جایگاه عناصر شعر درآثار محمود دولت آبادی
فاطمه محسن زاده
برای بهار احمدی
اصطلاح بیان شاعرانه در مورد شیوۀ بیان ونثر برخی از داستان نویسان به کار می رود، ربطی به شعر ندارد ومنظور از «بیان شاعرانه» بیانی است که تا حدّ ممکن لطیف ونرم باشد. داستان می تواند در لحظه هایی، شعر را به خدمت بگیرد. در این مورد می توان از «آهوی بخت من گزل»،اثرمحمود دولت آبادی، نام برد.[۱]
تصاویر خیال نوشته را غنی تر می کند. برای برخی از نویسندگان استفاده از استعاره وتشبیه، طبیعی است، عدّه ای هم با تأمّل و برنامه ریزی ماهرانه از این تصاویر استفاده می کنند وبسیاری نیز ارزش تصاویر را نادیده می گیرند.
نگارش رمان از انعطاف هایی برخوردار است ؛ به عنوان مثال در رمان می توان عناصر شعر را به کار گرفت واز زبان بهرۀ کافی برد وآن را به شکلی فاخر و غنی ارائه داد. این گونه نثر فاخر،اغلب بی آن که محتوا را از بین ببرد، به نظم وترتیب جملات کمک می کند، امّا باید از این شیوه، به گونه ای مؤٍثّر استفاده کرد ونه به طور دائم. نویسنده باید توجّه داشته باشد که نباید نمایش قریحه وسبک وی، اهمیّتی بیش از محتوا پیدا کند؛ به بیان دیگر خواننده اوّل باید محتوا را بفهمد وبعد متوّجه نثر شود[۲].
اغلب در توصیف های داستانی، از عناصری مانندتشبیه واستعاره برای واقعی تر و ملموس تر کردن تصاویر استفاده می کنند.
یکی از تمرین های بسیار خوب برای رعایت اختصار، تقلیل صحنه های طولانی به شعر سپید و مختصر هفده کلمه ای یا حتّی کمتر است، البتّه در اینجا منظور خلاصه کردن طرح صحنه است ونه مضمون ؛ چرا که خلاصه کردن مضمون، کار ساده ای است. نویسنده با تمرین تقلیل صحنه به شعر سپید کوتاه می فهمد که چه مقدار از نوشته اش زیادی است؛در این حالت احتیاجی به جزئیات نیست. با استفاده از قالب شعر سپید می توان صحنه را بازسازی وزاویه دید آن را حذف کرد. البتّه قرار نیست با این کار راه ورسم شعر سپیدگویی را بیاموزیم،بلکه به این وسیله می توانیم از عادت سنّتی درازنویسی دست برداریم[۳].
دولت آبادی در داستان هایش از این شیوۀ تصویر سازی بسیار استفاده کرده است.
