آن مخدره خدر خاص، آن صاحب ارادت و اخلاص، آن دهنده الهام، آن جوینده نام، آن سوخته محمود در اشتیاق، آن دائم الاحتراق، آن نگارنده معجزات احمدی، آن زننده اتهامات ابدی، آن مصداق بارز قحط الرجال، آن مسوول مستقیم بیت المال، آن معاند خاتمی و هاشمی و قالیباف، آن علیامخدره دائم العلاف، آن سوخته نسبتا خام، آن نگارنده کلام، فاطمه الهام- رضی الله عنها- سی سال در آشپرخانه بود و فحش هایش جانانه بود و ژنرال بی نشانه بود.
نقل است چون به دنیا آمد، در قنداق پوشیده بود. پس حکیمان جمع شدند از این حکمت، صدا آمد که هیچ مگوئید که او مستور باشد و مستور بماند. تا شیخ حسن انزابی- رضی الله عنه- ندا درداد که این نشود، مگر معجزتی گردد. پس طفل به زبان آمده و دستور بداد تا شیخ انزابی خلع لباس بکردند و تا در جهان بود سی تن خلع لباس بکرد و این از کرامات او بود.
نقل است که پدرش از اجله شیوخ بود، چون به ده سال رسید شیخ دوانی گفت: “ یا فاطی! علم بیاموز که خدای تو را رحمت کناد.” پس فاطی به مکتب برفت و چند تن را بزد و چند بار به حال غشوه بیفتاد و علیه شیخ ابولحسن همدانی نطق بکرد و آرام نگرفت تا شیخی از نور بر وی ظاهر شد و سووال همی کرد: “ زنم می شی؟ عروس مادرم می شی؟” و فاطی همانا گفت: “ اگه من زنت بشم تو رو با چی بزنم؟” و معروف کرخی نقل همی کرد که شیخ پاسخ داد: “ اگه شوهرت بشم، یار و یاورت بشم منو با نامه بزن.” و از این بود که فاطمه با شیخنا غلامحسین ازدواج همی کرد و تا عمر وی باقی بود هر کس را با نامه های خود بزد.
شیخ فاطمه کلماتی عالی بگفت، “ الخاتمی الخائن یخرج ینتقدونی” ( ترجمه: از خاتمی انتقاد کردم و اخراج شدم.) و بگفت: “ الله الله موقت المشاغل انا الفقیر المسکین” ( ترجمه: من همیشه شغل های موقت داشتم.) و بگفت: “ یحرمونی یحرمونی فی الارشدنی ولایجرمونی”( ترجمه: از ورود به دوره کارشناسی ارشد محروم شدم.) و بگفت: “ الاوف! انت ضعیف الصاحب الدار و یفتخرونی نات لایک یو این ددر دودور” ( ترجمه: یک زن خانه دار هستم و افتخار می کنم.)
نقل است که چون شیطان بر او نازل شد، از هیبت و هیمنه او بترسید و گریخت و از همین بود که هر روز اجنه و ابلیس و آل و دیو بر وی نازل شده و از همین بابت کلمات عالی از وی صادر شد. پس بگفت : “ اکنون بنده تنها ترین گردیده ام” و چون سپاهی از اجنه بر وی نازل شدند، فرمود “ ماههاست ترور شخصیت و تخریب من آغاز شده.” و بگفت: “ ترور شخصیتی فاطمه رجبی یعنی قتل عام آزادگی.” و یکی از کرامات او این بود که همی نوشت: ” این نوشته من است و در ساعت ده و سی دقیقه صبح نوشته شده و دکتر الهام در جلسه شورای نگهبان است، بنابراین وی نقشی ندارد.” و این سخن را سی تن از شیخان بخواندند و بیست تن از آنان از هیبت این نبشته صحیه کشیده جان دادند و ده تن به بیابان گریختند.
نقل است که شیخ فاطمه چون از خانه ابوی خارج بشد، به بیابانی وارد شده و سی شب گرسنه و تشنه در آن بیابان نشست و عبادت خدای را بکرد تا همی دلیوری ماک دونالد- کثرالله امثالهم- از بیابان همی گذشت و وی را بدید که گرسنه و تشنه است، پس همبرگری بر او داد. فاطمه بگفت: این را خدای فرستاد؟ دلیور ندانست چه گوید، پس همی گفت: یس. و فاطمه آن همبرگر به ده روز بخورد و هرچه خورد تمام نشد و شیخ قطب الدین زریباف درباب او گفته است که در بیابان شیری بر وی نازل شده خواست او را بخورد، پس فاطمه مقالتی نوشته و شیر فی الفور خلع لباس کرده و از ترس گریخت. و از این کرامات عالی بسیار نقل است.
چون وقت آمد شبی تلویزیون همی دید و چون به خواب همی شد، زورو- اعلی الله مقامه- به خواب وی آمد. پس تا بیدار شد، غشوه بر وی ظاهر گشته، خانه و کاشانه بگذاشت و به بیابان همی گریخت. تا بیست سال. و دائم سنگ و آجر می خورد از فرط امساک که در وی بود. تا اینکه هاله نوری بر وی ظاهر شده و شیخ محمود ارادانی با هواپیمایی اختصاصی و سی محافظ بر وی وارد بشد. تا این بدید بگفت: “ این سفینه بهشتی چیست و این سی فرشته کدامند؟” پس محمود بگفت: این ها را همانا خدای فرستاد. پس حال فاطمه بگردید و از آن پس دائما لرزان و در اشتیاق بود و گفت: “ هر چه از این تحفه الهی بگویم کم گفته ام.” و بگفت: “ خدا باعث ظهور احمدی نژاد شد.” و گفت: “ احمدی نژاد یک انسان امام زمانی است.” و گفت: “ رای آوردن احمدی نژاد روز محشر را برای ملت نشان داد.” و گفت: “ اگر می توانستند احمدی نژاد را می کشتند.” و بزرگترین کرامات آن این بود که گفت: “ من احمدی نژاد را یک بار در کوچه موقع سوار شدن بر ماشین دیدم.“
چون خواست از دنیا برود، حضرت عزرائیل بر وی نازل شد و گفت: “ آماده شو برویم.” شیخ فاطمه بدو مشکوک شده و همی گفت: تو را هاشمی و فائزه و فاطمه فرستادند تا مرا زندان بری؟ عزرائیل گفت: لا. پس بگفت: تو را خاتمی و مشارکت فرستادند تا مرا زندان بری؟ عزرائیل گفت: لا. پس بگفت: تو را قالیباف و معاونان و مشاورانش فرستادند تا مرا زندان بری؟ عزرائیل گفت: لا. پس همین طور دشمنانش را بشمرد و از آن روز تا حال دو هزار سال گذشته است و عزرائیل و فاطمه در سووال و جواب اند.