در حالی که مشغول هم زدن آش شلهقلمکار مطابق نسخه صدساله فامیلی بودم، چشمم به چند روزنامه فارسیزبان شهرمان افتاد که روی پیشخوان آشپزخانه ولو بود. از دیدن امضای نویسندگان رنگ و وارنگ زیر مقالهها تنم به گزگز افتاد. با خود فکر کردم مگر من از این خانمها و آقایان چه کم دارم؟ چرا من مقالهنویس روزنامههای شهرمان نباشم؟ چرا در همه مجالس صحبت مقالههای جنجالی من بهمیان نیاید؟
هفت قله شهرت در زیر پای
(1) این منم، روزنامهنگار شهر شما
در حالی که مشغول هم زدن آش شلهقلمکار مطابق نسخه صدساله فامیلی بودم، چشمم به چند روزنامه فارسیزبان شهرمان افتاد که روی پیشخوان آشپزخانه ولو بود. از دیدن امضای نویسندگان رنگ و وارنگ زیر مقالهها تنم به گزگز افتاد. با خود فکر کردم مگر من از این خانمها و آقایان چه کم دارم؟ چرا من مقالهنویس روزنامههای شهرمان نباشم؟ چرا در همه مجالس صحبت مقالههای جنجالی من بهمیان نیاید؟ چرا فخری و پوری را از حرص کور و دقمرگ نکنم؟
همان روز آش را برای همسایههای زبان نفهم دور و بر خانه بردم و آنها اصلاً نفهمیدند که این پیشغذاست یا سوپ یا دسر؟
پختن این آش شلهقلمکار تخصص واقعی من است و خاله حسودم هفته پیش بهخاطر این که در مهمانی خانهاش جلو چشم همه، دوازده مورد اشتباهش را درباره آش شلهقلمکاری که پخته بود برشمرده بودم، با من جرّ و منجرّی کردکه نگو و نپرس و بالاخره آنقدر کلفت بارم کرد که من شامنخورده از خانه خاله قهر کردم و برگشتم خانه و از فرط عصبانیت قلم و کاغذ بهدست گرفتم و مشغول نوشتن شدم. ولی هرچه سعی کردم دیدم نه، اینکار، کار من نیست. ناچار به زیرزمین خانه رفتم. مقدار زیادی روزنامه و مجلات قدیمی پیش از انقلاب از قبیل زن روز، تهرانمصور، سپید و سیاه، و غیره رویهم تلنبار شده بود. شروع کردم به ورق زدن؛ یک ساعتی وقت صرف کردم تا بالاخره مقالهای بهقلم یکی از نویسندگان زمان شاه راجع به اثرات انقلاب سفید توجهم را جلب کرد. با خوشحالی مجله را برداشتم و به طبقه بالا آمدم. پشت میز نشستم. چند جای مقاله را بکلی عوض کردم. آخر من در این کار ید طولایی دارم. زمانی هم که در مدرسه انشاء مینوشتم، با همین حقه، بالاترین نمرهها را از معلمم میگرفتم. این مرتبه هم مقاله را طوری تغییر دادم که انگار نویسنده علیه انقلاب اسلامی مقالهای نوشته است.
مقاله را همان روز برای یکی از روزنامهها که کر و فری دارد فرستادم. یک هفتهای هر روز آن روزنامه را میخریدم تا بالاخره یک روز بعد از بازکردن روزنامه، چشمم به اسمم افتاد. مقاله با تیتر بزرگ و در جای چشمگیری چاپ شده و در بالای مقاله سردبیر از نویسنده چه تعریفها که نکرده بود. عصر همان روز به یک مهمانی عصرانه دعوت داشتیم. هنگام ورود، خانمها کجکج مثل آن جانور معروف که به نعلبندش نگاه میکند نگاهم میکردند. و آقایان با تحسین دستم را میفشردند و تبریک میگفتند و از این که یک چنین نویسنده توانایی ناگهان از زمین روییده است، اظهار تعجب و شادمانی میکردند و من خوشحال بودم از این که بالاخره در روزنامههای شهرمان تشریف دارم.
