هدا گابلر و حدیث نفس ما ایرانی‌ها

طاهره بارئی
طاهره بارئی

» نگاهی متفاوت به نمایشنامه "هدا گابلر"

 

نمایش: صبح اول وقت خانمی تلفن کرد. از خواب شب قبلش هنوز هراسان بود و آرام نداشت. دلش میخواست مرا ببیند و خوابش را تعریف کند. یکساعت بعد همراه همسرش آمد. حضور همسرش برای تعریف حالات خانمش بود بعد از دیدن آن خواب. میگفت با چنان فریادی از خواب پریده و لحاف سفید را پس زده که او را یاد تابلوی شب اعدام، اثر گویا انداخته است.

در خواب دیده بود که پاکتی در دست دارد. شبیه پاکت های میوه. آنرا با اشتیاق و خرسندی در آغوش گرفته است. دقیق نمیداند در آن چیست. اما فکر میکند پر است از میوه هائی یکی از دیگری لطیف تر، شاداب تر. زیباتر. سُکر ِ شادمانی، شادمانی ِداشتن چنین میوه هائی، او را بیحرکت نگاه داشته است. تا آنکه تصمیم میگیرد دست کرده و با باز کردن ِدر پاکت، هم از دیدار میوه هائی برخوردار شود که در ذهن به داشتنشان شادمان است، و هم شاید لبی از آن ها تر کند.

تا دست در پاکت فرو می برد، ناگاه ماری از پاکت سر برون آورده آرام آرام قد بر می افرازد. زن از وحشت پاکت را به دور ترین نقطه ای که میتوانسته پرتاب، و از خواب می پرد.

خواب این خانم، خیط شدن از تفاوت فاحش رویا ها و تجسمات ذهنی با صورت عینی آنها، مرا یاد نمایشنامه “هدا گابلر”، اثر “هنریک ایبسن” انداخت. هدا گابلر با اجرا ها و برداشت های بسیار متفاوتی، چه در مورد کل داستان و نمایشنامه ایبسن، چه شخصیت هدا گابلر، به روی صحنه رفته است. در یکی از ین اجرا ها که در مونترال کانادا دیده ام و نگاه کارگردان به شخصیت “هدا گابلر” با نظرنگارنده این سطور، بیشترین همخوانی را داشته، از خواب پریدن ِمرحله به مرحلۀ هدا گابلر، اینچنین به روی صحنه می آید.

هدا گابلر زنی ست عاشق زیبائی. زیبائی در اعمال، زیبائی در حرکات انسانی. اسمش را برخی میگذارند، ایدآلیسم.

او وارستگی در دوستی، شهامت، سخاوت، قهرمانانه مردن و مبتذل و زیرزیرکی نزیستن را ارج مینهد.

با مردی ازدواج میکند که یک محقق دانشگاهی ست و از همان ابتدا به او اطلاع میدهد که نه امکان فراهم کردن زندگی مرفهی برای او دارد نه استخدام خدمه ای برای انجام کارهایش، در ضمن فرصت زیادی برای گفتگو با او ندارد و وقتش را باید به مطالعه متون بگذراند. هدا گابلر ِ به خود رها شده در شبهای بلند قطبی، حواس و اشتیاق خود را روی نویسنده ای متمرکز میکند که گویا با گم شدن دستنویس کتابش با شلیک گلوله ای در قلبش، همانگونه که هدا گابلر آرزو میکرده، خودکشی کرده است. پرسوناژ ایبسن تازه دارد با این حادثۀ بنظرش قهرمانانه خود را گرم میکند، که خبر میرسد، نویسنده مزبور در خانه ای ناخوشنام خودکشی کرده است. گوئی این کافی نبوده که خبر بیار بعدی اطلاع میدهد، که گلوله نه به قلب بلکه اسافل اعضای نویسنده اصابت کرده. هدا گابلر هنوز دستپاچه است که خبر بیار بعدی، مطلعش میکند نویسنده خودکشی نکرده بلکه بخاطر تعلل در پرداخت پولی که بابت بعضی مسائل باید می پرداخته در یک بگو مگو و دعوا در آن محل، از پای در آمده است.

 

وقتی هدا گابلر کاملاً، رویائی را که در مورد این مرد ساخته بود، ریز ریز شده، از دست میدهد، شوهرش را می بینیم که با عجله روی صحنه می آید تا اطلاع دهد برای مدتها فرصتی که وقف همسرش کند، نخواهد داشت، چون باید اوقاتش را به بازنویسی اثر نویسنده ناکام از روی یادداشتهای در دست مانده اش بگذراند. هدا گابلر، روی صحنه شبهای قطبی، تنها و خیط شده گیج است، که دوست همسرش، یک قاضی معتبر، به او اطلاع میدهد، قصد دارد غیبتهای همسرش را با حضورش در خانۀ آنها پر کند، البته بی توقع از هدا گابلر نیست. رویاروئی با تزویر و عدم دوستی این مرد و توقعاتش، تمام ایدآلیسم و “زیبائی دوستی” هدا گابلر را چون جزیره ای احاطه شده با ابتذال، پایان میدهد. از اتاق خارج میشود و بعد ما صدای شلیک گلوله ای را می شنویم.