“برق تیغه کارد، در آفتاب سرخ. آستین ورخ وشانه، خونین بود. پوز وپیشانی وپلک، خونی. پشنگاپشنگ خون در غبار آفتاب. پاره پارۀ کویر، پاره پارۀ سراب، جامهای سرخ آینه، آفتاب وخاک وشورزار،ارغوانی وبنفش وزرد بود. رنگها به هم درآمده، زهم گریخته, گسیخته. این زمین وآسمان مگر نه سرخ بوده است پیش از این ؟ تفت باد، تفت باد می دمد. باد، هرچه باد! کار یکسره، جدال یکسره. باد، هر چه باد! زیر گردن شتر. شاهرگ. جای جا. ضربه ای به جا. درست در جناق سینه.”[۴]
او در این مورد می گوید:
“بله، در واقع درگیر وجد می شوم، در پیوند با تصویری که دارم می بینم؛ وآن تکّه ای که «پاره پاره. آفتاب، پاره پارۀ سراب» این ها در واقع بیان وضعیت حال عبّاس است در حال گریز از پیش لوک که درآن گریز وفرار، تمام اشیاء تکهّ پاره دیده می شوند وبعد به مناسبت وضعیت، در واقع راه از یک سربالایی، ماهور ملایم بالا می رود ودوباره فرود می آید وبر می گردد به راه هموار وکاملاً درارتباط با حرکت خود داستان.”[۵]
استفاده از ایجازی شعرگونه درتوصیف صحنه ی زیر نیز دیده می شود:
“برف، بند آمده بود. آسمان ساکت بود. دم کرده وساکت ابر فشرده ویکدست، همچنان روی آسمان ایستاده بود. بامهای زمینج، گنبدی وبانوجی ، همدست از برف بود ؛ سفید. کلاغها، کلاغها.خط سیاه بالها بر سفیدی همدست : قار، قار.تک وتوکی مردم،روی بامها.کبود، کبود. نقطه ای کبود، مردها بودند، پوشیده درچوخار وپاتاوه. پارو به دست ودست به دستکش ؛ یا پوشیده در تکه ای کرباس، در آستر یک جیب کهنه پالتو. سرها پوشیده در شال وکلاه، کمرها بسته به شال وبه تسمه یا به ریسمانی کهنه. جا به جا یک زن. بخار دهنها، دودی دمان از هیزم ترسوز سوز اجاقی درباد، بر زمینۀ سپید برف. شیهۀ به شوق آغشتۀ جوانی از کلۀ زمینج. سکوت سوراخ می شد. صدا در صدا، از این بام به آن بام. گفتگوهای بلند بر بستر بخار دهان.”[۶]
به چند نمونه دیگر از این صحنه ها که مختصر وشبیه به شعر سپید هستند اشاره می کنیم:
“وجد! غلیان رها شدن. شور سرگشتگی. فوران ناگهانی نیروهای نهفته درون. پندار باززایی. باری، یک بار دیگر به خود آمدن. باوری یا دست کم میل ببه باور بازیافتن دوبارۀ خود. غلیان. بروز گم شده های شوق انگیز ـ آدمی، بی آن که خود از پیش خواسته باشد یا آن که خود از پیش دانسته باشد.غافلگیر خود شدن. به جوش آمدن، بی توان یا میل آرام داشتن خود.بر گشیدگی، برکشیده شدن. فراز رفتن، فراررفتن. جستن وجهش ناهنگام، وصد البتّه بی دوام. وجد آدمی. حال. تجلّی هولناک شوق “[۷]
“بیزار وکنجکاو؛ تحقیرشده ومحقر شمار. پرنفرت وبه حسرت. انزجار وشوق سرکوب شده. شوق وانزجار میل به بدن وگریز از بودن. بهانه جویی. بهانه جو، پررنج، کینه توز وبیگانه. بیگانه با خود. بیگانه با خانه، بیگانه با خانمان، بیگانه با برادر، با پدر، باکسان وهمالان، بیگانه با دیگران، بیگانه با قلعه چمن ومردم – قلعه چمن، از دوست تا دشمن. پس، دشمن. ازآن برمرز بیگانگی، مگر از دیوانگی و به دیوانگی، چندان درنگ نتوان کرد. که یا به خویشی پای بایست برادری، یا به خصومت دست بایست برآری. اکنون، خصومت …”[۸]
“دشت، سبز نای تنگی داشت. سبزۀ نورس، جا به جا گلبوته ای بر خاک فرش کرده بود. رنگ خاک وسبزه، درهم. خرمایی وسبز. خرما وعلف. جا به جا بوته ای بلقست جا به جا بوته ای جیگریز همه جا عطر خاک باران خورده. رد پاها بر خاک ملایم. خاک، خمیر ورآمده.چشمهای تیز وخیره، بوته های خوارای علف ابر می چیدند ودر بال پیراهن خود جا می دادند، با نگاهی گهگاهی به هم، پنهانی. باز، جستجو، تیزتر. رقابت پوشیده. طبیعی ذات کار، که گاه برهنه می شود، عریان. بسا که به کینه انجامیده است.”[۹].