(2) پیش بهسوی تی.وی
بعد از شام روی مبل لم داده بودم و مشغول تماشای برنامه سیاسی یک کانال ایرانی بودم. خانمی با لبهای کج و کوله که پیدا بود با تزریق چربی باسنش قلمبه و گرد و قلوهای شده است مشغول تفسیر سیاسی بود. یک دقیقهای به او خیره شدم و ناگهان از جا پریدم و گفتم:
Wait a minute
شوهرم گفت:
«چرا انگلیسی بلغور میکنی؟!»
گفتم:
«دیگر نمیتوانم تحمل کنم».
پرسید:
«چی را نمیتوانی تحمل کنی؟»
جواب دادم:
«این که من با این جمال و کمال بنشینم اینجا و این خانم مفسر سیاسی بشود».
روز بعد به سوی دفتر یکی از پربینندهترین تلویزیونهای ایرانی راه افتادم. ماشینم را پارک کردم و به سوی شماره محلی که در دست داشتم رفتم. آنچه میدیدم با تصویری که در تصورم بود، جور درنمیآمد. چون اینجا یعنی شماره 1172 یک گاراژ فکَسَنی بود. با این حال به خود جرأت دادم سنگی از کف کوچه برداشتم و به در گاراژ کوبیدم. بعد از چند ثانیه در گاراژ بالا رفت و من با تعجب مرد مسنّی را دیدم با موهای رنگکرده نارنجی و سبیلی به همان رنگ با کت و کراوات و شلوار پیژاما. از بسکه هول شده بودم سلام کردم. مردک با دمپایی لخ لخ کنان به طرف من آمد. وسط گاراژ یک میز بزرگ که روی آن یک گلدان گل و یک ظرف میوه قرار داشت، به چشم میخورد. روی دیوار پشت میز یک پرچم ایران به عرض تمام گاراژ به دیوار کوبیده بودند.
آقا نگاهی به سرتاپای من انداخت و پرسید:
«چکار دارید؟»
گفتم:
«آمدهام جای آن خانم مفسر سیاسی را بگیرم.»
خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:
«بهنظرم شما تازگی از خانه خالهتان قهر کردهاید.»
با هیجان گفتم:
«بله، ولی شما از کجا فهمیدید؟»
گفت:
«چون من هم همان روز که از منزل خالهام قهر کردم آمدم این تلویزیون را زدم. در این شهر هر کس از خانه خالهاش قهر کند یک تلویزیون میزند.»
گفتم:
«اتفاقاً من هم هفته پیش سر آش شلهقلمکار از خانه خالهام قهر کردهام و امروز آمدم اینجا».
دستهایش را بههم کوفت و گفت:
«آفرین. پس شما حتماً موفق میشوید»
و همان روز جای آن خانم را به من داد و گفت:
«ولی ما پولی نداریم که به شما بدهیم. شما باید خودتان پول خودتان را دربیاورید»
پرسیدم:
«چطوری؟»
گفت:
«ها، شما باید مثل کنه در دم بقالیها بچسبید و تا دو تا کیسه برنج و چند بسته باقالی و دو تا شیشه روغن نگرفتهاید، از جایتان تکان نخورید»
گفتم:
«پس قند و چایی چه میشود؟»
گفت:
«هفته بعد بروید بهسراغ بقالی دیگری برای قند و چایی».
گفتم:
«بسیارخوب، ولی مسأله مهم این است که من فقط میخواهم مطرح باشم و تشریف داشته باشم. برنج و روغنش را خدمت شما تقدیم میکنم»
خندید و دست داد و پرسید:
«Deal»
گفتم:
«Deal»
حالا دیگر برای خودم خانمی شدهام. از همه جا ایمیل دریافت میکنم، همه از تصویر جذّابم در روی صفحه تلویزیون تعریف میکنند و همچنین از مقالات زیبا و خواندنیام.
اما هنوز این برای من کافی نیست باید مردم صبحها وقتی آن رادیو چهل و هشتساعته فارسی زبان راباز میکنند صدای مرا هم بشنوند.
(3) برنامه شامگاهی
این دفعه رفتم روی خط یکی از رادیوهای محلی و بدون این که خود را معرفی کنم شروع کردم به فحش دادن به چند وزیر و وکیل و سپهبد و استاد دانشگاه سابق و حتی به روزنامهنگارانی که میشناختم یا اسمشان را شنیده بودم.
