انسان همان گونه که هنگام بیماری یا از دست دادن عضوی از بدن، قدر سلامت خود را میداند، وقتی نعمتی از او روی گردان میشود یا دسترسی به آن دچار وقفه میگردد، درک میکند که از چه امکان ارزشمندی برخوردار بوده و بی تفاوت از کنار آن گذشته است. ”بهشت اجباری” چنین جایگاهی برای ما دارد. هر چقدر انسان از ارزش آن بگوید، یا دست کم من در میان ساکنان حسینیه به شرح این نعمت آن بپردازم، کم گفتهام.
جمعه صبح، در حالی که در ورودی محوطه ی جهاد بسته بود. به ناچار به هواخوری مشترک بند ۴ و ۳ رفتم تا هم قدمی بزنم و هم در غیبت زندانیان اکثرا خواب، در خلوت یادداشتهای روزانهام را بنویسم. به محض ورود محیط آلوده و کثیف مرا از کرده ی خود پشیمان کرد. جایی نبود که ته سیگاری نیفتاده باشد یا گوشه ای که سیگاری ها آن را به گند نکشیده باشند. پوست موز، هسته شلیل، جعبه آبمیوه یا شیرموز، پاکت سیگار هر گوشه، به ویژه در درون باغچههای خشک و بیآب و علف، جلوی سه نیمکت ضلع جنوب شرقی، خودنمایی میکرد. در دو باغچه ی دیگر، یک دو بوته کوچک نیلوفر زرد شده و اندک گلهایشان نیز پلاسیده و رنگ و رو رفتهتر شده بودند، گردوغبار محیط نیز چیزی برای جلوهگری آنها نگذاشته بود.
چند زندانی سحرخیز در حال قدم زدن و گفت و گو بودند و تعداد بیشتری در گوشهای زیر آفتاب کُپه شده بودند و با حرص و ولع زیاد به سیگارهای ارزانقیمت فروشگاه پک میزدند و کلاچ هایشان را روانه ی آسمان آبی میکردند تا کمبود ابرهای خاکستری را جبران کند. دو سه نفر نیز در خلوت صبح به شستشوی پتو و قالی مشغول بودند یا آویزان کردن آن روی تور والیبال در انتظار ورزشکاران.
پس از اندکی بالا و پایین رفتن، نیمکت خالی ای را در سایه برگزیدم تا کار نوشتن را شروع کنم. روبرویم نه از منظره های پرگل و گیاه خبری بود و نه از پروانههای رنگارنگ اثری. جای آنها را مگسهای سمج گرفته بودند که هوای پائیزی بر میزان سماجت شان افزوده بود. در اثر ضربههای انگشت یا کوبیدن دفتر یادداشت، لحظهای از جا برمی خاستند و خیلی زود بی حال و حوصله، چون زندانیان داخل هواخوری، به جای اولشان یا مکانی نزدیک به آن بازمی گشتند. دستم بیش از آنکه قلم را بر روی کاغذ بگرداند، دفتر یادداشت را دور سر و بدن میگرداند تا از شر این موجودات مزاحم راحت شود. چاره ای نبود، باید به همین لنگه کفش پاره ی موجود در بیابان رضایت می دادم که دست کم هوایی پاک داشت و نور خورشیدی و گاه تک صدایی از گنجشکان لانه کرده در میان نردههای آهنی پنجرههای سلول.
در این وقت روز، اگرچه خورشید برآمده و نور با خود آورده بود، اما درون حسینیه تاریکی صبحگاهی هنوز حاکم بود و صدای گوش خراش هواکش به کمک خرخر بلند دوستان خوش خواب آمده بود تا ارکستر کامل شود و ساز زندانیان گوش خراش که معمولا تا ساعت ده یازده روز جمعه حالی برای برخاستن ندارند.
تنها وقتی که ساعت نظافت عمومی شروع شد و آفتاب بیشتر دامن گسترد، بر جمعیت زندانیان حاضر در حیاط افزوده شد و دودکشهای سیار درون هواخوری دیگر هوایی برای خوردن و نفسی برای کشیدن باقی نگذاردند. یک دو تازه وارد و از راه رسیده آمدند و در کنارم روی نیمکت نشستند. اولی با شروع تک سرفههایم پوزش خواه جای خود را به دیگری داد که خوشبختانه سیگاری نبود و اهل دود و دم. حال نوبت جدیدترها بود که به نفر سوم نزدیک شوند و آتش بخواهند یا نخ سیگاری طلب کنند؛ گدایی محترمانه ی اول صبح.
