گپ

محمد صفریان
محمد صفریان

گفت و گو با ایران درودی

وطن در من جاری است…

تکلف گفت و گوی ژورنالیستی مان که تمام شد، حرف ها مان انگار تازه گل انداخت. گفتم یک بار در  یکی از کافه های پاریس می نشینیم و از کتابتان می گوییم. از تجربه ی نوشتن وروزگار غریبی که در این سالها بر نسل شما و ما گذر کرد. گفت، من به زودی برای همیشه به ایران خواهم رفت… جا خوردم. پرسیدم، واقعاً برای همیشه؟ گفت بله. برای همیشه. تصمیم ام که این است. مگر برای کارهای پزشکی و اداری اینجا بیایم. گفتم اینها را که می گویید البته که سوال های فراوانی در ذهن آدم خانه می کند… همین که آدمیزاد کجا را بیشتر خوش دارد و چرا بیشتر خوش دارد… گفت من در تمام این سالها میان ایران و فرانسه در سفر بوده ام و حالا می خواهم دیگر برای همیشه ایران باشم… گفتم من اما هیچگاه درک درستی از وطن و مفاهیم جغرافیایی اش نداشته ام… گفت، آخر شما شانس نقاش بودن را نداشته اید… گفتم منظور نقاشی صرف است یا هنر در مفهوم ذاتی اش؟ گفت نه، مقصودم این است که مردم نقاشی های من را دوست دارند و این برای من یعنی خیلی. من از این خاک و مردم خیلی گرفته ام. دور از وطن نمی توانم.باید با این مردم باشم…

 سالها ی سال در مهاجرت بود، اما همچنان با هیجان از وطن می گفت… از تجربه هایش، از جوانان امروز ایران، که از نگاه هنرمند نقاش “ بی نظیر ” هستند. از درک هنری بالای بچه ها و استفاده ی خیره کننده شان از تکنولوژی و ارتباطات… شرح این گفت و گو البته درباره ی فیلم اخیر بهمن مقصودلوست که از زندگی او تهییه شده… همین است که ترجیح دادم تا حرف های آخرینمانمان را جای مقدمه در ابتدای مطلب بیاورم تا گفت و گومان آنقدرها هم از موضوع فاصله نگیرد…

خانم درودی، در این گفت و گو بناست تا درباره ی فیلم مستندی که از زندگی شما ساخته شده است، صحبت کنیم. سوال اول من درباره ی قبول کردن دعوت آقای مقصودلو است… شما با نشستن در مقابل دوربین مستند سازان مشکلی ندارید؟

نه. من سالها قبل هم در تلویزیون ملی ایران کار می کردم و از همان زمان با دوربین یک ارتباط تنگاتنگ و نزدیک پیدا کردم. بنابراین مشکلی برای حضور در برابر دوربین نداشتم. البته برخی از شات های یک سری از فیلمبردارهای این فیلم را دوست نداشتم. یک سرس کلوزآپ هایی بود که رضایت من را جلب نمی کرد اما غیر از این موضوع مشکل دیگری نبود.

 

سوال دیگر من درباره ی رابطه ی فیلمساز و هنرمند است. آقای مقصودلو عنوان کردند که از زندگی چهره هایی فیلم می سازند که آنها را از نزدیک بشناسند. حالا سوال من این است که این رابطه و این شناخت چه تاثیری بر کار شما داشت؟

به نظر من تاثیر زیادی نداشت. اتفاقاً شاید اگر با یک آدم غریبه کار می کردم، احساس راحتی بیشتری می کردم. من از شناخت آقای مقصودلو آگاه بودم و می دانستم که او با این سوالها چه موضوع مشخصی را در ذهنش می پروراند. همین شناخت هم جواب های من را تحت تاثیر قرار می داد. به هر حال فیلم مستند بود و سناریوی خاصی نداشت.  بنابراین من باید پیش بینی می کردم که از این سوال و جواب ها چه برداشتی خواهد شد…

