توی چاه که به دنیا می‌آمدی...

نویسنده
خاطره زارعی

» بوف کور

بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد

- من بچه نمی‌خوام.

- بچه نمی‌خوای، پس برای چی اومدی این‌جا؟

- مدیرتون نمیاد؟

- خانم مرادی معلوم نیست کی بیاد.

- منتظر می‌شم.

با دستمال کثیف توی دستش میزهای اتاق را کثیف‌تر می‌کند و می‌رود.

صدای گریه‌ی بچه‌ها توی سالن پیچیده. همه‌ی پرستارها با صدای بلندحرف می‌زنند. به تو فکر می‌کنم؛ با این حوصله‌ی پرستارها حالا باید یک جوان تُخس و لج‌باز شده باشی. کاش از این خانم می‌پرسیدم بچه‌های شیرخوارگاه بزرگ‌تر که می‌شوند،‌ کجا می‌فرستندشان. حالا که آمده‌ام این‌جا، فکر می‌کنم کاش پدر را با خودم می‌آوردم، شاید می‌توانست کارش را توجیه کند، شاید هم نخواهد اصلاً از آن روزها حرف بزنیم. اما مگر به همین راحتی است؟ این‌ها تا ته و توی همه چیز را در نیاورند، آدرس نمی‌دهند. پدر هرچه از سنش می‌گذرد، رام‌تر می‌شود. حالا می‌شود سرش داد زد، سینی غذا را جلویش پرت کرد و قرص‌هایش را جابه‌جا داد. اما قابل‌ترحم‌تر از آن است که بخواهم تلافی کنم. هفده سال پیش زیر پایش زار می‌زدم که فقط بگوید با تو چه کرده؛ اما فقط یک‌بار درباره‌ی تو حرف زد، گفت: «انداختمش جلو گله‌ی سگ». حالا که مثل یک حیوان مریض رام شده، فقط می‌شود دلت به حالش بسوزد. خلیل سربازمعلم بود، قدبلند و لاغر. موهای لختش را می‌داد عقب؛ اما همیشه چند رشته‌ی سیاه روی پیشانیش بود.

قدبلند بودی، بلندتر از یک نوزاد معمولی بودی توی بغل. حالا مثل خلیل شده‌ای حتماً، بلند، با موهای سیاه و لَخت روی صورت گندمی. از قروه مستقیم آمده بود جلو در خانه‌ی ما. در را که باز کردم، سرش را پایین انداخت:

پدر داشت می‌آمد سمت در. آستین‌هایش را تا زده بود روی بازویش و آرنج به پایینش خیس بود. کتش روی شانه‌هایش بود. بدون اینکه حرفی بزنم، رفتم توی اتاق نشیمن و از پنجره نگاه‌شان کردم. بعد از کمی حرف زدن، پدر در را بست و آمدند تو و رفتند سمت اتاق‌های خالی آن طرف حیاط. خلیل شام را با ما خورد. شب را ماند. قرار شد تا آخر هفته وسایلش را بیاورد و توی یکی از اتاق‌های آن طرف حیاط بماند.

پدر خلیل را دوست داشت، گاه‌گاهی رضا پاپیچش می‌شد که: “درست نیست این پسره تو این خونه باشه؛ واسه راضیه حرف درمیاد”. اما پدر می‌گذاشت پای حسادتش و محبتش را بیشتر می‌کرد. اوایل گاه‌گاهی برایش شام می‌بردم؛ بعد شد هر شب. اگر یک شب دیر می‌رفتم، بی‌تاب می‌شد. غروب‌ها دوست داشتم از این طرف حیاط راه رفتنش را توی اتاق نگاه کنم. از پنج‌شنبه‌ها بیزار بودم. چشم به در می‌دوختم تا جمعه بعدازظهر که برگردد. یک روز جمعه که از قروه برگشت، مدام حیاط را نگاه می‌کرد. رضا و پدر که بیرون رفتند، آمد پیشم. روسری مشکی‌نارنجی را به من داد و گفت: «سرت کن»؛ سرم کردم. با اشتیاق نگاهم می‌کرد و چشم‌هایش برق می‌زد. سرم را پایین انداختم. بلند بود و رشته‌های نارنجی ازش آویزان. سرم را بین دست‌هایش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید و رفت. زیبا نبودم. رنگ نارنجی به چهره‌ی سبزه‌ام نمی‌آمد؛ با آن موهای فرفری. بعد از آن، هر وقت رضا و پدر نبودند، می‌رفتم اتاقش.

