من زنده ام!…
پا برهنه روی تپه خاکی با بوته های خارش می دویدم، زیر نور ماه سعی می کردم راهی پیدا کنم، دستهایم هنوز از پشت بسته بود و موهای بلند و پریشانم که روی صورت خیس عرقم می نشست جلوی چشمهایم را می گرفت، از پشت سرم صداهای گنگی می آمد، نزدیک بودند.
سکندری خوردم و به زمین افتادم، صدای پاسدارها که دنبالم می گشتند نزدیک تر شد، سعی کردم با انگشتهایم طناب نایلونی سبزی را که به دور مچ دستم بسته شده بود را باز کنم ولی فایده ای نداشت و صدای پوتین ها و نور چراغ قوه ها نزدیک تر می شد. سردم شده بود و می لرزیدم هم از ترس و هم از سرما. مانتوی آبی م را از تنم بیرون آورده بودند، دستهایم را از پشت بسته بودند و تاپم را پاره کرده بودند، شلوارم جین م را از پایم بیرون کشیدند و خودم را روی زمین انداخته بودند،کمی آن سوتر دختری دست پاسداری را گاز گرفته بود، بر سرش ریخته بودند و با مشت و لگد به سر و شکم ش می کوبیدند. نگاه کردم کسی نزدیکم نبود، چیزی گویا مرا که روی زمین دمر خوابیده بودم و از وحشت جرات تکان خوردن نداشتم از جا بلند کرد، برخاستم و با همه قدرت شروع به دویدن کردم.
هنوز داشتم می دویدم که از روبرو صدایی برجا میخکوبم کرد:
-“این جنده کجا رفت؟”
پاسدار دیگری پاسخ ش داد: “جنده نبود، جن بود! چطور از دستمون فرار کرد؟”
روی زمین خوابیدم شاید در تاریکی مرا نبینند، نور چراغ قوه هایشان را این سو و آن سو می انداختند نفسم را حبس کرده بودم و خودم را به زمین فشار می دادم شاید پناهم دهد.
از کنارم گذشتند،صدای جیغ دختری از دور می آمد، پاسدارها سرجایشان ایستادند و گوش دادند.
بی اختیار می لرزیدم جیغ دختر به ضجه های دردناک و سپس ناله محتضری ختم شد که ناگهان قطع شد، بی شرف ها داشتند دخترها را می کشتند، شاید با سرنیزهایشان.
لحظه ای سکوتی وحشتناک بر دشت تاریک حکمفرما شد، حتی صدای جیرجیرکها هم خاموش شد.
صدای ناگهانی بی سیم مرا لرزاند: “ممد ممد، صادق!”
“صادق، حله؟”
“حله اخوی، قورباغه ها را زدیم، قورباغه شما پیدا شد؟”
“داریم می گردیم، دو سه تا بچه ها را بفرست بیان کمک پس”
“لاشه ها را چال کنیم میایم”
پاسداری که بی سیم دستش بود با بی صبری گفت: “باشه، زودتر”
طرف مکالمه انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: “اخوی این قورباغه را دیدین درجا بزنیدش، وقت نداریم، الانه که هوا روشن شه، ایشالله شب های بعد قورباغه های چاق و چله تر”
پاسدار با بی حوصلگی پاسخ داد: “آره همین کارا می کنیم، بزار پیداش کنیم” ناخودآگاه گونه هایم را بیشتر روی خاک زبر فشار دادم و از تصور گرفتار شدن به سرنوشت آن دو دختر دیگر بغض گلویم را گرفته بود، چشم هایم را بسته بودم و منتظر بودم که هر لحظه مرا پیدا کنند.
صدایی از میان بوته های روبرو آمد، پاسدار اسلحه ش را به آن سو نشانه رفت و پاسدار همراهش چراغ قوه ش را به آن سو انداخت. چیزی در میان بوته ها حرکت می کرد.
“اصغر بزنش!”
صدای رگبار آمد، وحشتزده گوشهایم را گرفتم. صدای دویدن چیزی را شنیدم.
“سگ بود!”
“سگ بود؟”
“آره سگ بود!”
پاسدارها به طرف من برگشتند و حتی اگر چراغ قوه هایشان را روی زمین هم نمی انداختند با زیر نور ماه مرا می دیدند. اما ناگهان انگار همه چیز از حرکت ایستاد.
هیچ صدایی نمی آمد، هیچ حرکتی، هیچ چیز فقط نوری از جایی می آمد که بیشتر می شد، احساس عجیبی داشتم، سرم را بلند کردم و جز نور چیزی ندیدم وقتی سرم را برگرداندم یک لحظه از وحشت میخکوب شدم ؛ هر دو پاسدار در حالی که اسلحه هایشان را به سمت من گرفته بودند در دو قدمی من خشک شان زده بود. بهت زده نگاهشان کردم، آنها نیز بهت زده مرا نگاه می کردند، شاید مدتها به هم چشم دوختیم تا آنکه نور بیشتر شد و چشمم را زد، حتی نمی توانستم دستم را سایه بان چشمم کنم. جرات پیدا کرده بودم، برخاستم و به طرف پاسدارها رفتم، یکی شان روی فانوسقه ش سرنیزه داشت، پشتم را به او کردم و سعی کردم با دستهایم سرنیزه ش را در بیاروم، باسنم به بدن پاسدار می خورد و حس چندش آوری مرا از او دور می ساخت ولی ناچار بودم سرجایم بمانم و سرنیزه را بیرون بکشم. بالاخره سرنیزه را بیرون کشیدم و روی زمین فرو کردم و دستهایم را از پشت به لبه تیزش نزدیکش کردم و طناب نایلونی را روی لبه ش بالا و پایین کشیدم، سرنیزه مچ م را زخمی و خونالود کرده بود اما بالاخره طناب را باز کردم و بلند شدم، پاسدارها همچنان دست بر روی ماشه اسلحه هایشان بهت زده من را نگاه می کردند و من زیر نوری که زیاد تر می شد خودم را عریان تر می یافتم، بقایای تاپم از وسط و شانه ها پاره شده بود و تنها سوتین و شورت به تن داشتم، نور آن قدر زیاد شده بود که دیگر چیزی نمی دیدم.