به فیلم مستند اشاره کردید و پاسخ هایی که در برابر پرسش های مستند ساز ارائه کردید، یکی دیگر از مباحثی که در جلسه ی پرسش و پاسخ فیلم مطرح شد، بحث پرهیز هنرمندان ایرانی بود از بیان رک و راست واقعیت زندگی شان… شما چه توضیحی در این باره دارید؟

چرا حالا ایرانی؟ هنرمند ایرانی؟

اتفاقا در این باره هم توضیحاتی داده شد، مسائلی از قبیل فقدان فرهنگ تصویری در ایران و یا حتی نبود سنت اعتراف در میان ما ایرانیان…

خب من در این زمینه نظر دیگری دارم. به عقیده ی من اینجا بحث صمیمیت مطرح است و فضای امنی که یک هنرمند برای اعتراف کردن و بیان زندگی خصوصی اش نیاز دارد. حالا شاید در برابر دوربین یک مستند ساز این فضا نصیب انسان نشود. بعد هم بحث انتخاب ابزار بیان پیش می آید. من در کتاب فاصله ی میان دو نقطه، که کتاب خاطرات زنمدگی من است به صورت کلی تمام زندگی خصوصی ام را شرح داده ام. در آنجا با یک نگاه صمیمی تمام زندگی شخصی ام را عنوان کرده ام. از زخم ها و رنجهایم گفته ام و نتیجه گرفته ام که همین دردها و اتفاقات ناگوار معلم زندگی من بوده اند. نه من از بازگو کردن خود واقعی ام هیچگونه ابایی نداشته ام و ندارم. در نقاشی هایم هم همین. من در تابلوهایم خودم هستم و حالات و احوالات درونی خودم را بروز می دهم.

 

به کتاب فاصله ی میان دو نقطه اشاره کردید. یکی از وجوه زندگی شما که در فیلم هم نمایش داده شده بود، ایران درودی نویسنده است… سوال دیگر من در ارتباط با دنیای کلام است، شما چه زمانی دست به دامن کلمه می شوید و از تصویر دست می شویید؟

البته من از بچگی خوب می نوشتم و انشاهایم همیشه بیست بود. پنجاه سالی هم هست که در مطبوعات ایران قلم می زنم و نقد هنری می نویسم. بنابراین من هیچگاه با کلمه بیگانه نبوده ام. اما این کتاب ماحصل یکی دیگر از تجربیات تلخ زندگی من بود. قضیه این طور است که سالها پیش من در سازمان ملل در نیویورک یک نمایشگاه نقاشی داشتم. روز پایانی نمایشگاه، تمام تابلوهای من را به من تحویل دادند و گفتند که ما بنا به دلایل حراستی نمی توانیم به شما کمک کنیم. من آن روز تا پنج صبح بیرون بودم و یک نفری این تابلوها را تا یک مکان امن رساندم. آن روز یکی از سخت ترین و زشت ترین روزهای زندگی من بود و مهر تاییدی دوباره بر یک نیروی ماورایی. نیرویی که فراتر از قدرت انسانها بر جهان هستی حاکم است. حالا هر کسی بر روی این نیرو یک نامی می گذارد… خدا، انرژی، عشق… هر چه هست من دوست دارم که روزی با این نیرو یگانه شوم.