یکی از مواردی که در داستان های دولت آبادی بسیاردیده می شود استفاده از «تشخیص » یا «جان بخشیدن به اشیا» است :
“توده های ابر آسمانی را غافلگیرانه به تسخیر درآورده بودند. انبوه ابرها بی آن که غرّشی از برخوردشان برآید، روی شانۀ یکدیگر سوار می شدند ودرآغوش هم فرو می رفتند.”[۱۰]
“دلهره وگمان، بدگمانی. سکوت خفته، نهفته. قلعه میدان حتی خمیازه نمی کشد “[۱۱]
نویسنده درعبارت زیر از تشخیص وحسامیزی استفاده کرده است :
“تن تابستانه شب به ابریشم صدای دختر، انگار نوازش می یافت.”[۱۲]
“گیسوان رها شدۀ مارال بر شانه ها وبازوان، چشمان شب را می زدند.”[۱۳]
“شهر در گریه خود بی سلاح شد؛ وچون بی سلاح شد، خواری رسید.”[۱۴]
دولت آبادی با استفاده از تخیِّل خویش به پدیده های طبیعی جان می بخشد که به چند مورد از آنها اشاره می کنیم. توصیف تابش آفتاب روی برف با استفاده از تشخیص :
تابش آفتاب، بر سینه سپید برف.
“نرمه های نور، پاش خورده، پشنگنده، درخشان باز می تابد ودر آیینه چشمها به هم در می شکند.چشم ها از شکستن نور در خود، خسته می شوند؛ پلکها دزدانه به هم می رویند، نگاه زا برف آفتاب می رمد ودر آبی یکدست آسمان رها می شود. رها، هماغوشی برف وآفتاب به هم وا می هلد ؛ بگذارشان با هم بگذارشان از هم بچشند.تن هاشان ارزانی هم.
آفتاب پایانه زمستانه.
بیخ گوش اسبها عرق کرده بود. پشت ابروها وکنار شقیقه قدیر هم عرق کرده
بود ونفس نفس می زد.”[۱۵]
استفاده از تشخیص وتخیّل :
“پگاه.نسیم سپیده دم نیشابور.
بلقیس چشم گشود، روی جا نشست واز دهنه در، بیرون را نگاه کرد، هوای بیرون خاکستری بود.
پاک وزلال.
انگارهوا در آبی روان تن شسته بود. غسل کرده بود. بلقیس برخاست وپیش از همه جایش را جمع کرد وکنار دیوار گذاشت و بعد در حالی که شلیته اش را صاف می کرد از در بیرون رفت.”[۱۶]
توصیف صبح با استفاده از تشبیه وتشخیص :
“با این همه صبح زیبا بود. برهنه بود وزیبا بود. پوستی لطیف وتُرد داشت. چنانکه دست تو را به نوزاش تن تردش وسوسه می کرد. می خواستی ببوئیس همانگونه که بنا گوش زنی زیبا را می خواهی ببویی. کششی مستانه داشت. صبح مست. به خویش می خواندت. به دامان خویش ستاره هایش کم کم رنگ می باختند. ور می پریدند. محو می شدند. تکرار بازیِ کودکانه. گم می شدند تا باز پیدا شوند.آبی سحر دوامی نمی آورد. رنگی بود که به آب سپیده شستشو می یافت. دمی دیگر، همه چیز در دستهای روشنایی جای می گرفت. لبخند روز، آفتاب می آمد وپیش از آن که بیابد نادعلی باید وضو می گرفت.”[۱۷]
“بادی هم ازآن تیره که بر چهرۀ زیبای یزد تن می کشاند و در سر پنجه نخلهای طبس می پیچد.”[۱۸]
“سینه خیز وآرام، ماه پهنه ابرهای پراکنده را می نوردید وراه خود می رفت.”[۱۹]