مجری برنامه با شنیدن حرفهای من در حالی که صدایش از شوق و هیجان میلرزید گفت:
«خانم، شما با این صدای قشنگ چرا در رادیو صحبت نمیکنید؟ اجازه بدهید شما را به رئیس وصل کنم و همین حرفها را برای او بزنید».
رئیس رادیو بعد از شنیدن حرفهای من، با خوشحالی گفت:
«خدا را شکر که ما شما را کشف کردیم. شما قادر هستید که با این صدای قشنگ، پته همه را روی آب بیندازید. از همین امروز شما را استخدام میکنیم. مخصوصاً که بیان محکم و سرکوبکننده شما بینظیر است. من برنامه شامگاهی را که خیلی شنونده دارد در اختیار شما میگذارم. فقط توجه داشته باشید که شعار ما بیآبرو کردن مردم است».
و من از همان روز، کارمند ثابت اداره رادیو شدم. البته باید بگویم که من از بچگی نوکزبانی حرف میزدم و اشکال سین، شین داشتم و گاهی هم زبانم میگرفت و به اَه اَه میافتادم و فکر میکنم همین اشکالات تلفظی، کلید موفقیت من شد و حالا مجری برنامه شامگاهی هستم و به این ترتیب در رادیو هم تشریف دارم.
(4) روی کاناپه
دیشب بعد از شام، شوهرم سرگرم تماشای مسابقه فوتبال از تلویزیون بود. فنجان قهوه را جلویش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم و مشغول جمع و جور ظرفها بودم که از صدای فریاد شوهرم به طرف اتاق نشیمن دویدم. دیدم او سر پا ایستاده گاهی فریاد میزند و گاهی روی پاهایش چنان از جا میپرد که فکر میکنی قهرمان پرش ارتفاع است.
چیزی نگفتم. فقط قلم و کاغذ را برداشتم و در گوشه دیگر اتاق نشستم و مشغول یادداشت برداری از حرکات او شدم. یک بار چنان از جا پرید که فنجان قهوه روی میز سرنگون شد و او که مرا مشغول یادداشت برداری دیده بود با تعجب نگاهی کرد و گفت:
«چکار میکنی»؟
گفتم:
«هیچی.»
گفت:
«چی مینویسی؟»
گفتم:
«مشغول نوشتن حالات و یادداشت کردن حرکات و کارهای تو هستم.»
گفت:
«برای چی؟»
گفتم:
«برای این که بهنظر من که روانشناسی خواندهام این کارها غیر عادی است. بهعلاوه مگر من چه چیزی از این دکترها و فوق دکترها کم دارم که از صبح تا غروب مشغول روانشناسی و روانکاوی مردم در رادیو و تلویزیون هستند. فکر کردم من هم به صف آنها بپیوندم و این کار را اول از همه از تو شروع کنم. حالا راستش را بگو؛ آیا در بچگی «بلایی» سرت نیاوردهاند؟»
اول فکر کرد شوخی میکنم. بعد عصبانی شد و من گفتم:
«بفرمایید، دلیل این که این موضوع صحت دارد این است که شخص در مراحل اولیه سؤال و جواب بهشدت عصبانی میشود و انکار میکند.»
بهطرف من پرید و یادداشتهایم را از دستم گرفت و پارهپاره کرد و من با لبخند پیروزمندانهای گفتم:
«آفرین بر من که چه روانشناس ماهری هستم.»
از آن بهبعد برای خودم در اینترنت سایتی درست کردم با نشانی:
www.malach-moolooch.com (مَلَچ مولوچ دات کام).
حالا حسابی کارم گرفته. تلفن خانه مرتباً زنگ میزند و مردم از من تقاضای کمک میکنند. از من میخواهند که آدرس مطبم را بدهم تا بیایند روی کاناپهای در یک اتاق نیمهتاریک دراز بکشند و مشکلات زناشویی و خانوادگی و سکسی خود را با من در میان بگذارند. آخر مگر چه چیز من از “فروید” و “یونگ” کمتر است؟
تازگیها فکر کردهام چند کتاب درباره روانکاوی بزرگانی مثل مولانا و روابط او با شمس، سعدی و بچه خوشگل مسجد جامع کاشغر، حافظ و آن شیرینپسر بنویسم و ثابت کنم که بزرگان ما هم محتاج روانکاو بودهاند و حالیشان نبوده است. چطور است؟ میپسندید؟
(5) در قلمرو شعر
چند روز پیش شوهرم کتابهای اضافی کتابخانهاش را گذاشته بود کنار که به دوستداران کتاب هدیه کنیم.
