من و حداد و یک دماسنج شکسته

مسیح علی نژاد
مسیح علی نژاد

جناب آقای حداد می دانم  هیچ یک از نامه های مودبانه و سرشار از متانتم، خمی به ابرویت نیانداخت و آب از آب گل آلود قضاوتت تکان نخورد. پس اینبار  از جنس خودت و با ادبیات خویشاوندان فکری خودت با تو سخن می گویم. خوب گوش هایت را باز کن.

برای چندمین بار است که به پر و پای من می پیچی. ستون نصفه نیمه ام را در فضای خفه رسانه ای ایران می لرزانی. ستونی که عین کودک برای یک مادر می ماند. اما خوب آن چشم های حقیرت را باز کن و پنبه بی عاری از گوش تنگت در آر. تاثیر ستون و حضورم در رسانه های ایران در برابر حماسه دختران و پسران جوانی که سینه  چاک چاک  شده اند و زیر خاک خوابیده اند،  هیچ است. من می مردم و زنده می شدم تا چند خطی بنویسم که شاید صدایم به گوش تو و از تو کرتر ها برسد اما چه خام خیال بودم که اینک صدای ناله مادر ندا گوش فلک را پر کرده اما گوش تو و باقی کبک های دور و برت را حتی به یک زنگ کوچک هم تکان نداده است. حضور بی اثرم در برابر حضور اثرگذار هم نسل هایم همان به که قربانی توهمات واهی شما باشد آقا!

از همان روزی که با انتشار فیش حقوقی مجلس تحت نظارتت کینه از من به دل گرفتی، دانستم که تا نیش نزنی رهایم نمی کنی.

نیش اول را روزی زدی که حمایت هم جانبه خاتمی و کروبی را از یک خبرنگار یک لاقبا باور نداشتی و گمان بردی وقتی از مجلس بی رونقت حذفش کردی، دیگران هم چشم به دهان تو دوخته اند و باور می کنند که این رانده شده از خانه ملت، دزد و بی ادب است و طناز و عشوه گر. برای همین وقتی دیدی کتاب تاج خارم و قصه حقارت مجلسی که خار بر سر خبرنگار گذاشت، از دولت خاتمی مجوز انتشار گرفت ابتدا سر در گوش معاون خاتمی در حاشیه مجلس فرو کردی و با همان لحن حقیرانه ات،  مثلا دلسوزانه و دوستانه  توصیه کردی: آبروی تان را پای این خبرنگار نگذارید که فسادش آبروی اصلاحات را می برد، غافل از اینکه در تمام این سالها هم به آنها و هم به یاران تو اثبات شد که اگر ریگ کوچکی به کفش حقیر یک خبرنگار بود، شما به در گوشی گفتن نمی افتادید و پیراهن رسوایی ما را بر همان سر در مجلستان علم می کردید. یاران خاتمی هم که عادت به شیوه کهنه شما داشتند، گوش بر پچ پچ های عبث تان بستند و خود به آزمودن خبرنگار رانده شده از خانه ملت برآمدند و چون شما طردم نکردند.

پس از آن من نیز  یافته بودم، فاسد کسی است که خودش را به قدرت فروخته است نه او که چشم بر وسوسه های قدرت می بندد و می شود منتقد قدرتمداران. فاسد کسی است که با دوپینگ شورای نگهبان جای  منتخب واقعی ملت را گرفته است و این روزها همان منتخب ملت و مغضوب دولت (علیرضا رجایی) در زندان است و شما جای او در خانه ملت. فاسد کسی است که صدای ناله و ضجه مردم را می شنود اما روی صندلی وکالت ملت، به جای آنکه گلوی آنان باشد پرخاشگر و پاچه بگیر آنان می شود و مدافع حقوق دولت و دولت دوستان.

پس از پچ پچ معروفتان زیر گوش معاون آقای خاتمی که از قضا کارگر نیافتد، نوبت به  کروبی رسید. در همان مجلس فرمایشی نمایندگان  را به دفترتان فرا خواندید و انگار که یک دستور جلسه مهم را نباید از قلم بیاندازید دوباره چشم و چار تنگ کرید و از موضع دوستانه تقاضا برای کروبی فرستادید که این از خانه رانده شده را از روزنامه نیز برهانند و ستون مجلس از او بستانند. اما آنقدر موضع حقیرانه تان بی سند و مدرک بود که آنها هم نترسیدند و ستونم را روی سرم آوار نکردند و چشم های شما بارها از حدقه در آمد که چرا آن همه پچ پچ های شما کارگر نمی افتد و آخر هم نفهمیدید آنچه مرا تا کنون در خانه نگه داشت پرونده سفیدم از آن همه اتهامات کذایی و مضحک شما بود ورنه اگر یک هزارم توهمات و اتهامات شما درست بود،  شما و دوستان “موازی”تان که سایه شان همیشه بالای سر من و همسایه هایم بود، خواب آرام بر من حرام می کردید و هزار بار پشت دوربین های آشنا می نشاندید مرا تا ریز ریز برایتان شرح فساد اعتراف کنم.