اولین تأخیر عادت ماهانه‌ام سردش کرد و با اولین عُق من همه چیزش را جا گذاشت و رفت، وسایلش… اتاق آن طرف حیاط… بچه‌های مدرسه… و من را…. پدر و رضا گیج شده بودند. بعد از اینکه مادر مُرد، روستا هیچ قابله‌ای نداشت. اما زن‌های روستا این وقت‌ها هر کدامشان یک پا قابله بودند. قبل از اینکه شکمم بالا بیاید، توی حمام عمومی، رنگ تیره‌ی سینه‌هام خبر را به تمام کوچه‌های روستا کشاند. مردم روستا هی خبر را آب می‌دادند و خبر رشد می‌کرد، مثل تو، توی رحم من.

لباس‌های گشاد مادر را می‌پوشیدم. اواخر چادر هم به خودم می‌پیچدم و کمتر جلو چشم رضا و پدر راه می‌رفتم. یک روز سفره را چیده و خودم گوشه‌ی اتاق نشسته بودم. رضا آمد. مثل همیشه نبود. نشست کنار پدر و رو به من گفت: “چرا چادر بستی دور کمرت؟” به خلیل فکر کردم. باید همان لحظه می‌رسید. وقتش رسیده بود بیاید و روستا را با تمام حرف‌ها پشت سرمان بگذاریم و برویم. گوشه‌ی سفره را گرفت و با تمام وسایلش پاشید توی صورتم. رو به پدر گفت: “دخترت تو شکمش توله داره”. بلند شد و در را کوبید. رضا هم همه چیز را جا گذاشت و رفت. رفتنش با رفتن خلیل آن قدر نزدیک هم بود که بعد از سال‌ها فکر می‌کنم با هم رفته‌اند. حالا شاید توی یک شهر و یک کوچه و یک خانه زندگی می‌کنند. از آن شب فقط حمله‌ی پدر و پاره کردن لباس‌های تنم یادم مانده. پدر تمام برادرزاده‌ها و پسرعموهایش را جمع کرده و گفته بود: “«خلیل را پیدا کنید و بیاورید… مرده‌اش را”. یکی از برادرزاده‌هایش گفته بود: “پس رضا؟” پدر گفت: “اگر رضا مَرد بود، کار به این‌جا نمی‌کشید؛ فکر کنید رضا مُرده”.

