ظلم هائی که از یاد نمی رود

مهدی کسائیان
مهدی کسائیان

بستری شدن ناصر حجازی بدلیل سرطان ریه در بیمارستان کسری، من را ناخودآگاه بیاد سیامک علیقلی انداخت. دوست و همکار نازنینی که در سن پنجاه و یک سالگی از میان ما رفت. این یادآوری خیلی هم بی موقع نیست، چرا که از سالگرد فوت سیامک که پانزده آذرماه بوده است، زیاد دور نشده ایم. پانزده آذرماه هشتاد و سه.

روزهای نخست آذر بود. چند روزی بود که با وخامت دوباره حال سیامک، او را در بیمارستان کسری بستری کرده بودند. عصر یک روز وسط هفته، خواستم راه بیفتم و به دیدنش بروم. موقع رفتن، رضا صفدری را در راهرو شبکه سه دیدم. به رضا گفتم، بیا برویم ملاقات سیامک، حالش خوب نیست. رضا هم بی درنگ پذیرفت و نیم ساعت بعد جلوی بیمارستان کسری بودیم. دسته گل کوچکی گرفتیم و رضا طبق عادت همیشگی، با آن صدای زنگدار قشنگش پرسید: “خوبیم دیگه مهدی، نه؟!”… و من گفتم خوبیم رضا و رفتیم داخل بیمارستان.

خوب ترین چیز آن بود که وقتی در اتاق سیامک را باز کردیم و داخل شدیم، چهره سیامک با دیدن رضا تغییر ناگهانی کرد و خنده بسیار زیبائی روی صورتش نقش بست. ما که وارد شدیم، چند نفری از بستگان او در اتاق بودند و چندتائی از بچه های سازمان در حال خداحافظی، اما انگار حضور رضا صفدری بیش از بقیه خوشحالش کرده بود.

چند سالی بود که سیامک با بیماری سرطان ریه دست و پنجه نرم می کرد. هم خودش می دانست و هم دوستان و همکاران نزدیک او. در جمع های خصوصی، هر وقت می خواست از کسی یا چیزی گلایه کند یا سیاستمداری، آقازاده ای را با آن کلام محکم و مستدلش نقد کند، ابتدا می گفت، من دروغ نمی گویم چون در وضعی قرار دارم که فردایم معلوم نیست، و بعد حرفش را می زد. می دانست نوع بیماریش چیست و از آن فرار نمی کرد. اما وخامت حال علیقلی درست پس از ماجرای مضحک اعترافات یکی از دستگیر شدگان و ممنوع الکار شدن علیقلی که در لیست اعترافات او بود، روند بسیار سریعی پیدا کرد. تا قبل از این قضایا، هیچ نمود ظاهری از بیماری در او دیده نمی شد.

خوب، سیامک علیقلی انصافا خیلی از گنده ها را چزانده بود. او جسور بود و باج نمی داد. در یک گفتگوی زنده تلویزیونی، طوری صاف و پوست کنده بابای طرف را جلوی چشمش می آورد که کمتر کسی مثل او قادر به انجام آن بود. اما از همه مهمتر سلامت نفس سیامک بود که دست کسی آتو نمی داد تا به جبران زبان و اندیشه تند و تیزش و نقدهای گاه خط قرمز شکنش، حالی از او بگیرند یا بخواهند تهدیدش کنند.

تا آنکه سر از سیاهه اعترافات  در آورد و گفتند چه نشسته اید که سیامک علیقلی با رضای پهلوی فالوده می خورد! همین گزکی شد تا علیقلی رسما ممنوع التصویر و کار شود. تنها سیامک نبود، خیلی ها بودند. قریب صد و پنجاه شصت نفر. آن لیست البته هیچ وقت بطور کامل منتشر نشد اما گفته بودند لیست بلند بالائی است که دائم هم به روز می شود! یعنی هر وقت پدیده جدیدی ظهور می کرد که نیاز به گوشمالی داشت، لیست را دوباره پاکنویس می کردند و اسم آن پدیده هم وارد سیاهه می شد. زندانی هم که دم دست بود برای تجدید امضاء. هرچند قرار نبود به کسی جواب پس بدهند که نگران سندیت و امضاء باشند یا نه. فقط به طرف ندا می دادند که خیلی رویت را زیاد نکن چون در لیست زندانی اسم تو هم هست ها!  شاید اگر من بجای او بودم، اعترافات عجیب و غریب تر از این ها را هم امضاء می کردم. ما آدمیم، سنگ هم که باشد تحت فشار سائیده می شود.

علیقلی اما بعد از این ماجراها، دچار آسیب روحی شدیدی شد. یکدفعه شکست. عین کودکانی که در بازی های کودکی، ناغافل از طرف مقابل رکب ناجوانمردانه ای می خورند - در حالی که توقع نامردی ندارند - و بعد بغض می کنند و بلافاصله می شکنند.

چند دقیقه ای که در اتاق بستری شدن سیامک علیقلی در بیمارستان کسری بودیم، مردی را دیدم که می داند از کجا آمده و دارد به کجا می رود. موقع خداحافظی، نزدیک گوش سیامک به شوخی زمزمه کردم: “شنیدی که رضا پهلوی تکذیب کرده و گفته من هیچ رفاقتی با سیامک ندارم!”… ژست خاصی گرفت، بادی در گلوی بیمارش انداخت و با پوزخندی، به طعنه گفت: “ما ولی تکذیب نمی کنیم!” سیامک همین بود. با آنکه چند روزی با مرگ فاصله نداشت، صراحت کلام و غرور ناشی از سلامت نفس را همچنان برای خودش نگهداشته بود.

راستی، آدمهائی که در سالهای اخیر با این فشارهای روحی و روانی و طی زمان، از بین رفتند، در کدام دسته بندی حقوقی جای می گیرند؟