دولت آبادی گاهی از “ پارادوکس “ نیز استفاده می کند:
“حالا صوفی، دختری که در بودی مدیار، هرکس به قواره ای او را درنظر آورده بود، پیش رویشان بود. نیلوفری سوخته، به غم آغشته، پریشان وآشفته، وامانده سودایی نافرجام،دیدارش خاطرۀ مدیار پرخروش را زنده می کرد. هم از این رو دختر عزیز ونیز دلگزا بود. خوشایند وزهرآگین، خشم آور ومهرانگیز…[۲۰]
استفاده از پارادوکس :
“چه مردانی این خشت ها را به کار زده، درهم چیده، وکدام مردان خشت افکن، خشت هایی چنین را بالا پرانده اند ؟ می بایست غولهایی بوده باشند، آن مردان، مردان گذشته. غولهای زیبا. دستار بر سر پیچیده،بال قبا به کمرزده، پاچه های ورمالیده، ساق دستها به مچ پیچ بسته، چکیدگان زحمت.”[۲۱]
استفاده از “استعاره” هم در آثار او به چشم می خورد؛ به عنوان مثال در عبارت زیر منظور از «سرو سوخته» شیرو و در سطر بعد « خورشید » استعاره از مدیار است :
“دست گل محمّد بر شانۀ شیرو به مهر نشست. سرو سوخته سر فروخمانید.”[۲۲]
“شب بی تو، بی ستاره باد، خورشید من “[۲۳]
در آثار دولت آبادی علاوه بر تشبیه های محلّی، از تشبیهات دیگر نیز استفاده شده است :
“مهتاب بود. مهتاب، ملایم ونرم، چون حریری سپید روی نازکای برف، بربیابان
و بر سروگوش بامهای قلعه برکشاهی، تن کشیده بود.”[۲۴]
دولت آبادی در منظرۀ زیر توصیفی را با استفاده از « تخیّل » و« تشبیه» ارائه داده است:
“روی آب سه مرغابی، پنداری خشکیده مانده بودند. دیوار کهنه،یال شکسته دیواراز پوش پردۀ آفتاب به رنگ سبوی می نمود. درخت کهنه بی رنگ تراز سپیده دم وآب رونده سردتر. خاک وآفتاب، هم سرد. هیچکدام انگار که همدیگر را وانم گرفتند ؛ وهیچ پدیده را شوق به دیگری وهیچ پدیده را جاذبه با دیگری نبود. هرچه، سرد. هرچه، بی رمق وبیزار، هرچه، ولنگار.”[۲۵]
برای روشن تر شدن مطلب چند مثال دیگر در این مورد ذکر می کنیم :
“مشهد. ماشین باری با کناره های سیمی، وراه قدیمی کاروان رو. بوی نفت وبنزین وروغن و دود با خاک راه، چنانکه تا شب شود انگار چادری از خاک روی تن و روی زوّار کشیده شده. سامون را که از خواب بیدار می کنند، ماه بالای سرکامل است مثل آب چشمه می درخشد.”[۲۶]
“نزدیک غروب است که خورشید با چارقد سفید وشلیتۀۀ پیراهن آبی گلدار، مثل یک عروسک پاکیزه کنار سکّویِ درخانه ایستاده است.”[۲۷]
“شب وسرما. ستاره های کویری جام شکسته ای هستند واریخته در همه جای آسمان.”[۲۸]
“آن مرد صورتی مسخ دشه داشت وبینی اش با آن بالهای واگشوده به مشتی گره شده می مانست که درست میان صورت نشسته باشد.”[۲۹]
“نیستانی کوچک، سبزنایی تیره. مانند به دسته ای زن، با جامه های بلند.”[۳۰]
توصیف زیر یک توصیف شاعرانه است که جزئیّات ظاهری شخصیّت را در نظر خواننده مجسّم می سازد:
“هر لحظه ای که به یاد او می فتد نمی تواند به زیبایی کمتر از یک گل صورتی بیندیشد، مگر اینکه فکر کند لاله از گل جوان تر بود و به شکوفه های بهاری سیب می مانست از سپیدی ولطافت. و چشمان او حتی بدگمان نبود در زیر ابروان روشن وآن پیشانی صاف وسپید، وپرتو چشم هایی که تمام چهرۀ خوشوارۀ او را روشن می کرد وته رنگ خون گرم بر گونه های زلال وسپیدش حالتی درخشان می یافت مثل یک خندۀ نیالوده بر لبان گلبهی در آرایش سیب نارس زنخدان که تا گردن خوشتراش وبلورین او قوسی ملایم را می گذراند. وجایی که آن تن باکره در پیراهن پوشیده می شد، نگاه از برآمدگی دو سیب کال فرو می لغزید ومی پیوست به دستهای کوچکی که اصلا تکیده نبود، که اصلاً آفتابخورده وبه هیچ وجه پینه بسته نبود و همواره به ماهی های سپید و کوچک وزیبایی مانند بودند تر وتازه وپاکیزه وسرشار از تپش بلوغ، دستانی آویخته ازدو سوی قامت خوشتراشی که طنین بلوغ داشت با راه رفتنی سرشار از سلامت وحجب.”[۳۱]
کلام دولت آبادی در توصیف زیر کاملاً شاعرانه شده است:
“دشت نیشابور، دشت کهن. دشت هزاران کاریز. بخشاینده. دشت دلاوران به خاک افتاده … گندمزارانت به خون تپیده،
باروهایت، خانه هایت، باغستانهایت به خون تپیده است !
پستان مادرانه تو چگونه بخشکید، ای دشت؟
پهنۀ خاوران را می توانستی به نان وبه انگور، سیری بخشی.
از باغستانهایت خارها روییدند.
چشمه کاریزهایت کور شد. به تنت آتش درافتاد؛ تو سوختی، ای دشت!
دود از اندامت بر آسمان است، درد استخوانهایت را می شنوم.
…
خاک می نالد. خون از کاریز بر می جوشد.
در جویباران ات. خون واذان جاری ست.
انگورستان هایت شراب نمی بخشند.
عقیم؛ ای دشت نیشابور.
از چشمانت خارروییده است.”[۳۲]
وقتی «گل محمّد» در مرگ «مدیار» ناله سر می دهد، آوای او را به صورتی شاعرانه می شنویم :
“به جان ناله ودردمند می خواند،گل محمّد. آوایی به درد در ژرفای جان و گاه خروش به خشم که در تنورۀ دل در می پیچد. دیگر صدا نیست. تن وهفت بند تن، خود صداست. فریادی خاموش بر گسترۀ شب ودشت. انبانی ازهیاهوی در هم فروکوفته. تیرۀ پشت از درد تیر می کشد غم !
کجا برم این غم، مدیار من ؟ کجا برم این غم؟
در اندوه تو، کلیدر سیاه به تن کرده است،
شب، سوگوار جوانی توست ؛
کاکل ات خونین است، مدیار.
کجا برم این غم ؟
گوزن کوهی، مدیار من!
جوانم !رشیدم!عیِّارم!
عیار بی پروایم، مدیار من!
خون تو مدیار، به رویۀ گیوۀ پسر بلقیس نشست کرده است.
خونت گرم است هنوز، گرم.
پای من، پای گل محمّد گرما گرفته؛ گرما از خونه کاکل تو، مدیار !
کاکل ات خونین است، مدیار.
…
حرام باد بی تو، سایه ساران دره های کلیدر، شب خوانی واسب تازان دشت؛
خروش مستانه وسرودهای بیابان.
گومرده باد بی تو جلای جوانی ؛ شب تا بی نگاه مست غزالان!
