روزگاری شاه سابق ایران به یکی از رجل قدیمی و خوشنام پیام فرستاده بود که مصدق مگر چه کرد برای شما که بعد از بیست و چند سال هنوز می شنوم در گفتگوهای خصوصی از او جانبداری می کنید. آن پیردیر جواب داده بود به اعلیحضرت بفرمائید ما عاشق دماغ عقابی دکتر مصدق که نبودیم، کارهائی می کرد که خوشایند ایرانیان بود، حالا شما همان کارها را بکنید حتما نظر مردم برمی گردد.
این حکایت بدان آوردم که فارغ از ماجراهای انتخابات و خش و خاشاک و جنبشی که از این ماجرا زائیده شد، نکته ای را بازگفته باشم.
واقعیت این است که مدافعان آزادی و اصلاحات آرام و بدون خشونت – هر تعداد که هستند، اگر به قول کیهان و رسالت تمام شده اند و به صفر رسیده اند، یا چنان که جوان می نویسد همه با هم اختلاف دارند و حتی زن هایشان را هم طلاق داده اند، یا همان طور که عقلا می دانند اکثریتی هستند که به هیچ تدبیر قانونی نمی توان انکارشان کرد – نه عاشق چشم و ابروی نه چندان مشکی آقا سید محمد هستند و نه شیفته تابلوهای نقاشی مهندس، نه مجذوب لهجه لری آقای کروبی و حتی نه دلبسته چارقدهای ترکمن خوش نقش خانم رهنورد، بلکه از آن ها سخنانی به گوش خود شنیده اند و صداقت ها دریافته اند که با این همه سختی و این همه مانع و فریب و آزار، باورشان دارند.
خطای با مزه ای بود که آقای احمدی نژاد کرد و چندان که آمار و نظرسنجی ها را دید گمان کرد هر چه هست در آن شال سبز است پس - همگان به یادشان هست - که شال سبزی به گردن انداخت و در منظر مردم ظاهر شد. یادشان رفته بود که اگر به شال بود که ستاد تبلیغاتی اش قبلا خال بالا زده بود و وسط مبارزات انتخاباتی رنگ خود را که به قید قرعه برگزیده شده بود تغییر داد و پرچم ایران را برگزید، یعنی رفت تا اند و اعلام داشت اگر تو سبزی و کروبی سفید، من هم سبز دارم هم قرمز و هم سفید. اما افاقه نکرد. چنان که همین هفته گذشته هم رفت تا کوروش و شهادت به پیامبری وی، برای اطمینان چفیه ای به گردن کوروش باسمه ای انداخت که هم ملی گرا ها را راضی کرده باشد هم مذهبی ها را و لابد هم ملی مذهبی ها را، اما دریغ از راه دور و رنج بسیار. او که گفته بود امام زمانی ام و رجائی ثانی یک باره شد کوروش زمانه، اما نشد. یعنی شد اما فقط به قول آقای افروغ معلوم شد نه به امام زمان چنان وابستگی هست نه به کوروش چنین دلبستگی.
پس سخن کوتاه. چیست آن راز که یکی - به قول دسته چاقوکش های ولی آباد - بیست سال می خوابد در آب نمک، یعنی بعد از ترک دولت دیگر در فعالیت های سیاسی حضور فعال ندارد و در امور فرهنگی می ماند، عضو شوراهای بلندپایه است، فرهنگستانی راه می رود، نقاشی می کند و به شغل حرفه ای خود معماری مشغول می شود، اما وقتی بیرون آمد به سه چهار ماه فعالیت انتخاباتی یک باره محبوب نسلی می شود که در دوران دولت وی به دنیا نیامده بودند. فعالیتی که از همان اول مقارن با محدودیت و دشنام بوده و از لحظه ای هم که رای مردم به صندوق ها ریخته شد با کشتار و خشونت و برقراری نوعی حکومت نظامی روبرو شده. آن هم زمانی که ماشین متصل به بیت المال نامنتناهی دلارهای نفتی و سرمایه های نسل های آینده، میلیاردها خرج پرونده سازی علیه او، دستگیری و بازجوئی هواداران، بدگوئی و شنود، خیال پردازی و پرونده سازی می کند. راستی چیست راز این که به قول بنیان گذار جمهوری اسلامی “بچه های ما ناپالم را رها نمی کنند بروند سیزده به در”.
قصدم این است که در این مقال یک از صد راز را یادآور شوم برای کسانی که خود خوب می دانند. اصلاح طلبان و هواداران موسوی در انتخابات اخیر، در دو سال گذشته که می دانیم چه بر آن ها گذشته است یک گوشه را مخصوص خود نگاه داشته اند و به حریف واگذار نکرده اند. آن ها به مردم دروغ نگفته اند و این را مردم باور دارند. حتی وقتی در سخت ترین شکنجه ها و شرایط مجبور به گفتن ناراست شدند همین قدر که پا بیرون گذاشتند، حتی اگر نه صریح و روشن با نگاهشان با رفتنشان به دیدار دیگر زندانیان، گفتند آن چه را باید گفت. حفظ این جایگاه، گاهی به دشواری عبور دادن قایقی شکسته در دریای هایل بود، اما عبور دادند اهل اصلاح و نرمش، از دشمن قدرت گرفته ناسزا شنیدند و از دوست رنجیده هم بد دیدند اما دروغ نگفتند. در حالی که حریفشان – که به ظاهر خود را پیروزمند می بیند و هر روز بخشی از قانون را زیر پا می گذارند و دیگر می توان گفت از ناچاری شانی برای قوای کشور باقی نگذاشته، از استیصال، مدام دروغ گفته اند، مدام از این شاخه به آن شاخه پریده اند. و با هر حرکت که به قصد خرید محبوبیت بوده بیشتر از مردم دور شده اند. بیشتر فرو رفته اند. کشتی مجلل و مجهزی را که اتاق ناخدائی اش را مصادره کرده اند به صخره می کویند اما دریغ از ایجاد یک ذره اطمینان در سرنشینان. چرا چون اکثری مخالف یا موافق، درگیر سیاست یا گریزان از آن، دریافته اند که اینان راست نمی گویند.