در این شرایط دیگر جای نشستن و نوشتن برای من نبود. دوباره قدم زدن را شروع کردم تا باز نیمکتِ خلوتی بیابم. این بار نیمکت وسطی بخش بیآب و علف نصیبم شد و زندانیای نشسته بر لبه ی پشتی آن، با پاهایی گم شده در دمپایی های آلوده، جای گرفته بر کف نیمکت. به ناچار تذکری به او دادم، در خصوص آلوده ساختن محل نشستن دیگران. اگرچه عذرخواهی کرد اما حوصله ی جابهجا شدن یا دست کم درآوردن دمپایی را نداشت تا زندانی دیگری از راه رسید و تذکری تازه داد. تازه وارد از زاویه ی نجس شدن نیمکت با دمپاییهای آلوده وارد ماجرا شد. ناگهان دمپاییهای آبی هم اضافه شدند به آشغالهای انباشته شده در داخل باغچه ی خشک، جایی که ته سیگارها و پاکتهای مچاله شده ی رنگارنگ به جای شاخه و برگ درختان و گلهای رنگی گیاهان روئیده و جلوهگری میکردند.
حالا نوبت نفر سوم بود که بیاید و ننشسته شعلهای زیر سیگار برداشته از لب بگیرد. نفر قبلی لب به اعتراض گشود که اینجا جای سیگار کشیدن نیست! طرف داشت دلخور دور میشد که صدایی در گوشش پیچید. این به آن در! جای بیشتری برای ماندن نبود و نوشتن در این همهمههای کوچک که میتوانست مباحثههای بزرگ در پی داشته باشد و دعوایی خونبار. مطلب نوشته شده را نیمه کاره رها کردم و به حسینیه بازگشتم تا آن را پس از صرف صبحانه و زدن تلفن و نظافت عمومی، در گوشهای به انتها برسانم.
نوشتن که تمام شد، سنگینی هوای حسینیه و غژغژ گوش خراش فن همیشه چرخان، باز راهیام کرد به آن حیاط آلوده، اما نسبتا قابل تنفس. به هر حال میشد چند صفحه از کتاب کوری را خواند و به ذات ناپاک انسانها به ویژه در شرایط سختی و اضطرار پی برد و درک کرد که چرا خداوند دائم در قرآن از یک اکثریتی میگوید که… و دل میبندد به کار و تلاش اقلیتی پاک و مومن و…
اکثر ساعات بعد از ظهر و عصر هم به استراحت و مطالعه ی بیشتر گذشت، در کنار دلگیری ها و غم پنهان غروبهای جمعه که جمع بیشتری را در خود فرو میبرد و عدهای را پای فیلمهای تلویزیون مینشاند که حالا به مناسبت جنگ تم درگیری و خونریزی آن بالاتر رفته، یا باز تکرار سریال های اکشن ایرانی که نصیب من از آن تنها سروصداهای تلویزیونهای مکانهای مجاور است.
در این شرایط که نه میتوان خوابید و نه همه ی وقت را به خواندن کتاب گذراند، چارهای نمیماند جز پناه بردن به بازی تخته نرد یا زدن یک دو دست شطرنج. در پایان دست دوم با حشمت بودم که بازی به وضعیت پات کشیده شد. اگر حرکت مهره هایم را تکرار نمیکردم و او را یک خط در میان در حالت کیش قرار نمیدادم، در یک دو حرکت بعد شاید در تله می افتاد و کیش و مات میشد. منصور و مجید را به داوری طلبیدم، برای بیان این موضوع که پات یعنی مساوی و نه باخت بازیکن به اصطلاح مهاجم و کیشدهنده. بحث بین علما بالا گرفت در خصوص قواعد جدید و قدیم، اما هر چه بود بازی پات بود. اگر بحث مهره شماری مطرح میشد، در این شرایط من برنده بیرون میآمدم. عاقبت برای باز کردن گرهای که این بار در صفحه شطرنج در مباحث حاشیهای قوانین و مقررات شکل گرفته بود، تن به ادامه بازی با تغییر جای اسب مهاجم دادم که نتیجهاش چیزی جز باخت نبود.