همه اینها گذشت اما شما نگذشتید. ول کن ماجرا نبودید، چشمتان هرجا به چشمم می افتاد تا بناگوش لبخندهای ریاکارانه و گل و گشاد نثارم می کردید و در اتوبان های شهر هم تا کمر از ماشین پرمحافظتان بیرون می آمدید تا دستی برای این رعیت رانده شده از خانه تکان دهید تا نشان از بی گناهی شما در بی آبرو ساختن یک زن بی پناه در تمام این سالها باشد اما هرجا که ردی از شما بود یک توصیه دوستانه هم به همه  کردید که دل یاران و همراهان و مدافعانم را بلرزانید تا رهایم کنند. آخر هم نفهمیدم این همه کینه از یک خبرنگار ساده برای چه بود که این همه برای حذف  اش احساس مسولیت می کردید.

در حقارت ذهن بیمار همین بس که من یک حاشیه ناچیز برای روزی که گل یاس به خبرنگاران دادید نوشتم و شما فردای چاپ همان حاشیه در ستونم، از جایگاه رییس مجلس کنایه انداختید  ”بگذار بعضی ها بنویسند عطر یاس پیشکش من کار خودم را می کنم، دوباره گل یاس برای خبرنگاران آوردم”. از همانجا دانستم که هنوز ستون و حاشیه نوشته هایم روی متن سیاست ورزی و زندگی شما سنگینی می کند.

کار خودتان را کردید و پچ پچ آخرتان هم به گوشمان رسید آقا! فرمودید خانم مینی ژوب پوشیده اند و در سانفرانسیسکو، سی سال انقلاب را زیر سوال برده اند و بعد طعنه به آقای کروبی زده اید که نیروهای جوانش کل نظام و انقلاب را زیر سوال می برند و نه فقط چهار ساله احمدی نژاد را. چه ذوقی نشست توی دلتان که بلاخره من گاف را داده بودم و پچ پچ شما کارگر افتاد. نه آنکه از سوی روزنامه حذف شده باشم و  یا آنکه آنها چشم خودشان را بسته باشند و از دریچه نگاه هیز و حقیر شما آن همه پالتو و کلاه ما را مینی ژوب دیده باشند، نه، من خودم نگران آن شدم که مبادا این روزها که روزنامه اعتماد ملی به سختی نفس می کشد تا صدای نفس های به شماره افتاده ملت تب دار ایران را منعکس کند، زیر سوال بردن کلیت نظام از طرف یک جوجه روزنامه نگار، بهانه ای باشد برای تذکرهای  بعدی آنان که کینه به دل دارند و دست بردار هم نیستند. آنها بزرگوانه سکوت کردند در برابر ستونی که فرستادم اما من پیغام حقیرانه شما را شنیدم و اینجا در بلاد غرب زانوی غم به بغل گرفته ام که چرا ردای وکلای خانه ملت آنقدر به تن مردانش زار می زند که این همه بلبشو در خانه را رها کرده اند و چسبیده اند به کینه های دیرینه خود تا مچ بگیرند و کمی دلشان را خنک کنند. این سخنرانی سانفرانسیسکوی ما اگر برای هیچ کس نان نداشت برای حداد عادل حداقل یک دل خنک شدن را داشت، یک تسویه حساب کردن را داشت که بلاخره سبک بال بنشیند روی صندلی اش  و مسولیت سنگین درگوشی گفتن برای این و آن و متقاعد کردنشان به حذف این مفسد فی الارض از روی شانه اش برداشته شود.  خبرنگاری که روزی وادارش کرد تا در برنامه مخصوص بزرگان در شب عید به جای اینکه از مهمترین رخدادهای سالانه در پیام نوروزی سخن بگوید، بنشیند جلوی دوربین و به عنوان سران یکی از سه قوای مهم کشور از میزان  حقوق و پاداش نمایندگان دفاع کند و از ملت بخواهد که جوسازی های یک خبرنگار را جدی نگیرند.

معلمان و کارگرانی که با تیتر نخست چاپ شده در مورد میزان پاداش نمایندگان در مقابل مجلس تجمع کرده بودند هرساله چشم شان به خانه ملت است تا ببینند امسال کدام خبرنگار سند دروغگویی و ریاکاری وکلای شان را منتشر می کند، دیدید که من  در مجلستان نبودم اما شاگردی خبرنگارانی را می کنم که در همین چهارسال رسوایی هایتان را روشنگری کردند، پس یادتان باشد جهان بی من و شما هم خوب می گذرد و ننگی اش برای کسی می ماند که آویزان قدرت مانده است.

در پایان چندان نگران عکس هایی که در گوشه گوشه های لندن از گردش های روزانه شما و همسر مکرمه تان در مراکز خرید لباس و پوشاک های “خارجی” منتشر می شود نباشید، درست است که در همان لندن هم تا بناگوش خندید و “دلسوزانه” توصیه کردید برای مصاحبه با اوباما نروم که در تضاد امنیت ملی کشور است اما من کینه ای از شما به دل نگرفتم و عکس هایی که از شما و همسر نازنینتان در هنگام خرید لباس های رنگارنگ منتشر می شود هم کار من نیست.  امروز هر شهروند یک رسانه است و منتظر انتشار عکس های بعدی تان در مراکز خرید انگلستان باشید.  مهم نیست که در کسوت یک رییس ساده زیست اصولگرا، به کرات انگلیس را پلید می نامید، این حق شماست که در مقام یک مسافر برای دختر و دامادتان که از قضا پسر آقا نیز هستد، از انگلستان سوغاتی ناچیزی ببرید.

من هم می نشینم خبر خشم شما و آقایتان از استعمار پیر را تنظیم می کنم تا جهان بداند که شما چه راست گویید و ما چه فاسد!