در حالی که کتابها را در جعبههای بزرگ میچیدم چشمم به تعدادی کتاب شعر معاصر افتاد. فکری بهخاطرم رسید ”شاعری” چه کلمه قشنگی؛ من همیشه دلم میخواست شاعر باشم و همه مرا بهعنوان شاعرهای سرشناس بشناسند. وقتی هم نوجوان بودم شعرهای بند تنبانی میگفتم و وقتی آنها را برای دوستانم میخواندم تعجب میکردم که چرا آنها شعرهای مرا نمیفهمند. بههرحال این بار تصمیم قطعی گرفتم که شاعر باشم. کتابهای شعر را جدا کردم و به اتاقم بردم. آن شب شوهرم مهمان بود و دیر به منزل میآمد. در نتیجه من فرصت کافی داشتم. کتابها را دانه دانه ورق میزدم و شعر مورد نظرم را انتخاب میکردم و در دفترچهای مینوشتم و بعضی کلمات آن را عوض میکردم. مثلاً بهجای “خانه” مینوشتم ”لانه”. برای مثال این شعر را بخوانید اگر توانستید حدس بزنید که در اصل متعلق به کیست، جایزه دارید.
بر روی همچو ماه تو او خنده میزند
هرچند ره به عالم عشقش نبردهایم
زیرا چو عابدان سیهپوش جوفروش
دور از نگاه خلق شرابی نخوردهایم
ای شیخ داغ مُهر نماز از جبین بشوی
حیف است سجدهای که ز روی ریا کنی
نام خدا نبردن از آن به که روز و شب
بهر فریب خلق خدایا خدا کنی
باورتان میشود که اصل این شعر از فروغ فرخزاد است که در مجموعه «دیوار» با نام «پاسخ» چاپ شده و اصل شعر این است:
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هرچند ره به ساحل لطفش نبردهایم
زیرا چو زاهدان سیهکار خرقهپوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخوردهایم
پیشانی اَر ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
خوب، میبینید که کتاب شعر چاپ کردن چقدر آسان است بخصوص اگر ذوق شاعری هم داشته باشی و بتوانی تمام اشعار شاعران دیگر را با تغییرات مختصری بهنام خود چاپ بزنی و بگویی ما هم تشریف داریم.
(6) شب مولانا
دیگ باقلا پخته روی اجاق پلقپلق میکرد و بوی سیرابی و کلهپاچه توی خانه پیچیده بود. ساعت پنج بعد از ظهر بود و چیزی به آمدن مهمانان نمانده بود. با عجله مشغول چیدن میز شام شدم. مواظب بودم که ترشی سیر و گلپر و سرکه یادم نرود.
آخر امشب اولین بار بود که شب شعر در خانه من برپا میشد. البته شب مولانا که بهتازگی بازارش خیلی گرم شده است. خوب من با اینهمه معلومات و کمالات و شهرتی که بههم زدهام چرا نباید در خانهام شب مولانا برپا کنم؟
مهمانها بهتدریج وارد میشدند. حاج آقا اکبر رزّاز و عفت خانم همسرش که با تبانی حاجی بهتازگی بهعلت لیز خوردن روی پوست موز و شکستن لگن در مدخل یکی از فروشگاههای بزرگ، آن فروشگاه را سو کرده و با پول آن نزدیک بورلیهیلز خانهای خریدهاند، ازجمله اولین مهمانانی بودند که وارد شدند. حاجی آقا نفس عمیقی کشید و گفت:
«به به چه بوئی. انگار وارد بهشت شدهای و حوریهای عطر و گلاب زده دورهات کردهاند.»
بعد نگاهی به اطراف کرد و پرسید:
«آقا کجا هستند؟»
با تعجب گفتم:
«کی؟»
گفت:
«همین آقایی که به افتخارشان مهمانی دادهاید، آقای مولانا را میگویم.»
