حرف اول

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

حرف روز جدائی گلشیفته و بهزاد را می گوید….

جدائی گلشیفته از بهزاد

بهزاد فراهانی را به صدا و لحن خاص و منحصر به فردش می شناسم . کنارش که می نشینی دوست داری سکوت کنی و هیچ نگویی و او فقط حرف بزند . حتی می توانی چشمت را ببندی تا او تو را غرق در متن نمایشنامه های نوشته و نانوشته اش کند . از ایده هایی که در ذهن دارد و هنوز فرصت نکرده بنویسد بگوید و یا از نمایشنامه هایی که نوشته و اجراهایی که روی صحنه برده است .

در نوع خودش زندگی  عجیب و پرفراز و نشیبی داشته است. زندگی که بخش قابل توجهی از آن را می دانید و پیش از این نیز خوانده اید و یا شنیده اید .

 بخش قابل توجهی از این سختی ها را به خاطر هنر مورد علاقه اش تئاتر تحمل کرده و کوشیده در تمام این سال ها با هنر مورد علاقه اش زندگی و ارتزاق کند .

حاصل زندگی هنری او چندین نمایشنامه و اجراهای صحنه ای است و خانواده ای متفاوت و دوست داشتنی .

همسر و سه فرزندش هر کدام در فضایی متفاوت به فعالیت هنری مشغواند . این خانواده تا همین چند سال پیش در زمان هایی برای اجرای تئاتر گرد هم می آمدند و گروهی را تشکیل می دادند که بدنه اصلی آن را خانواده فراهانی تشکیل می داد .

حاصل آن دوران طلایی برای این خانواده چند نمایش نامه است . گذر روزگار و اتفاقاتی که خانواده در آن هیچ اقصیر و خطایی نداشتند باعث شد عناصر تشکیل دهنده این خانواده به دلایل مختلف نتوانند در کنار هم قرار گیرند .

عمو بهزاد در فراز و نشیب زندگی خود سختی ها و دشواری های زیادی را به چشم دیده و تحمل کرده و دم برنیاورده .

در مورد اخیر هم تا دو سه سال ترجیح می داد سکوت کند و چیزی نگوید و هر آنچه گفتنی است را در دل نگهدارد .

نمی دانم می توانم با این چند سطر منظورم را بیان کنم یا نه . با مردی طرف هستم که سخت و کم سخن می گوید . شیفته تئاتر است و خانواده اش . پدری است که مثل هر پدر دیگری دخترانش را دوست داد و شاید البته ته تغاری را بیشتر و عجیب تر !

به این جمله جالب و شیرین بهزاد فراهانی توجه کنید :“گلشیفته گاهی یادداشت هایی برایم می گذارد که تنم می لرزد. یک بار چهل تا قلب روی کاغذ کشیده بود و نوشته بود بابا دوستت دارم.”

یا این جمله او سال ها پیش در پاسخ به خبرنگاری که در مورد شقایق فرهانی و بازیگریش از او می پرسد و این چنین پاسخ می شنود :“ببخشید، پرانتز باز، اسم دختر کوچکم را اگر نیارید از شما گِله می کنم، چون دختر کوچکم، گلشیفته بازیگر مقتدر سینمای امروز ایران هست و می دانید که فیلم های  بوتیک و  اشک سرما امسال از بهترین کارهای سینمایی جشنواره فجر سال ۸۲ بود و گل شیفته، کاندیدای اصلی انتخاب بهترین بازیگری سینما بود.”

حالا بین دخترک و پدر فاصله افتاده . دیدار با طی کردن هزاران مایل میسر است و در آخرین دیدار حال عمو بهزاد را دگرگون کرد و کارش را به بیمارستان کشاند . 

محصول آخرین دیدار سکته بود که عمو بهزاد از سفر به بلاد فرنگ با خود آورد .بعد از بازگشت نیز هیچ نگفت .

خیلی وقت بود که می خواستم درباره رابطه دختر و پدری این دو بنویسم ولی فرصت نمی شد تا اینکه دو نوشته و گفت وگوی بهزاد فراهانی توجهم را جلب کرد .