شب بی تو، بی ستاره باد، خورشید من.”[۳۳]
محمود دولت آبادی در آثارش، به خصوص کلیدر، اغلب با حسی موسیقایی با کلمات و عبارات برخورد می کندکه می توان درمقاله ای جداگانه، بدان پرداخت.اودر مورد این که آثارش، گاهی به شعر پهلو می زند، می گوید: “ من اعتقاد دارم که در درون هر نویسنده ایرانی، یک شاعر هم وجود دارد که می توانددر کار نویسنده کشف بشود و تجلی بیابد یامی تواند فراموش وگم شود.” ۳۴ دولت آبادی برعکس این موضوع، نویسندگان درون شعرا را غالبا نویسندگان خوبی نمی داند.
اوبه این زبان نامتعارف ومتمایزآثارش آگاهی داردو در مورد مخاطبان کلیدرنیز معتقد است که این شیوه : “ چه بسا برای بعضی ها سکته ای در شروع ایجاد کند، اما پیش که برود، خودمتوجه خواهد شد که این رمان را جز با این زبان نمی شد و نمی بایست یان کرد و نوشت ” ۳۵ نکته ای که بسیاری ازخوانندگان آثارش نیز بدان اذعان دارند.
پاسخ این که آیا محمود دولت آبادی چنین شیوه ای را به دیگران هم توصیه می کند یا نه،در این سطرها می توان یافت : “ …اما این که من به استنادتجربیات خودم حکم قطعی صادر کنم درباره این که نثر معاصر الزاما باید شعر را در خود داشته یا نداشته باشد، کاری است دور از خردو توصیه کردن هم بخردانه نیست.پس آنچه من می گیرم فقط بیان حس و ادراک خودم هست از یک مفهوم و ان این که درون هر نویسنده ایرانی، یک شاعر بالقوه وجود دارد که نویسنده، اگر به نیاز کشف شاعردرون خود در جریان کارش برسد و مجموع ی شرایط کارش ایجاب کند، می تواندآن را یار خود بداند و از او کمک بگیردواین یک استنباط است و نه توصیه ؛ بنابراین اشکال زبانی معاصر به تبع منش و سبک و سیاق هر نویسنده و سراینده ای طبیعی است که متفاوت ومتنوع باشد، همچنان که فی نفسه هست واگر حق باشد که انسان سلیقه خود را به دیگران پیشنهاد کند، در آن صورت من، همان طور که هرآدم واقع بینی، همچنان جانبدار تنوع و شگردهای متفاوت بیان ادبی هستم،منهای تقلیدهای بی مزه ازآخرین شکل های ارائه شده ی جهانی. ” ۳۶
دراین که در رمان عرصه ی ورود به عناصر شعر برای نویسنده وسیع تر است، شکی نیست، اما این مورد بستگی به آگاهی و تسلّط نویسنده بر واژه ها دارد و غنای دایره ی واژگان او.این که این عناصر در خدمت محتوای داستان قرار بگیرند و دستاویزی نباشند برای خودنمایی شاعرانه ی یک نویسنده.این عناصر چنان باید در متن بنشینند که به عنوان مثال، در مورداثری سترگ، چون کلیدر، اغلب اذعان دارند که جز این نباید می بود؛ هرچند که برخی نیز به زاید بودن چنین توصیف هایی که ممکن است موجب ملال خاطر عدّه ای از مخاطبان گردد، اشاره دارند، اما شاید بتوان گفت دولت آبادی با آگاهی و نیز علم خویش نسبت به کلمات، از این شیوه بهره جسته است و آثاری عرضه نموده است که به جایگاه خویش در ادبیّات داستانی ما دست یافته اند. همچینن به استناد سخنان او در می یابیم وی لزوما و به طور قطعی،استفاده از چنین شیوه ای را به دیگر علاقمندان داستان نویسی پیشنهاد نمی کند،مگر آن که مجموعه ی شرایط اثر ایجاب کند و در خدمت متن داستان باشد.