جوابش را ندادم و بهطرف مهمان دیگری که وارد شده بود، رفتم. تقریباً همه مهمانان آمدند. اول گلپر و سیبزمینی و باقلا پخته بهعنوان اردور سرو شد. بعد ترید آب کله و لقمههای سیرابی با استکانهای ودکا بهسلامتی مولانا بالا رفت. آخر سر هم زولبیا بامیه و شلهزرد بود. یعنی یک مهمانی کاملاً شرقی و ایرانی و مولاناپسند.
همه تلوتلوخوران از سر میز برخاسته به اتاق نشیمن رفتیم که شب شعر را شروع کنیم.
حاج مهدی قصاب گفت:
«حالا که بهسلامتی مولانا عرقمان را خوردیم باید از خانم ملیحهخانم… زبانش را گاز گرفت و گفت:
ببخشید، نیلوفرخانم که اسم هنری ایشان است، خواهش کنم که ما را مستفیض کنند.»
نیلوفر از جا بلند شد. دور و برش را نگاه کرد. سینی گرد برنجی چای را که خالی شده بود برداشت و شروع کرد به رِنگ گرفتن و رقصیدن و همه با هم برایش دست میزدند و او میخواند:
مولانا مولامون بود
رو پشت بون جامون بود
ایوای چه شمسی داشتیم
چه دس لمسی داشتیم
«آقا» اومد و بردش
لولو اومد و خوردش
بعد همه دست زدند و قدسی خانم گفت:
«نگفتم نیلوفر دختر هنرمند باذوقیه که مهمتر از همه ذوق شاعری داره».
از این تعریف اصلاً خوشم نیامد. چون فقط من باید مطرح باشم و از من تعریف بشود.
همه برای نیلوفر دست زدند و هورا کشیدند و به این طریق شب مولانا در خانه من با شکوه و جلال پایان یافت. و ما هم شدیم از آنها که در شبهای شعر تشریف دارند.
(7)سخنران ردیف اول
چند ماه پیش آقای منقحالممالک در 95سالگی دار فانی را وداع گفت.
من رفته بودم اداره روزنامه که مقالهای برای درج در روزنامه به سردبیر بدهم. اعلان ختم آقای مؤدبالمماک اینطور نوشته شده بود:
«با کمال تأسف فوت نابهنگام مرحوم مغفور جناب آقای منقحالممالک را بهاطلاع میرساند».
برآشفته به سردبیر گفتم:
«آقا جان، این که مرگ نابهنگام نیست این مرگ «با بهنگام» است.»
آقای مدیر نگاه تحسینآمیزی به من کرد و گفت:
«احسنت؛ واقعاً شما نابغه هستید. اولاً میدانید که ایشان حق بزرگی به گردن روزنامهنگاری ایران دارند. در گذشته مقالات تقریباً اغلب نویسندگان روزنامهها از زیر دست ایشان رد میشده.»
در برابر تعجب من افزود:
«بله، آن مرحوم پنجاه و اندی سال مصحح چاپخانهها بوده و به این دلیل همه روزنامهنویسها و ادبا و شعرا باید زیر اعلان ترحیم او را امضا کنند و شما هم اگر مایلید میتوانید زیر اعلان را امضا کنید.»
گفتم:
«ولی من میخواهم نفر اولی باشم که امضا میکنم.»
سردبیر تأملی کرد و گفت:
ولی خانم، امضاها بهترتیب حروف الفبا خواهد بود و اسم شما تقریباً در آخر اعلان خواهد افتاد چون اسم شما حبیبه یاسری یمینی است.»
گفتم:
«اختیار دارید. اولا بودن اسم من باعث افتخار خانواده ایشان و اهل مطبوعات خواهد بود. گذشته از این، اسم من باید حتماً زیر اعلان باشد آن هم بهصورت اولین نفر امضاکننده.»
بعد از جرّ و بحث با سردبیر، ناگهان فکری بهخاطرم گذشت و گفتم:
«اصلاً میدانید، من از همین الان اسمم را عوض میکنم. از این بهبعد اسم من آباده آبادانی خواهد بود. مگر نه این که بسیاری از هنرمندان اسم خدیجه را به پروانه و رقیه را به فرشته تبدیل کردهاند و اسم عوض کردن برایشان آسانتر از لباس عوض کردن بوده است. همین الان هم آگهی تغییر نامم را مینویسم و میدهم به دستتان». با انتخاب اسم جدید، اسم هیچکس نمیتواند قبل از اسم من بیاید.