بهزاد فراهانی انگاری سکوت دو سه ساله خود را شکسته بود و خواسته بود لب به سخن بگشاید و از آنچه محروم شده شکوه و شکایت کند .

اما نکته جالب این بود که برای شکوه و شکایت نیز از شیفتگیش به تئاتر بهره برده . از فرصتی که از دست رفته سخن گفته و از استعدادی که می توانست در ایران نوشکوفا بماند و کارهایی کند بهتر و بیشتر . من اما در پشت این نوشته ها دلستنگی های عمیق پدری برای دخترش را می خوانم و حس می کنم . نوشته ها و یادداشت های اخیر عمو بهزاد به روشنی و به خوبی تایید کننده این مطلب است .

فراهانی در گفتگو و بیان خاطره ای در ماهنامه “تجربه” از آرزوی خود برای بازسازی تئاتر “داش آکل” می گوید و از اینکه آرزو دارد در بازسازی دوباره نقش مرجان را به دختر کوچکش واگذار کند . بخوانید این بخش از خاطره گویی فراهانی را :

“در فکر این هستم که این پیس را دوباره اجرا کنم چون خیلی ها تقاضا دارند که آن را دوباره اجرا کنم. …. اگر دوباره این نمایش را به دست بگیرم طبیعتاً بازیگران آن، آن بازیگران قبلی نخواهند بود. احتمالاً خودم هم بازی نخواهم کرد. البته از لحاظ ساختاری، بازی من مشکلی ایجاد نخواهد کرد چون داش  آکل پیر است. در قصه صادق هدایت، داش آکل آنقدر پیر است که خجالت می کشد از این که از مرجان خواستگاری کند. خودش با خودش می گوید تو دیگر پیر شدی. همانطور که گفتم از لحاظ متن، بازی من مشکلی نخواهد بود اما به دلایل دیگری دوست دارم تماشاگر باشم. می خواهم همه بازیگران از جمله خودم را عوض کنم چون فکر می-کنم آن کار، نگاه  تازه ای را می طلبد و من می خواهم در آنچه که می آفرینم مسلط باشم. ضمن آن که بازیگرانی قدرتمندتر از من به میدان تئاتر آمده اند که حقشان است آنها بازی کنند و ما تماشا کنیم. من رفیق خیلی خوبی دارم که فکر می کنم شایسته بازی کردن در این نمایش است و او پیام دهکردی است و بازی اش را دوست دارم. بازی پرستویی را دوست دارم و باز هم به او پیشنهاد خواهم داد. اگر گلشیفته بود نقش مرجان را به او می دادم اما حالا که نیست و باید بازیگر دیگری را بیاورم. حالا روزگار و زمانه وجود چنین شخصیتی را بر نمی-تابد. او اخیراً فیلمی بازی کرده به اسم ” اگر بمیری می کشمت “ که کارگردان فرانسوی کرد تبارش، یک سال قبل از شروع فیلم به گلشیفته گفته بود که اگر روزی توانستی زبان فرانسه را حرف بزنی، یک رل خوب پیش من داری.یک سال بعد گلی رفته بود پیش او و گفته بود که حالا من بهتر از تو زبان فرانسه را حرف می زنم و برای نقش انتخاب شد وفیلم ساخته شد. در هنگام فیلمبرداری آخرین سکانس فیلم که ما به دیدار گلشیفته رفته بودیم، برای من و مادر گلشیفته بزرگداشتی گرفته بودند. در آن جشن کارگردان فیلم به پشت تریبون رفت و ضمن ستایش تئاتر و هنر ایران گفت من سوگند می خورم در تمام دوران این دهه، بیست فیلمی که ساخته ام از هیچکس اینقدر یاد نگرفته بودم که از گلشیفته یاد گرفتم، این برای ما خیلی جالب بود. خوشبختانه برخورد منتقدین فرانسوی هم خیلی خوب بود. البته دنیای سینما، دنیای دیگری است و ما اصولاً آن دنیا را از یاد برده ایم.”

