هنر ایران جغرافیای محدود نتوانستن است. مشکلات و بهانههای ردیف شده را دیگر همه از بر هستند؛ که خلاصهاش میشود: امکانات نیست و سانسور هست! این دو گزینه هرچند که واقعیت ماجرا هستند، اما تمام حقیقت نیستند. هنر ایران که در تمام زمینهها، از شعر و ادبیات تا سینما و تئاتر، در مقابل رخداد عظیم ساکت و صامت بوده و به حرف و حرکت نیامده، همیشه با نبود امکانات در بیرون مرز و سایهی مستدام سانسور در داخل، دست به گریبان بوده اما این دو مورد تمام دلایل سکوت هنرمندان و روشنفکران در مقابل فاجعهها و حادثههای از سر گذشته نیست.
اگر جنگ هشت ساله فقط از دریچهی رسمی قابل تماشاست، اگر پروژهی ترور روشنفکران در لفافه و کمرنگ روایت میشود و اگر داستان انقلاب کم و بیش نوشته و نمایش داده شده، یک اتفاق تا همین امروز کمترین حضور را در دنیای هنر ایرانی داشته؛ کشتار و اعدامهای سال ۱۳۶۷. اینجا همانجاست که چشم اسفندیار و پاشنهی آشیل عریان و عیان میشود تا بهانهی همیشهگی نبود امکانات و بودن سانسور رنگ ببازد و معلوم بشود گاه سکوت روشنفکران و هنرمندان از سر خط کشی و مرز بندی با انسان و انسانیت است.
روایتهای هنری از سال ۶۷ و آنان که نه گفتند و سرشان بالای دار رفت، به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسد. دو فیلم از رضا علامهزاده و نیما سروستانی، داستانی از امیرحسن چهلتن و یکی دو شعر و ترانه که منتسب به آن اتفاق هستند و در شکل عامتر میتوانند راوی سرکوب همهجانبهی دههی شصت باشند. نمای باز خالی است. کسی از آن سال و آن کشتار، چیزی نگفته و چیزی نساخته. نه فقط برای نگاشتن تاریخ که برای ثبت درد به فرم هنر و شرح زخم بر صحنه و صفحهاش. ذهن پرسشگر به دنبال پاسخ میگردد: کسی از آن فاجعه خبر نداشت؟ پاسخ در میرسد: بیخبری در خفقان آن دهه ممکن است اما حالا که فایلها و پروندهها بیرون ریختهاند و هوا و فضا از روایتهای صادق پر است، ادامهی سکوت چه معنایی دارد؟ ذهن توجیهگر میانداری میکند: شاید خود از ترس فشار و دار نگفتهاند! پاسخ سریع خود را نمایان میکند: آنها که در ایران بودند، شاید از حق ویژهی ترس بهره ببرند؛ اما کسانی که در خارج مرز، در مرز امنیت، بودهاند چرا چیزی ننوشتهاند و نساختهاند؟ ذهن مصلحتاندیش زور نهاییاش را میزند: شاید اتفاق آنقدر هولناک نبوده که شاخک هنرمند حساس بشود و نبض دردش بزند و به ثبت و ضبط و ساخت و آفرینشاش برسد. پاسخی ساده به دنیا میآید: در روزگاری دیگر، آنوقت که در واقعهی سیاهکل سیزده چریک فدایی خلق کشته و دستگیر و اعدام شدند، کلمه و شعر و ترانه و تصویر و روایت از سر و دست هنرمندان چکه میکرد، حالا چهطور چند صد سر افراشته بر دار، پشت دیوارهای بتونی، فاجعهای ضربهزننده به حس هنرمند نیست؟ ذهن تلاشگر میبازد و سکوت میکند تا پاسخ نهایی از راه برسد: خط کشی و مرز بندی! از ما نبودند، پس چرا راوی درد و مرگشان بشویم؟! این جوابی کوتاه دربارهی یک سکوت طولانی است!
جواب کوتاه تبدیل به دردی عمیق میشود که رگ و ریشهها و شاخ و برگهایاش در جامعهی امروز ایران حضور دارد و سر و صورت انسان را زخم میزند. اعتراض به شرط منافع مشترک! از همین نگاه عقیم و عقبمانده است که برای برخی ظلم از سال ۱۳۸۸ آغاز شده؛ زمانی که ظلم همهگیر شد و گلولهاش را تا سینهی دختری اهل موسیقی و رقص، بدون عضویت در هیچ سازمان سیاسی، رساند. اما اگر نگاه، هاشور خط کشی را پس بزند و هرکس را، دور از عقیدهی سیاسیاش، انسان ببیند؛ تفاوتی بین آنچه در ۶۷ و ۸۸ رخ داد، نخواهد بود و هر دو شکل و نمایی از قتل عام هستند. ولی هنوز نگاه گروهگرا و دستهساز میتازاند تا از ظلم شش سالهی ۸۸ هزار روایت هنری بر جا مانده باشد و از جنایت ۲۷ سالهی ۶۷ چیزی جز سفیدی وقیح صفحه و تهی بودن هولناک صحنه پیش رو نباشد.
هنرمند ایرانی که سالها ناله از سانسور میکند، بیاینکه بداند و حتی بخواهد، خود تبدیل به سانسورگر خویش شده. خصم جان شده و دست تطاول بر خود گشاده. تاریخ را که نه، خود را قیچی میزند. بر چشم خود عینک تیره میگذارد تا آن را که نمیخواهند، نبیند. دور نبود زمانی که هنرمندی با شنیدن نام همکار تبعید و تحدید شدهی خودش گفت “گوش من بعضی از اسمها را نمیشوند.” و در فصلی دیگر خود به تبعید رفت تا نمایش ایرانی را در آمریکا روی صحنه ببرد. سکوت در برابر کشتار ۶۷ هم یکی از همان فصلهای “از ما نبودند؛ پس گوشمان نمیشنود” است؛ شرمآورترین فصلاش. فصلی که هنوز ادامه دارد و گفتن از آن، پرسشی پرت را در ذهن مخاطبان شرطی شده پیش میکشد که : مگر جزو مجاهدینی؟ مگر چپی؟ کمونیستی؟ انگار که نمیشود این همه نبود و از آن همه خون ریخته شده گفت.
هنوز شعری که مارتین نیمولر آلمانی چند ده سال پیش نوشته، دربارهی ایران امروز و هنرمنداناش معنا دارد:
اول کمونیستها را سر به نیست کردند،
چیزی نگفتم چون کمونیست نبودم.
بعد سوسیالیستها را به صلابه کشیدند،
دم نزدم چون سوسیالیست نبودم.
بعد یهودیها را نابود کردند،
سکوت کردم چون یهودی نبودم.
سراغ خودم که آمدند،
دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید.
و شاملوی ایرانی در همین دوره و دوران فضایی را به تصویر میکشد که انگار حاصل سانسور قدرت و سکوت هنرمند است:
آن
ماه نیست
دریچهی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهاز شکسته سکان نیز
آنچه میشنوی ساز کج کوک سکوت است
تا یقین کنی
تنها
مائیم
-من و تو -
نظارهگان خاموش این خلاء
دل افسردهگان پا در جای
حیران دریچههای انجماد همسفران
دریچههای انجماد همسفران؛ انجمادی که داغی خون هم آباش نکرده. که همسفران هنوز با صد خط کش و پرگار و نقاله، در حال اندازه زدن و وجب گرفتن و مرزبندی هستند که مبادا دربارهی کسی غیر از خود، روایتی داشته باشند از درد و زخم، از ظلم و مرگ.