توی روستا پیچیده بود که پدر رضا را پنهان کرده تا اتفاقی برایش نیفتد و دیگران را دنبال خلیل می‌فرستد. چون پدر اجازه نداده بود اول من را بکشند و بعد خلیل را، هیچ کس دنبال خلیل نرفت و هیچ کس باور نکرد که خود پدر قرار است مرا بکشد. شب به خانه‌باغ رفتیم. شاید خلیل آن‌جا پنهان شده بود. هوا تاریک بود. هیچ کس توی کوچه‌های روستا نبود. مچ دستم توی مشت زمخت پدر بود. دست دیگرم را زیر شکمم گرفته بودم تا قدم‌هایم اندازه‌ی قدم‌های پدر بشود؛ نمی‌شد. پاهایم روی زمین کشیده می‌شد. به خانه‌باغ که رسیدیم، هُل‌ام داد توی حیاط و پشت در چوبیِ پوسیده را انداخت. خلیل توی خانه‌باغ نبود. فکر می‌کردم باید آن لحظه برسد. داشت دیر می‌شد، خیلی دیر. ته باغ یک چاه بود؛ کنده بودندش قبلاً. به جای آب به سنگ که رسیده بودند، رهایش کرده بودند و پدر یک درپوش چوبی برایش درست کرده بود. ایستاده بودم جلوی در اتاق‌های باغ و زُل زده بودم به در باغ. خلیل دیر کرده بود. داشت دیر می‌شد. پدر درپوش چوبی باغ را که برداشت، به سمتش رفتم. نشستم زیر پایش و زانوهایش را بغل کردم. جیغ می‌کشیدم و التماس می‌کردم. به روح مادر، به روح پدرش، به روح همه‌ی مرده‌های گور‌به‌گور‌شده‌اش قسمش می‌دادم. من داد می‌زدم، پدر ضجّه می‌زد. با صدا گریه می‌کرد، من بلندتر جیغ می‌کشیدم. با دست‌های درشت و استخوانی‌اش هُل‌ام داد - همین دست‌هایی که حالا باریک و انگشت‌هایش خم شده - افتادیم کف چاه. پای چپم درد می‌کرد. پای راستم تکان نمی‌خورد. پاچه‌اش را بالا زدم. چاه تاریک بود؛ نه مثل وقتی که لامپ دست‌شویی سوخته باشد، نه مثل وقتی که از ترس لحاف را روی سرم می‌کشیدم؛ تاریک بود مثل قلب سیاه پدر، مثل ترس خلیل، مثل تعصب رضا تاریک بود. دست به ساق پایم کشیدم. چیزی شبیه گوشت چرخ‌کرده آمد توی دستم. دوباره دست کشیدم. تیزی پوستم را خراشید. خوب لمس‌اش کردم. استخوانم بود. درد نداشتم، فقط کمر به پایینم داغ بود، خیلی داغ. تهوّع داشتم و عرق می‌ریختم؛ اما پایم درد نمی‌کرد.

فکر می‌کنم از هوش رفته بودم که فشار پیچید توی رحمم و با جیغ خودم به هوش آمدم. کیسه‌ی آبت را پاره کردی. تو هم می‌خواستی این تاریکی را ببینی. فشار بیشتر شده بود. ناخن‌هایم را می‌کشیدم روی دیوار چاه… می‌کشیدم زیر گردنم… درد بیشتر می‌شد و فکر می‌کردم که درد چه‌قدر چیز خوبی است. می‌تواند هوشیار نگه‌ام دارد. درد و فشار که قطع می‌شد، از هوش می‌رفتم؛ اما باز درد یاری‌ام می‌کرد و به هوش می‌آمدم. دیگر نمی‌توانستم جیغ بکشم. صدای گاو درمی‌آوردم و چند گاو بعد از من از دیوارهای چاه ماما می‌کردند. صدای گریه‌ات پیچید توی چاه. حالا دیگر درد نه، صدای تو نمی‌گذاشت از هوش بروم. دست کشیدم روی صورتت، شانه‌هایت، دست‌هایت، شکمت. بند نافت آمد توی دستم. گیره‌ی موهایم را کشیدم و نافت را بستم. تیزیِ استخوان شکسته بند ناف را نبرید؛ با دندان کندمش. پیچیدمت لای چادری که هنوز به کمرم مانده بود.

انگشت‌هایم ناتوان‌تر از آن بودند که کف سنگی چاه را بکنند. جفت و ادامه‌ی ناف را انداختم توی گودیِ کوچکی که ساخته بودم و خودم هم تویش نشستم. خون از توی گودی به خورد چاه می‌رفت. گریه‌ات قطع شده بود و صدای ملچ‌ملوچت می‌آمد. دست کشیدم روی صورتت. گوشه‌ی چادر را گذاشته بودی توی دهانت و مک می‌زدی. لباسم را بالا زدم. با انگشت لب‌هایت را لمس کردم و سینه‌ام را گذاشتم تو دهانت. آرام بودیم. من… تو… تمام گاوهای توی دیوار چاه. چیزی را زمزمه می‌کردی؛ مثل نق و نوق‌های بچگانه. اما وقتی دیدی به صدایت توجه نمی‌کنم، بلندتر گفتی: “خدا را فراموش کن که هیچ پناهی در او نیست”. آیا اگر من بیرون از چاه بودم و مردم صدایت را می‌شنیدند، به تو هم مانند عیسی ایمان نمی‌آوردند؟ آیا خلیل با خدای مسیح فرق داشت؟ آیا خدا هم سربازی بود توی یکی از اتاق‌های آن طرف حیاط پدرِ مریم؟ شاید اگر تو هم به جای “خدا را فراموش کن که هیچ پناهی در او نیست”، می‌گفتی “ایمان بیاورید به خدایی که بی‌همتاست”، چاه روشن می‌شد و بوته‌های انگور و نخل از کناره‌هایش بیرون می‌زد؛ اما کدام جمله درست بود؟ هر بار که دهانت را از سینه‌ام جدا می‌کردی، همین جمله را می‌گفتی و این را به هیچ کس نمی‌توان ثابت کرد.