همه در چنین موقعیتی، چنین عاقبتی بر نمی گزینند.باید به ادبیات فارسی نگاه بکنیم ببینیم چه راه حل هائی یا درو هائی درون زبان، پیشنهاد کرده اند و ما چه قدر از آن متاثر بوده و آنچنان عمل کرده ایم. من فقط به دو نمونه، شاملو و فروغ فرخزاد اشاره خواهم کرد و باقی تحقیق را به دوستان علاقمند واگذار میکنم.

شاملو میگوید:

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

بین خودکشی روحی، خودکشی هویتی، یا فرار به سوی رسوائی، ملتی که شیفته و شیدای زیبائی و پاکی ست کدام راه را بر می گزیند؟

شاملو ادامه میدهد:

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!”

چه سخنی روشن تر ازین که اگر نمونه های سترگی از پاکی و زیبائی پیش رو باشند، میل به ژرف نشاندن درخت استوار زندگی، چه شوق و ایمانی می یابد آنگاه.

فروغ فرخزاد پس از آنکه حالات بور شدگی و رنج خود را از وارونه در آمدن توقعاتش با تصاویر مختلف بیان میکند. بین کنار کشیدن و بارور شدن از دانش سکوت، از آگاهی و بلوغ ذهن و روح، و دیوانه وار دوست داشتن و دلخوشی به درک زنده بودن از طریق اعطای مهربانی جسم، مردد میماند.

از خود می پرسد آیا ممکن است روزی ایمان خود را به ماوراء الطبیعه ای مهربان باز یابد؟

………

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

………….

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.

 

 من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را

در دفتری به سنجاقی

 مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم، باید، باید، باید

دیوانه بار دوست بدارم.

یک پنجره برای من کافیست

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش

معنی کند

……..

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهارپری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی

من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام

بگویم؟

…….. 

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

خانمی که با خوابش پیشم آمده بود، جعبه مداد رنگی های شمعی را پیش رو نهاده بود، صفحات سفید و پاکیزه کاغذ را زیر دست گرفته، نقاشی میکرد و ورقها را در زوایای مختلف می چرخاند تا نتیجه کارش را بررسی کند..

گفتم راحت باشد چون قصد آویختن محصول کارش از نمایشگاهی در میان نیست. با انتخاب هر رنگی که میخواهد، پاکت و میوه ها و موقعیت خودش را نسبت به آنها با حداقل علامتها، نشان دهد.

حالا داشت مار را میکشید و طوری خط را تاب میداد که مچ دست و بازویش با حفظ فاصله در امان باشند. کارش که تمام شد. چمباته زده، خیره شده بود به خطوط و رنگهائی که با انگشتان خودش شکل گرفته و با همان ها میتوانستند تغییر کند. چیز ثابتی وجود نداشت و همۀ خطوط مقرون به تغییر بودند. پیشنهاد کردم کاغذ را طوری بچرخاند تا مار پائین قرار گرفته و پاکت میوه ها بالا باشند. گفت حالا شد شبیه درخت میوه. تاکید کردم که حق انتخاب دارد و میتواند به اینهم قانع نشده، نقاشی را تغییر دهد.گفت دلش میخواهد درختش ریشه های بیشتری داشته باشد. پرسیدم: منتظر چه هستید؟ ریشه دار ترش کنید. آرام آرام رنگهای آبی اطراف و گنجشکانی که بالای میوه ها می پریدند، صحنه را چنان عوض کردند، که کابوس دیروزین زن خواب بیننده را بزحمت میشد تشخیص داد. هر چند او منظره را طور دیگری تفسیر میکرد ولی من آن را سبد میوه ای میدیدم که روی پای خود، مطمئن و آرام به سوی مقصدش گام برمیداشت.

فکر کردم اگر قرار بود هدا گابلر را من به روی صحنه ببرم نمیگذاشتم قبل از آنکه پرسوناژ، اتاق و خانۀ سرد شبهای قطبیش را غرق چراغهای رنگی کرده و رو به جمعیت شروع به قرائت کتابی کند که خودش نوشته، زیباترین کتابها، پرده ها فرو افتاده و صدای کف زدن جمعیت بلند شود. نمیگذاشتم با خودکشی هویتی خود را مسخ کرده و به زمره “زشتی دوستان” در آید یا با آویختن چراغ عمرش از رسوائی، ناامیدی را با تخریب خود آمیخته، نظاره گر ِ پت پت تدریجی فانوس عمر تا خاموشی شعلۀ زرد آن باشد. شاید مثال شعر فروغ، یک پنجره برایش کافی نمی بود. ولی میتوانست به پشت بام رفته و به همه مهربانی ها سلام کند.