عید دیدنی

نویسنده
شیوا ارسطویی

» بوف کور

مرد کوچک، چاق بود. دیوانه بود. مهربان بود. اتاقِ کوچک مهربانِ دیوانه، یک بالکن داشت. بالکن کوچک بود. کوچکِ کوچک. روبروی اتاق مهمانیِ خانه عمورضا بود. روبروی پنجره بود. نرده‌های بالکن کوتاه بود. کوتاهِ کوتاه. بچه‌ها به حروف آهنیِ روی نرده‌های آن بالکن نگاه می‌کردند. انگلیسی بودند. بزرگ بودند و رنگی. U زرد بود. O آبی بود. Y و E هم بود. قرمز و سبز. خانه عمورضا بوی کله پاچه می‌داد. از همان روز اولِ عید. اتاق مهمانی، یک دست مبل مخملی داشت. لوستر و یک تابلوی بزرگ. توی تابلو، یک مرد یک کلاه مکزیکی گذاشته بود سرش. نشسته بود روی صندلی و گیتار می‌زد. روبروی مرد مکزیکی یک زن کولی می‌رقصید. پیراهنش قرمز بود و چیندار. موهای سیاهش بلند بود و پُر بود از چین و شکن. هر سال، روز اول عید، گلدان گرد و قلمبه، روی میز، وسط اتاق، پر می‌شد از گل‌های مصنوعی. ظرف بزرگ پایه‌دار کنار آن هم پر از سیب و پرتقال و خیار. یک ظرف پایه‌دار چینی هم بود برای شیرینی‌های بزرگ مربایی که روشان خرده‌های بادام چسبیده بود. گل‌های توی گلدان، پارچه‌ای بودند و قرمز. هر سال عید، دختر عمورضا به گلبرگ‌های ورآمده چسب تازه می‌مالید. روز اول عید، مرد کوچک از بالکن‌اش برای بچه‌ها دست تکان می‌داد. ظرفی شکلات می‌گرفت دستش و به بچه‌ها اشاره می‌کرد بروند اتاق او عید دیدنی. دخترِ عمورضا بچه‌های مهمان را از پشت پنجره جمع می‌کرد. به آن‌ها می‌گفت اگر مؤدب باشند و ساکت، می‌بردشان خانه کوچک مرد مهربان، عید دیدنی. بچه‌ها توی هال دست به سینه و دو زانو می‌نشستند روی زمین جلوی تلویزیون بلِر و جیک نمی‌زدند. تلویزیون خانه عمورضا دو لنگه در چوبی داشت. دختر عمورضا در تلویزیون را می‌بست. با یک کلید کوچک طلایی قفلش می‌کرد. کلید را می‌گذاشت توی جیب دامنش. می‌نشست روبروی بچه‌ها. بچه‌ها مواظب بودند چشم‌شان به همدیگر نیافتد. اگر نه خنده‌شان می‌گرفت و برای رفتن به خانه مرد کوچک انتخاب نمی‌شدند. دختر عمورضا پیراهن تازه‌ای را که برای عید بافته بود و تنش کرده بود صاف و صوف می‌کرد و می‌نشست روی یک صندلی لهستانی تا بچه‌ها را زیر نظر بگیرد. چشم بچه‌ها می‌چرخید تا جایی را برای خیره شدن، ساکت ماندن و نخندیدن پیدا کنند. دختر عمورضا مسیر چشم بچه‌ها را می‌گرفت و یکی یکی به اشیا برق انداخته خانه نگاه می‌کرد تا می‌رسید به یخچال سفید و بزرگ کنار تلویزیون. از جا بلند می‌شد. در یخچال را باز می‌کرد. می‌بست و دوباره می‌نشست روی صندلی لهستانی. بچه‌ها فرصت این را پیدا می‌کردند که قطعه‌های کوچک گوشت خام را توی یک سینی بزرگ در یخچال ببینند و دوباره چشم بدوزند به موکت نازک و رنگ و رو رفته‌ای که چسبیده بود به زمین آشپزخانه عمورضا و فکر کنند به اینکه شاید بوی کله پاچه از زیر آن موکت می‌زند بیرون. اجاق سه شعله آشپزخانه تمیز بود و خاموش. دختر عمورضا به دختر عمه‌اش می‌گفت که مدل پرده را از یک مجله برداشته و دوخته است. هر سال عید، عمورضا بعد از آن که مهمان‌ها از خانه‌داری دخترش تعریف می‌کردند، از خواستگارهای تازه می‌گفت:

«دختر هر چی سنش بالاتر می‌ره مشکل پسندتر می‌شه.»

دختر عمورضا بلند گفت که نه حاضر است زن کاسب بشود، نه کارمند و معلم. می‌گفت شوهرش حتما باید لیسانسه باشد و انگلیسی هم بلد باشد. همه مهمان‌ها حتی بچه‌ها چشم غره‌های زن عمورضا را از لای چادر کیپ شده‌اش می‌دیدند. بعدش خیره می‌شد به میز. می‌گفت: «تو رو خدا بفرمایید میوه!»