روی زمین نشستم و چشم هایم را با دستهایم پوشاندم. ناگهان دستی را حس کردم که موهایم را نوازش کرد. ترسیده چشم هایم را باز کردم، نور رفته بود اما زنی برهنه کنارم و روبروی پاسدارها ایستاده بود. پاسدارها حالا پلک می زدند اما هنوز بهت زده بودند، اطرافم را نگاه کردم، از هر سو زنان برهنه به سمت ما می آمدند، آرام و با وقار گویی در مهمانی مجللی حضور یافته اند.
پاسدارها حالا کم کم تکان می خوردند و کم کم رنگ وحشت بر نگاهشان چیره می شد، دهها زن برهنه احاطه شان کرده بودند و آنها آرام آرام و ترسیده عقب عقب می رفتند. دست زنی از میان خاک پای یکی را گرفت و پاسدار از وحشت نعره ای کشید و به عقب جهید.
زن خود را از خاک بیرون کشید، موهایش را از روی صورتش کنار کشید و لبخند زنان به پاسدار که به ماشه اسلحه ش فشار می آورد نزدیک شد و با صدایی گرم و دلنشین پرسید: “ترسیدین؟”
دو پاسدار با وحشت به یکدیگر و زن های برهنه که دورشان را گرفته بودند نگاه می کردند و با تمام قدرت انگشتهایشان را روی ماشه کلاشینکفهایشان فشار می آوردند. اما ماشه سرجایش قفل شده بود. حالا پاسدارها راه پس و پیش نداشتند و در میانه دهها زن گرفتار شده بودند.
زن ها آرام آرام دستهایشان را روی شانه های پاسدارها گذاشتند و به سوی زمین فشار دادند، زمین زیر پای پاسدارها به آرامی آنها را به سوی خود می کشید و پاسدارها وحشتزده نعره می زدند و کمک می خواستند، صدای نعره هایشان آن چنان گوشخراش بود که گوشهایم را گرفته بودم، زن ها سر پاسدارها را به درون خاک فشار دادند و نعره پاسدارها در میان خاک خفه شد و بعد سکوت همه جا را فرا گرفت، زنی که کنارم ایستاده بود، دستم را گرفت و بلندم کرد و با مهربانی گفت: “حالا باید برگردیم!”
به سمت جاده رفتیم، راه می رفتیم اما احساس می کردم به جای راه رفتن روی هوا شناوریم و تنها ادای راه رفتن را در می آوریم. به جایی رسیدیم که دو دختر دیگر را کشته بودند، سینه و شکم دختری شکافته بود و خون هنوز از میان سینه ش جاری بود، دختر دیگری با چشمان از حدقه بیرون آمده و صورت کبود، نگاه مرده ش را به آسمان دوخته بود. چند زن روی جسد دختر ها خم شدند و بدن شان را به آرامی نوازش کردند، دخترها تکان خوردند و بدنهایشان از ترس به شدت می لرزید. زنی آرام به دختری که با ضربات چاقو کشته شده بود گفت: “نترس، تو زنده ای!”
زن دیگری دختری را که خفه شده بود در آغوش گرفته بود و گلویش را نوازش می کرد و دختر به شدت گریه می کرد.
از داخل ون سپاه، صدای بیسیم می آمد: “صادق، صادق، روح الله”
“صادق، صادق؟ شما کجایید؟ ماموریت تموم شد؟… صادق، صادق؟”
زن ها ما را در آغوش گرفته بودند، آنها کاملا برهنه و ما با لباس های پاره و برهنه روی جاده به سمت شهر که چراغهایش را از آن بالا می دیدیم راه افتادیم.
صدها، شاید هزارها زن دیگر از دل زمین بیرون می آمدند و با ما به سمت شهر راه می افتادند، اولین اشعه های نور خورشید بر زمین تابیده بود که به شهر رسیدیم. مردم از خانه هایشان بیرون آمده بودند و با خوشحالی ما را نگاه می کردند که هر یک به سمت خانه خود می رویم، زن ها مانتوهای سیاه شان را در آوردند و موهایشان را در نسیم خنک سحرگاه رها کردند، بعد ناگهان روز شد و گرمایش را روی پوست برهنه مان حس کردیم،خوشحالی را در قلبم حس می کردم و لبخند زنان با خودم گفتم : “من زنده ام!”
ا.ح، مالمو نوزدهم نوامبر 2009