‌برد، خالی، حرکت می‌کند تا جمعیت اندکی که نتوانسته‌اند از حریم دوست و هنرمندشان محافظت کنند، لااقل نقش و حضوری در مراسم بی‌حرمت کردن‌ش نداشته باشند. سپانلو که به حکم هنر قرار است بماند و جاودانه‌گی را تجربه بکند، روی دوش بیگانه‌ها به سمت گور می‌رود و چیزی در آخر باقی نمی‌ماند به جز چند عکس از هم‌کناری بسیجی دهان گشاد و ژورنالیست دوران تدبیر و امید و ترانه‌نویس سریال‌های ماه مبارک صدا و سیما. دیگر طنین صدای هوشنگ گلشیری هم نیست که بعد از قتل‌های زنجیره‌ای، در هنگامه‌ی دفن محمد مختاری، کلمات را از ترس و تردید عریان بکند و بگوید “پیام، دقیق، به ما رسیده است: خفه می‌کنیم. ما هم حاضریم.” حالا در این فصل کِشت پنبه و کُشتن بی‌خون‌ریزی، دیگر کسی حاضر نیست. از تمام ِ تلاش و سعی کانون نویسنده‌گان و اعضای به خاک رفته‌اش، از مختاری و گلشیری تا سپانلو، انگار اثری نمانده. کسی حرفی ندارند و حرفی نمی‌زند و شاعر را بیگانه‌ها بدرقه می‌کنند.

لینک:

سخنرانی گلشیری در مراسم خاکسپاری محمد مختاری