عمو بهزاد  به فاصله کوتاهی بعد از این صحبت ها با نشریه تجربه این بار خود قلم به دست گرفت و یادداشتی برای نشریه پر طرفدار “چلچراغ” نوشت . نشریه ای که مخاطبان بی شمارش را جوانان تشکیل می دهند .

کمتر دیده ام که او دست به یادداشت نویسی برای نشریات ببرد اما دلتنگی گویی آنچنان بود که وادارش کرده دست به قلم ببرد .بخوانید :

“این روزها بیش از هر چیز به یاد بچه هایی هستم که ایران نیستند و در خارج از کشور فعالیت می¬کنند، نقاشان، موسیقیدانها، بازیگران، کارگردانان و… همه هنرمندانی که ایران را ترک کردهاند و دور از اینجا مشغول کارهای هنری شده اند، دلیل آنها برای ترک ایران هر چه باشد،ما باید به این فکر کنیم که چه راهی برای آنها وجود دارد. ما غربت را نمیشناسیم و وقتی از آن دور هستیم، درکی از آن نداریم، اما وقتی در آن قرار میگیریم، میفهمیم خیلی سخت تر از آن چیزی است که تصور میکردهایم. من وقتی که در پاریس سکته کردم و چند روزی خوابیدم. ایرانیهای مقیم آنها به دیدنم آمدند و بسیار به من لطف کردند. وقتی به این اتفاقها نگاه می کنم، می بینم جوانانی که ساکن خارج از ایران هستند،عاطفه شرقی شریف خود را دارند، اما غصه ناهنجارغربت هم در دلشان هست و آنها را رنج میدهد. وقتی از دور به آنها نگاه می کنیم، می بینیم دارند زندگی می کنند، کار می کنند و… اما غصه هایشان را نمیبینیم، چراشرایط باید طوری باشد که هنرمندان اهل فکر ما ترجیح بدهند جای دیگری زندگی کنند؟ این موقعیت باید سامان داده شود. دولت باید با کسانی که از اینجا رفته اند، برخورد موجهی داشته باشد، چون هنرمندان ما، انسانهای شریفی هستند. انسانهایی اهل فکر که به امور ناهنجار اشتغال دارند، بلکه اهل فکر و فرهنگ هستند. هم دولت و هم ما باید شرایطی را فراهم کنیم که هنرمندانمان برای بازگشت احساس امنیت کنند و به فکر برگشتن باشند. اما این اتفاق نمی افتد و این تلخ است… خیلی تلخ است.”

ماجرا ساده است .دست تقدیر یا هر چه می خواهید اسمش را بگذاریم این جدایی را رقم زده . در این میان اما یک چیز مشترک هنوز امید و دلبستگی را در این خانواده زنده نگه داشته است :

“عشق و شیفتگی به صحنه و البته به دقیق تر تئاتر .”

 تئاتر و صحنه زبان مشترک اعضای این خانواده است .برای اینکه روشن و آشکار زبان به دلتنگی نگشایند و در پیچ و خم سختی های روزگار خم به ابرو نیاورند ، تک تکشان وقتی در برای سئوال هایی از این دست قرار می گیرند سعی می کنند خودشان را پشت توضیحاتی نمایشی و تئاتر گونه به مخاطب برسانند . باید دقیق باشی تا دلتنگی را از لابه لای حرف هاشان بیرون بکشی .

پدری اینجا در گوشه ای از ایران زمین عاشقانه دخترش را درگوشه دیگری از دنیا دوست می دارد و می گوید :

“نه، نه، نمی شود بی عشق بود، اصلأ معنا ندارد . عشق باید باشد تا همه چیز معنا پیدا کند. ما سی خودمانیم، به قول عزیزی گفته بود که:

تو و تاج و تخت سکندری

من و راه و رسم قلندری

اگر آن خوش ست تو در خوری

وگراین بد است مرا سزد  “

 و تمام می شود روزی این دلتنگی و این انتظار و این ناهماهنگی ….شیفتگان می دانند و می فهمند .