مانلی

نویسنده
شهلا بهاردوست

پاره هایی کوتاه از آزاده دواچی در وصف حال و هوای شهر در زمان حیرت واژه و سکوت روز… وطنیه ای از محمود معتقدی و چند سروده دیگر، برگزیده های این هفته ی مانلی…

 

وطن چه بویی دارد…

آزاده دواچی

 

1

کلمات انتحار می شوند

در شعبده روزها

اینجا،

جای کمی حرف خالیست

دروغ را می شود دید بر پشت بامها

شمعی افروخت

به سلامتی صدای باتومی

2

چه صبح مکدری است

وقتی الله اکبر هر نماز

گرده ای باشد بر گلوی عابری

چه سلام سختی است

وقتی سجده هر کوچه

وضوی قاتلان سرزمینش باشد

زندانها رنگ اساطیر

و واژه ها ی بی رنگ در سکوت روزها

3

این همه خورشید

و شب دل باخت به تاریکی ستاره ها!

پس کجا شهیدان بی وطن

می گریند برسرود آزادگی مان

شب دراز نیست و

قلندر خاموش

4

قبرم را می فروشم به مادری

که از فرط تنهایی

گلویش را صاف می کند

با صدای گورکنی پیر و می گوید 

فرزندم

باید اذانی گوییم

شهر هرگز برنخواهد خواست

 

وقت است که باز آیی

جوان

تو که بیائی
حلقه‌های زنجیریان می‌گسلد
پیوندهای دروغ
خود را آشکار می‌کنند
خائن رسوا می‌شود
بی هنر بساطش را برخواهد چید

تو که بیائی
بار دیگر زنجیر پیوسته خواهد آمد
امّا نه بر دست و پای خلق
که بر چنگال‌های اهریمن
تو که بیائی
هر دروغ به رسوائی خود می‌گریزد
و هر راست اشک شوق به دیدار می‌آورد
توکه بیائی
عشق بازآمده است
قطره‌ها در یکدگر می‌نگرند
به لبخندی صافی شده از عشق
و آتشی شرمگین از مهر
آتشی که سرد نخواهد شد
که فروزان خواهد ماند
و هر دیدارشان
آن تازه‌گی نخستین را
آشکار خواهد کرد

گوئی به رؤیائی می‌بینند
که آن کابوس سیاه در هم شکسته‌ست
امّا این رؤیا نیست، خواب نیست
تو آمده‌ای
و آنچه با خود آورده‌ای
آزادی ما ست

حال فرصت داریم از ته دل بخندیم
شاد باشیم، آسوده باشیم، خواستار باشیم
دیگر نه احساس ناامنی
نه سلطۀ وهن
دیگر همه چیز نه خاکستری، نه سیاه، نه دلگیر
که رنگین‌کمان من و توست
دیگر نه لبی فروخورده از خشمی عقیم
نه سری به گریبان رفته در تأمّلی بی‌بار
نه پیکری فروافتاده از زخمی خونریز
نه غروری شکسته از حقارتی ناخواست
دیگر نه دلی دردمند از دوست
نه چشمی خونبار از غم
نه فرشته‌ای وحشت زده از دیو
نه ددی زنجیرگسیخته در دود
دیگر نه حجابی بر زیبائی‌ها، نه بر ماهرویان
نه ریائی از سیرتی پلید
نه وقاحتی از دشمنی زبون
که بی‌قراری عشق بازآمده است

وقتی به کودکان خود نظر کنیم
دیگر به این اندیشۀ دردمند نخواهیم افتاد
که: ای فرشته‌های معصوم
چرا به جهانی چنین سیاه، عبوس و اهریمن زده پا نهادید؟
دیگر این کابوس ما را آزار نخواهد داد
که: فردا چه بر سرشان خواهد آمد؟
آخر تو آمده‌ای
و فردا تنها بوی نیک‌بختی می‌دهد
اندیشیدن به فردا
وزش جان‌بخش بهاران است
با عطرها، سایه‌ها، و رنگ‌هاش

 

وطن چه بویی دا رد

محمود معتقد ی

 دا رم

  شبیه سرگیجه ها ی تو می شوم

 ا زپی  پنجره ا ی که  به د ست ها ی تومی رسد

 نگا ه کن

 چه  خونی

 ا ز سمت گیسوا ن تو  فوا ره می زند

  تا خا طره ها ی تا بستا نی و

  پرند ه ا ی که  ا زخیا با ن ها ی تومی نوشد     

 اینجا چه کسی

  به شبعد ه عشقی تما م

 د رمرگ ما تما م می شود

  ا ز بهشت زهرا چه می گذ رد؟

 تا بوتی  با رنگین کما ن د وست 

 دا ری

  تا زه می شو ی 

 نبا شد د لت گرفته

 رفیق

 وطن چه بویی دا رد

 مرداد 88

 

کم کن زخلق سایه آزار خویش را

 مسیح موسوی

ای بسته با دروغ ودغل بار خویش را
داده فریب جمع هوادار خویش را

در عرصه مناظره ها گرم کرده ای
با افترا و سفسطه بازار خویش را

دم دیگر از اداره دنیا مزن ببند‎ ‎‏
آن زیپ باز مانده شلوار خویش را

بسیار کودتای شما کودکانه بود
تنبیه کن مهندس آمار خویش را

ای جاپلوس پست دغل باز رأی دزد
بشمار رأی غصبی خروار خویش را

زانو زده به محضر شیطان و با خضوع
بوسیده دست رهبر طرار خویش را

فرمایشات فاطمه الهام بخش تست

انعام بخش هند جگر خوار خویش را

 شاید زمستراح خیابان پاستور

تولید میکنی همه آمار خوش را

تزویر یک وزیر که محصول رانت بود
دیدیم کرد بالاخره کار خویش را

آه ای دراز گوش نگون بخت کز خری
داده به گاو رشته افسار خوبش را

بارت کج است ای شتر مست ره دراز
ترسم به انتها نبری بار خویش را

اصلاح کن برادر ریشوی من کمی‎ ‎‏
با خلق راه وشیوه و رفتار خویش را

خاموش میکنند ترا با سکوت سبز
بشنو صدای دشمن بسیار خویش را

ای غاصب مقام ریاست خدای را
کم کن زخلق سایه آزار خویش را