ایران سی سال اخیر، شده محل دق کردن، دق دادن و راکد نگاه داشتن هنرمند و مرگ تدریجی او. فردین و ارحام صدر و دیگران باید آنقدر بمانند تا بمیرند. عجب روزگاری است که میان تماشاگر و هنرمند – که هر دو نیازمند هم اند چنین دیواری بلند بنا کرده. چند تا دیگر باقی مانده اند؟؟؟
به بهانه درگذشت رضا ارحام صدر
شکرپاره رخ در نقاب خاک کشید
از همان لحظه ای که در روزگار نوجوانی برای نخستین بار به تماشای تئاتر رفتم، میرا بودن این هنر همیشه برایم واقعیتی تلخ و آزار دهنده بوده است. این که یک تئاتر، در پی آخرین شب اجرا به نیستی می پیوندد و پس از آن تنها خاطره ای مبهم در ذهن تماشاگرانش باقی می ماند و بس، حکایتی غم انگیز است که همیشه باقیست. غیر قابل رجوع بودن هنر های نمایشی امکان انتقال آثار تئاتری به نسل دیگر را از میان می برد و به تبع آن، تماشاگرانی که اثری را روی صحنه دیده اند، هیچگاه نمی توانند خاطره آن اثر را با دیگران به اشتراک بگذارند.
سرنوشت هنر بازیگرانی که روزگاری روی صحنه خوش درخشیده اند نیز به شکل غم انگیزی با ماهیت میرایی تئاتر گره خورده است. در تاریخ نمایش ایران بسیار خوانده ایم از شکل گیری گروه های نمایشی که پایه های تئاتر نوین ایران را بنا کردند، و بسیار می خوانیم از نقش آفرینی های شگفت انگیز بازیگرانی که خدایی کرده اند روی صحنه. عناوین بسیار می خوانیم از شاهکار های ادبیات نمایشی ایران و جهان که ماه ها اجرا شده اند و حکایت ها می خوانیم از روند پر ماجرا و جذاب آفرینش ها.
اما از آن همه اتفاق، از آن همه عمر، از آن همه زحمت، به جز متن و هر از گاهی چند قطعه عکس، هیچ چیز باقی نمانده. هیچ چیز که من را یاری دهد که بدانم ارحام صدر یعنی چه.
مجبورم تمام اینترنت را بگردم و چند فایل تصویری از تئاتر های او که تازه به فضای مجازی اضافه شده پیدا کنم، تا بفهمم مرد 85 ساله ای که یکشنبه پیش در گذشت و من بارها و بارها در روند تحقیقات و مطالعاتم به نام او برخورده بودم کیست. بارها در موردش خوانده بودم و بیوگرافی اش را از حفظ بودم و می دانستم که مهم ترین وجه حرفه ای اش را نمایش هایش تشکیل می دهد. اما به جز آثار سینمایی اش هیچ ندیده بودم. و این یعنی نفهمیدنِ ارحام صدر.
بازی او در سینما از “شب نشینی در جهنم” تا “جعفر خان از فرنگ برگشته” گرچه تحسین بر انگیز است و گوشه هایی از مایه های طنازی و بازیگری او را به رخ می کشد، اما واضح است که این حضور ها در سینما هیچ ربطی به ارحام صدر بودن او ندارد. آن چیزی که او را بزرگ کرد، چیزیست که من و نسل من ندید و هیچ وقت نفهمید.
این حسرت همیشه با من بوده و هست، که چرا پدرم لذت تماشای ریو براوو و جویندگان و هنگ جانبازان و پاپیون را می تواند با من به اشتراک بگذارد اما من نمی توانم “وادنگ” و “مست” شکر پاره را همان طور که پدرم دیده تجربه کنم.
وقتی به گوشه هایی از فیلمی مستند به کارگردانی غلامرضا مهیمن نگاه می کنم و همنسلان ارحام صدر را می بینم که به چه شور و اشتیاقی از هنرمند محبوب شان دیدار می کنند، می فهمم که او اسطوره ای بی مثال است. اما بازهم کماکان لایه های ابهام و غربت است که میان من و او فاصله می اندازد.
می گویند بداهه پردازی یکی از مهارت های او بوده و در غلظت شیرینی اش سهمی فراوان داشته است. وقتی در نمایی از این مستند، می بینم که در پی تکان دادن ناگهانی کله یک اسب گاری، چگونه فی الفور دیالوگی طنز آمیز را با جناب اسب می آفریند و برگزار می کند، می فهمم که چه شکر پاره ای بوده است این هنرمند، و تاسف می خورم از این که او مال ما نبود. مال نسل ما نبود. که می شد که باشد، اما از ما دریغش کردند.
می شد که بماند و بخنداند. سی سال تمام. دریغ.
درد میرایی تئاتر را درمانی نیست. اما می شود کمترش کرد. می شود این درد را کمتر به دیگران تعمیم داد. می شود دایره تماشاگران را بزرگ تر کرد و فاصله نسل ها را کمتر. تقریبا همه کشور های صاحب هنر تئاتر این راه را برگزیده اند. به همین دلیل است که می بینیم یک تئاتر سال ها روی صحنه می ماند ، و یک بازیگر محبوب آنقدر که جان و توان در بدن دارد به حضورش ادامه می دهد ، تا آن دم که مرگ امانش ندهد.
اما ایران سی سال اخیر، شده محل دق کردن، دق دادن و راکد نگاه داشتن هنرمند و مرگ تدریجی او. فردین و ارحام صدر و دیگران باید آنقدر بمانند تا بمیرند. عجب روزگاری است که میان تماشاگر و هنرمند – که هر دو نیازمند هم اند چنین دیواری بلند بنا کرده.
چند تا دیگر باقی مانده اند؟؟؟