و این حادثه باعث شد که شما تصمیم به نوشتن کتاب زندگی تان بگیرید؟

نه. آن حادثه باعث شد تا دست های من آسیب ببینند و من برای مدتی توانایی نقاشی کشیدن را نداشته باشم. هفته ی بعدش به پاریس برگشتم و شروع کردم کتاب خاطراتم را نوشتن. البته نه اینکه از ناچاری به کلام روی بیاورم اما بهترین وقت بود برای نوشتن آنچه سالها قصدش را داشتم. آن زمان نشستم و ششصد صفحه نوشتم. بعد هم زمان زیادی گذاشتم تا آن ششصد صفحه را به دویست صفحه تبدیل کنم…

و اینگونه بود که کتاب فاصله ی میان دو نقطه متولد شد…

بله و من البته از قضیه خیلی خوشحالم. چرا که این کتاب مورد قبول نسل جوان ایران قرار گرفت. بچه ها با این کتاب به گونه ای با نقاشی و زندگی نقاش بیشتر اخت شدند. پیشتر این تصور بر بچه ها حاکم بود که زندگی نقاش از جامعه جداست و نقاش را زیاد با مردم سر و کاری نیست. اما این کتاب، این تصور را عوض کرد. بچه ها دیدند که نقاش هم یکی هست مثل باقی آدم ها و درست با همان مشکلات روزمره. بلکه حتی بیشتر…

موضوع دیگر بحث ارتباط موسیقی و نقاشی است. در قسمت های زیادی از فیلم شاهد پیانو نواختن شما هستیم. می خواهم از علاقه ی شما به موسیقی بپرسم و موسیقی خاصی که هنگام نقاشی کشیدن گوش می کنید…

من همه جور موسیقی گوش می کنم. این روزها بیشتر به موسیقی شرقی بودا بار و موسیقی قرون وسطی ی اروپا گوش می کنم. بعد هم دکلمه های شاملو از مولانا و حافظ و اشعار خودش… همه چیز گوش می کنم حتی همین موسیقی شاد و ریتمیکی که شما جوانها گوش می کنید. من بدون موسیقی نمی توانم کار کنم. نمی توانم زندگی کنم. نمی توانم نقاشی بکشم.

 

به اشعار مولانا و موسیقی شرقی اشاره کردید، اتفاقاً سوال بعدی من درباره ی تلقی عارفانه از حوادث دنیا بود که در آثار شما نیز وجود دارد. لطفاً کمی هم در این باره توضیح بدهید…

من البته نمی دانم که اسم این موضوع را تصوف نام کنم یا عرفان… این نگاه هر چه هست همیشه با من بوده است. این موضوع شاید ریشه در دوران کودکی من داشته باشد. من در حاشیه ی کویر بزرگ شدم و این وسعت و سکوت خواهی نخواهی انسان را به عوالم دیگر سوق می دهد. این خصلت کویر است. خصوصاً غروب هایش.

آخرین موضوعی که مطرح می کنم، بحث مهاجرت است و وطن و فرهنگ ایرانی… شما در این فیلم عنوان کردید که یک ایرانی هستید و وطن همچنان در زندگی شما وجود دارد، من در این زمینه چند سوال کوتاه دارم، نخست اینکه ابزار زبان چه نقشی در تفکر دارد و شما با چه زبانی فکر می کنید؟

من برای نوشتن این کتاب به زبان فرانسه فکر کردم و بعد در ذهنم آن را به فارسی برگرداندم. البته من می توانم به کل از واژه ها و کلمات  فارسی استفاده کنم. همین الان هم می بینید که در این مکالمه ی به نسبت طولانی من و شما، هیچ واژه ی فرانسوی ای وارد نشده… بحث حضور در فرانسه برای من تنها یک اتفاق جغرافیایی بوده است و نه چیزی بیشتر… من ایرانی ترین کارهایم را در همین فرانسه کشیده ام.

یعنی به عقیده ی شما، محیط زندگی در رویاهای آدمی تاثیر ندارد؟

در رویا چرا ولی من با حسم نقاشی می کشم.

خب همین حسی که اشاره می کنید چطور؟ این حس با محیط زندگی و ملموسات در ارتباط نیست؟

می بینید که برای من تاثیر چندانی نداشته است. من وقتی با سوژه ی ایرانی فکر می کنم کاری به محیط زندگی ام ندارم… وطن در من جاری است و من هیچگاه نمی توانم خودم را جدای از ایران تصور کنم.