منابع :
۱. ابراهیمی، نادر:ساختار ومبانی ادبیّات داستانی،چاپ دوم،پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی،۱۳۷۷،ص ۳۴۶٫
۲٫بیشاپ، لئونارد: درسهایی دربارۀ داستان نویسی،ترجمه ی محسن سلیمانی، نشر زلال، تهران ۱۳۷۴، صص ۵۱ ـ ۵۰٫
۳٫ همان، ص ۳۱۳- ۳۱۱٫
۴٫دولت آبادی، محمود: جای خالی سلوچ،انتشارات جاویدان، تهران ۱۳۶۵، ص ۲۸۷٫
۵٫چهل تن، امیر حسن وفریاد، فریدون: ما نیز مردمی هستیم،چاپ دوم،نشرچشمه و نشرپارسی،تهران ۱۳۷۳، ص ۱۸۲
. بانوج: گهواره.
۶٫دولت آبادی، محمود: جای خالی سلوچ، صص ۱۲۲- ۱۲۱٫
۷٫ دولت آبادی، محمود: کلیدر،چاپ سوم،نشرپارسی، ۱۳۶۳، ج۵، ص ۱۵۱۱.
۸٫ همان، ص ۱۷۶۷.
. بلقست: علف خوارا.
. جیگریز: علف خوارا.
۹٫ دولت آبادی، محمود: جای خالی سلوچ، ص ۱۹۷٫
۱۰ دولت آبادی، محمود: کلیدر، ج۹، ص ۲۳۰۵٫
۱۱٫ همان، ج۱، ص ۲۷۱۹٫
۱۲٫ همان، ج۶، ص ۱۵۲۴٫
۱۳٫ همان، ج۷:ص ۱۹۶۹.
۱۴٫همان، ج۱۰، ص ۲۶۲۵٫
۱۵٫ دولت آبادی، محمود: کلیدر، ج ۳و۴، ص ۷۴۳٫
۱۶٫ همان، ج ۱، ص ۸۹٫
۱۷٫ همان، ج۳، ص ۷۳۳.
۱۸٫ همان، ج ۱، ص ۷۴.
۱۹٫ دولت آبادی، محمود: کلیدر، ج۱، ص ۲۳۴.
. تصویر پارادوکسی یا ترتیب پارادوکسی آن است که دو کلمه متناقض با یکدیگر ترکیب شوند( میرصادقی، جمال و میرصادقی، میمینت : واژه نامه ی هنر داستان نویسی،کتاب مهناز، تهران ۱۳۷۷، ص ۴۹٫)
۲۰٫ دولت آبادی، محمود: کلیدر، ج ۱، ص ۳۱۳٫
۲۱٫ همان، ج۳، ص ۷۸۸.
۲۲٫ همان، ج۸، ص ۲۱۰۹٫
۲۳٫ همان، ج۱، ص ۱۸۸.
۲۴٫ همان، ج۳، ص ۷۲۱.
۲۵٫ همان، ج ۹، ص ۲۲۲۳٫
۲۶٫ همو: روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده، ج۱، صص ۳۲۰- ۳۱۹.
۲۷٫ همان، ج۱، ص ۱۶.
۲۸٫ همان، ص۱۷۱٫
۲۹٫ همان، ص ۲۳۳٫
۳۰٫ دولت آبادی، محمود: کلیدر، ج۱، ص ۴۲.
۳۱٫ همو: روزگار سپری شدۀ مردم سالخورد، ج۲، صص ۶۵- ۶۴.
۳۲٫دولت آبادی، محمود: کلیدر، ج۳، صص ۷۵۵- ۷۵۴.
۳۳٫ همان، ج۱، ص ۱۸۸- ۱۸۷.
۳۴٫چهل تن، امیر حسن وفریاد، فریدون: ما نیز مردمی هستیم، ص ۳۶۹٫
۳۵٫همان.
۳۶٫همان، صص ۳۸۴ ـ