بلافاصله قلم به دست گرفتم و نوشتم:
آگهی گزینش نام نوین
اینجانب حبیبه یاسری یمینی بنا بهملاحظات ادبی، سیاسی، اخلاقی، ناموسی، تاریخی… از این تاریخ نام خود را به “آباده آبادانی” تغییر دادهام. مراتب جهت اطلاع کلیه دوستان و آشنایان و مراجعین اعلام میشود.
و به این ترتیب نفر اولی شدم که اسمم زیر اعلان ختم آقای منقحالممالک، آباده آبادانی گذاشته شد و در عین حال به سردبیر توصیه کردم که مرا بهعنوان سخنران اول در روز ختم “با بهنگام” آقای منقحالممالک به فرزندان ایشان تحمیل کند.
سخنرانی کردن حالا شده است کسب و کار بی جیره و مواجب بنده؛ و چون سخنرانان بهترتیب حروف الفبا صحبت میکنند حالا در مراسم عروسی و عزا من حرف اول را میزنم. در گردهماییهای سیاسی این من هستم که حتی پیش از خانم یا آقای کارگردان مجلس، نطقهای ملی، میهنی میکنم و از حاضران هورائی میگیرم؛ از طرفی چون باید همه جا و در همه حال تشریف داشته باشم، یک لیموزین با راننده کرایه کردهام که تمام بیست و چهار ساعت در اختیار من باشد. در داخل لیموزین همه جور لباس از مشکی مجلس ختم تا مینیژوپ رقص باباکرم در مجلس عروسی، حاضر است. تازگیها چند خطبه عقد هم دست و پا کردهام که بهمناسبت نوع عقد و عروسی میخوانم. فرضاً دختر و پسری را که از ترس بالا آمدن شکم دختر و آبروریزی، تن به ازدواج دادهاند چنان مریم و عیسایی معرفی میکنم که حتی بابا ننه عروس و داماد از پاکدامنی و عفت و عصمت نور چشمان که بندشان به حرام باز نشده به گریه میافتند. گاهی هم سعی میکنم در مجالسی که ممکن است فضلا و ادبا حضور داشته باشند و عقلشان به مسائل مهمی که مبتلابه غربتنشینان است مثل “ضرورت حفظ فرهنگ باستانی ایران در غربت” یا “خطر اضمحلال زبان فارسی در نسل سوم مهاجران” یا ”اشکالات زبان معاشقه در ادبیات فارانگلیسی” نرسد، حرفهایی بزنم. بالاخره این دانشمندان از خود راضی را یک نفر باید هدایت کند و با “تکنولوژی پستمدرن فرامفهومی آیتیوپ آشنا کند.“
نوشتن متن آگهی های ترحیم و تسلیت و عقد و عروسی و بازگشت از سفرهای دراز هم ازجمله تخصصهای من است. حالا تا یک نفر عمرش را به شما میدهد یا برای پسرش عقدکنان میگیرد، تلفن خانه من یک لحظه از صدا نمیافتد. همه بهالتماس میخواهند در اعلانی که من مینویسم اسمشان گذاشته شود و نامشان از رادیو تلویزیونها بهگوش برسد و من به همه تذکر میدهم که ترتیب قرار دادن اسامی، یک ترتیب الفبائی است که ما که متمدن و فرنگی شدهایم باید آن را رعایت کنیم. مخصوصاً وقتی بزرگترها ایراد میگیرند که “بزرگی گفتهاند، کوچکی گفتهاند و اسم بزرگترها باید اول بیاید.“، خیلی راحت میگویم:
«آقا، شتر هم خیلی بزرگ است پس باید اسم او را اول گذاشت.»
من حالا کلانتر شهر شدهام و از این که به هفت قله شهرت رسیدهام و همه جا تشریف دارم، خیلی از خودم و تحسین و تعجب تمام آدمهایی که مغلوب و مجذوب حرف زور میشوند لذت میبرم.