بچه‌ها می‌دویدند پشت پنجره و حروف انگلیسی را از روی نرده به صدای بلند می‌خواندند: یو، اُ، ئی، وای. چاق کوچک مهربان را توی بالکن می‌دیدند که پشت حروف انگلیسی ایستاده و برای آنها دست تکان می‌دهد. عمورضا به دخترش دستور یک سینی چای دیگر می‌داد. از جیب کُتِ نو و گشادش یک دسته اسکناس براق در می‌آورد. به هر کدام از بچه‌ها یک برگ قهوه‌ای پول می‌داد که رویش نوشته بود بیست ریال. دختر عمورضا بالاخره سه تا بچه برنده را با خودش می‌برد به خانه‌ای که بالکن و شکلات و دیوانه داشت. حالا بچه‌ها می‌توانستند توی اتاق کوچک چاقِ مهربان باشند. اتاقی که بعدها برای بچه‌ها شد تصویری از اتاق ونگوگ. اتاق همان چیزهایی را داشت که برای دوست داشتن یک دیوانه کافی بود. تختی باریک زیر یک کلاه بزرگ مکزیکی و قالیچه‌ای که روی آن یک صندلی لهستانی بود. میزی بلند و کوچک چسبیده به دیوار، روی آن جعبه‌های شکلات با اسم‌های انگلیسی. اتاق، بوی وانیل می‌داد. دیوانه به بچه‌ها نگاه می‌کرد و به دختر عمورضا لبخند می‌زد. می‌ایستاد وسط اتاق ونگوگ و به دختر عمورضا تعارف می‌کرد بنشیند روی صندلی‌اش. بچه ها را با جعبه‌های شکلات می‌فرستاد توی بالکن و خودش می‌نشست روی تخت. روی پتوی چهارخانه زرد و قرمز و تمیز. بچه‌های مهمان دست می‌کشیدند روی نرده کوتاه، کوچک و رنگ شده. یو، اُ، ئی و وای آهنی را می‌گرفتند توی مشتشان. از لای نرده اتاق عید دیدنی عمورضا را تماشا می‌کردند و برای بچه‌هایی که مانده بودند آنجا دست تکان می‌دادند. جعبه‌های شکلات‌های خارجی را به آنها نشان می‌دادند و دلشان برای مهمان‌هایی که سیخ و ساکت نشسته بودند روی مبل‌های مخملی و سیب پوست می‌کندند می سوخت. یکی‌شان بر می‌گشت نگاه می‌کرد به پشت سرش و کوچک مهربان را می‌دید که راه می‌رود توی اتاق و دنبال چیزی برای دختر عمورضا می‌گردد. دختر را می‌دید که مودب نشسته روی صندلی و حلقه کلید تلویزیون را دور انگشتش می‌چرخاند. به بچه‌ها نگاه می‌کند. نیشش را باز می‌کند و تکه شکلات را آرام می‌مکد. جابه‌جا می‌شود. دامن لباسش را روی آستر اطلسی مرتب می‌کند. مواظب است آستر از دامن نارنجیِ تاسیده‌اش نیافتد بیرون. آخرین تکه شکلاتش را قورت می‌دهد. زرورق آن را می‌گذارد روی زانوش. با کف دستهاش آن را صاف می‌کند. لبخند می‌زند. زرورق را به دقت تا می‌زند و آن را به شکل نوار طلایی در می‌آورد. بچه‌ها، مهربان دیوانه را می‌دیدند که زیر چشمی نگاه می‌کند به نوارِ زرورق، روی زانوی دختر عمورضا. می‌دیدند که کوچکِ چاق می‌خندد. نفسش را حبس می‌کند و یکهو یک صدای بلند از دهانش ول می‌کند بیرون. بعدش دست‌های کوتاه و گردش را می‌مالد دور کمرش. بچه‌ها این را هم می‌دیدند که لب‌هاش را می‌کشد تو و لبخند می‌زد. دختر عمورضا تا جایی که می‌توانست نوار کاغذ شکلات را روی زانوش صاف می‌کرد. دیوانه دوست داشتنی می‌آمد توی بالکن. بر‌می‌گشت توی اتاق و می‌خندید. دختر حلقه کلید تلویزیون را از انگشتش در می‌آورد. می‌گذاشت توی جیبش. زرورق شکلات را می‌پیچید دور انگشتش و به بچه‌های تو بالکن نشان می‌داد. لبهاش را می‌کشید تو و لبخند می‌زد. چاق کوچک مهربان می‌خندید و برایش کف می‌زد. بچه‌های توی بالکن آنها را نشان می‌دادند به بچه‌های خانه عمورضا و کف می‌زدند. کاغذهای شکلات‌هایی را که خورده بودند می‌ریختند روی سر آنها و می‌خندیدند. لی‌لی، لی‌لی، لی. بر‌می‌گشتند خانه عمورضا. بوی کله پاچه می‌زد زیر دماغشان. بقیه شکلات‌ها را با بقیه بچه‌ها تقسیم می‌کردند و عید دیدنی تمام می‌شد.