در ادامه ی بازی و تشدید کرکریهای معمول بین من و حشمت، نمیدانم چرا یک باره… لمیده در جای خود و در حال خماری چشم دوخته به فیلم بیارزش تلویزیون، حرف تکراری همیشگی که بارها گوشهایم را به روی آن بسته بودم، در فضای حسینیه پرتاب کرد؛ نگفتم قمار کردن عداوت را در انسان بالا میبرد! این بار در برابر این موعظه ی آخوندگونه، آن هم با فتوایی مرتجعانه و تحریف شده، تحمل خود را از دست دادم و پرخاشکنان گفتم: ”نمیدانم تو دیگر کی هستی در دفاع از امام خمینی یک بار سر مردم را میخواهی ببری و روی سینه شان بگذاری، اما وقتی به فتوای او در مورد شطرنج میرسی، دائم قمار قمار میکنی. کدام قمار و کدام کینه و عداوت؟”
در میانه ی خنده و شوخی و کرکریهای دیگران او هم در مقام دفاع برآمد، اما در نهایت با این حرف که شوخی میکردم و… وقتی جواب شنید که ”حالا چه جای شوخی است؟ کدام لحن شوخی در موعظهای مذهبی و خطابهای آخوندی؟”، افتاد روی دنده ی چپ و لجبازی که مگر خود شما نمیگویید قمارخانه-ـ منظورش کازینوسیدعلی بود ـ که این روزها ورد زبان همه شده است. دوستان توضیح دادند که “کازینو” قمارخانه نیست، از کازین میآید، به معنای پسرعموها و پسرخالهها و… تازه، کجا بحث قمار است و جای بروز کینه و عداوت، وقتی که تمام وقت بازی به شوخی و تفریح می گذرد و گفتن خاطره و جوک و…
او که کم آورده بود این بار بند کرد به رفتار من و تندی اخلاقم. من هم رفتم سراغ مشکلات خصلتی اش و طرح این نکته که اگر از نوجوانی، از همان ابتدای انقلاب، به شماها مسؤولیت نمیدادند، حالا از ملت طلبکار نبودید و دائم در جایگاه آمر و رئیس نمینشستید و زورتان نمیآمد که حتی به دیگران سلام کنید و…
یادم نیست چه واکنشی نشان داد که در حالی که دیگران سعی میکردند جو حسینیه را آرام کنند و آب سرد بر گرمای جر و بحث ما بپاشند برخاستم و مجادله را با این کلمات به پایان بردم که ”تو یکی که آبروی اصلاحطلبان را در حسینیه و بند ۳ بردهای!” بعد هم در میان حیرت… و شگفتی دیگران که حیران مانده بودند اشاراتم به چیست به خلوت خودم پناه بردم و درون صفحات کتاب خزیدم.- البته عدهای هم کنایه ام را درک می کردند اما به روی خود نمیآوردند. حال که مشغول نوشتنم پشیمانم که چرا آلت دست کودک درونم شدم و موضوعی نه چندان مهم و شاید هم شوخی را بزرگ کرده و کش دادم و خودم هم زیر آوار آن ماندم.
شب باز بازار احمدینژاد گرم بود که داشت به مصاحبهای زنده با خبرنگاران حاضر در محل کنفرانس مطبوعاتی در نیویورک میپرداخت و طبق معمول یا در برابر پرسش روزنامهنگاران خطابه میخواند یا از کنار سوال بیجواب میگذشت و یا پرسشی بیمعنا را مطرح میکرد تا به زعم خود خبرنگار را بپیچاند و در موضع دفاعی قرارش دهد.
از دیشب تاکنون که سخنرانی او در مجمع عمومی پایان یافته، سوژه جدیدی برای کوبیدن وی و مواضعش در خصوص ایفای نقش جناحی از دولت آمریکا در انفجار ۱۱ سپتامبر مرکز تجارت جهانی نیویورک غلبه بر مشکلات اقتصادی و حمله به افغانستان و… دست همگان داده شده است. شخص اوباما به میان آمده، کاترین اشتون نماینده سیاست خارجی اتحادیه اروپا پا به میدان گذارده و از همه مهمتر بان کی مون دبیر کل سازمان ملل که در زمان سخنرانی او غایب بزرگ بود، موضع گیری کرده است. آن ها در عمل مجبور به واکنش شده اند تا به نوبه ی خود احمدینژاد را بکوبند و دولت ایران را ماجراجو و جنگطلب بخوانند و سخنان رئیس جمهورش را توهین آمیز و… بدانند. در این میان به گونهای پای آقای خامنه ای هم به ماجرا کشیده شده است.
باید منتظر ماند و دید پس از بازگشت او به ایران در صحنه ی سیاسی جمهوری اسلامی چه اتفاقی خواهد افتاد و مجلسیان محافظه کار چه خواهند کرد، به ویژه جماعت راه یافته به خانه ملت و تسخیرکنندگان کرسی های سبز با پول های بادآورده یا کش رفته از بیت المال، با هزاران ترفند ممکن.
صبح شنبه ۸۹/۷/۳ساعت۹ و ۱۰دقیقه هواخوری جهاد، بند ۳ کارگری رجایی شهر