وقتی نور از سوراخ‌های درپوش می‌تابید توی چاه، می‌توانستم تکان‌خوردن‌هایت را ببینم؛ اما بعد از رفتن خورشید، ظلمات باز احاطه‌ی‌مان می‌کرد. دو روز بود توی چاه بودیم. زُق‌زُق پای چپم ضعفم را به مرگ می‌رساند. تو فقط از سینه‌ی چپم شیر می‌خوردی. با انگشت یک قطره از شیرم را به لب‌هایم کشیدم. دوباره همین کار را کردم و باز دوباره؛ انگار عطشم فرومی‌نشست. سینه‌ی راستم را با دست بالا آوردم. توی دهانم گذاشتم و مک زدم. حالا بهتر شده بودم و صدایت را خوب می‌شنیدم: “خدا را فراموش کن که هیچ پناهی در او نیست”. چادر دورت خیس شده بود؛ دامن من هم. چه‌قدر غم‌انگیز می‌مردیم. دیگر هیچ امیدی نداشتم و فقط دوست داشتم لحظه‌ی مردنمان هم‌زمان باشد.

شاید روز سوم بود که صدای فرج پیچید توی حیاط: “راضیه… راضیه!” هرچه‌قدر خواستم داد بزنم، صدا از گلویم درنمی‌آمد. فرج دوست پدر بود. تنها پیرمرد روستا که نماز نمی‌خواند. از چند سال پیش، وقتی زنش توی آب سدّ پشت باغش غرق شد، نماز نمی‌خواند. می‌گفتند همان موقع از مردی افتاد. مردم ده جسد زنش را روی دست‌هایش دیده بودند که موهای خیسش پیچیده بوده دور دستش و با جسد حرف می‌زده. تو گریه کردی، با صدای بلند. فرج با طناب آمد داخل چاه. زمزمه کرد: “خدا را فراموش کن که در او هیچ پناهی نیست”. مرا سفت به خودش بست و تو را زیر بغلش گرفت و از چاه کشیدمان بیرون. آفتاب که به صورتت خورد، با صدای بلند گریه کردی. گریه‌ات درست شبیه وقتی بود که به دنیا آمدی. طناب را که از من باز کرد، روی زمین افتادم. حالا دوتا پایم هم درد می‌کرد، بی‌امان درد می‌کرد. تو را نگاه می‌کردم. توی بغل فرج گریه می‌کردی. صورتت پوست‌پوست شده بود و همه جای بدنت سرخ. با پیکان پسر فرج به بیمارستان قروه رفتیم.

پایم هم مثل قلبم هنوز می‌لنگد. تو را آخرین بار بغل فرج دیدم که رفت دنبال پدر. پدر هم همه چیز را توی روستا جا گذاشته بود و آمده بود شهر. از بیمارستان به اتاق کوچکی که توی کوچه‌ی بن‌بستی اجاره کرده بودند، رفتیم و تو دیگر توی بغلش نبودی. انگار بعد از هفده سال، دیروز دلش به حالم سوخت که گفت تو را روی پله‌ی این شیرخوارگاه جا گذاشته.

 صدای چرخیدن دستگیره‌ی در می‌آید. خودم را جمع و جور می‌کنم. زن مسنی داخل اتاق می‌شود. بلند می‌شوم:

 

درباره‌ی نویسنده

خاطره زارعی، متولد ۱۳۶۴ در همدان، داستان‌نویس جوانی است که آثارش بیش‌تر در نشریات اینترنتی و تخصصی ادبیات منتشر شده است.