در یک ماه دیدید ناگهان ماشین دولت ملی گرا شد، همایش ایرانیان مقیم خارج از کشور با ایجاد یک نهاد تازه جدا از وزارت خارجه به کار افتاد، رییس سخن های تازه گفت درباره کوروش و جشنی محقر اما پرمعناتر از جشن های شاهنشاهی برای رونمائی منشور کوروش برپا داشت، همه این کارها را کرد تا محافظه کاران و اصولگرایان علیه وی بنویسند و از این طریق مخالفان نرم شوند و آغوش بگشایند، تا جائی که حتی دکتر فیروزآبادی را به فغان آورد و بعد که رحیم مشائی علیه بالاترین مقام نظامی کشور هم سخن های درشت گفت و شکایت به محکمه برد، باید مردم باور می کردند که حساب دولت از سپاه جداست. باید در تاکسی ها می گفتند مگر ندیدی که رییس دفتر رییس چطور در دهان کسی کوفت که از وی بالاتر در مقامات نظامی نیست. باید مردم از این گفتگو به این نتیجه می رسیدند که بین دولت و سپاه اختلاف است [و لابد اختلاف هم بر سر این است که دولت با سرکوب معترضان مخالف است و این سپاهی های سنگدل قبول نمی کنند] باید مردم به یاد می آوردند که در دوران اصلاحات یک روزنامه نگار فرمانده سابق سپاه را “جوان سیه چرده جنوبی” نوشت و مرتضوی برایش چهار ماه حبس معین کرد، حالا نگاه کنید قدرت را. نظامی ها جرات چپ نگاه کردن به دکتر را ندارند. دکتر فیروزآبادی که رحیم مشائی جسور چنین به باد حمله اش گرفت و وی را نادان خواند همان است که یک خودی در یک سایت خودی خبر کوتاهی نوشت که قرارست بازنشسته شود و روزها گوشه انفرادی نشست تا بفهمد و با دم شیر بازی نکند، همان که می گفتند این دولت روی سبیلش بر سر کار آمده است.
اما دریغا از باور، راننده تاکسی مسیر نظام آباد گفت بابا ما خودمان گنجشک را رنگ می کنیم جای فولکس واگن می فروشیم، اینا را بگو آخر عمری می خواهند ما را رنگ کنند.
پس نکته دیگر از انبان ذخیره های ماجراساز بیرون کشیده شد “مجلس دیگر راس امور نیست”، باز فغان از این و آن برخاست که قانون اساسی چه می شود، گفته امام چه می شود اما جناب حسینیان – که باشید تا وی نیز بزودی خرقه از سر به در آورد که در او این غیرت هست – با تن بیمار و گرفتار تخت شفاخانه خود را به مجلس کشاند تا از خروش نمایندگان در آستانه سفر بهجت اثر سازمان ملل جلوگیری کند. باهنر آمد دهان باز کند روزنامه جوانفکر – که او نیز باشد تا صبح دولتش بدمد – ناگهان فغان برداشت وطن دوستی کجا رفته در این موقعیت خطیر دکتر راهی سفری چنین دور و چنین سخن گفتن از توان مجلس برای “رای عدم اعتماد” زهی وقت ناشناسی و زهی نامسلمانی.
باز مردم گفتند همه این ها سوخت هواپیمای اختصاصی بود که لشکری را برد و مقصود هم نمایش اختلاف نظر رییس با رهبر و سپاه بود، تا آمریکائی ها رییس را بپذیرند و در عقب کاخ سفید را باز بگذارند و قید تحریم از گردن دولت باز شود.
رییس جمهور رفت در نیویورک و روزها و روزها گذشت نه سخن درشت گفت و نه علیه صهیونیزم، نه علیه آمریکائی ها و جنگ، در مصاحبه ها هم چهره ای دیپلوماتیک نشان داد و حتی صدایش را پائین آورد تا در برابر خبرنگار و دوربین تلویزیون سی بی اس برای خانم کلینتون پیام بفرستد که “برای خودت می گویم این حرف ها بدست. خیرت را می خواهم”. اما در تهران در ادارات گفتند نگا کن امسال رییس چقدر مودب شده، ممکن است در دیدار کاخ سفید کراوات هم بزند.
چنین بود که سفر نیویورک به پایان نزدیک شد و موقع سخنرانی آخر. نمی شد که با دست خالی به تهران برگشت در حالی که همه تجهیز شده اند برای انتقاد، پس آقای احمدی نژاد بمب کاغذی را از جیب به در آورد و سخن از دست داشتن برخی از عوامل دولت در فاجعه یازده سپتامبر گفت و شبش هم رییس جمهور دموکرات آمریکا که دیگر تحملش به پایان رسیده بود در مصاحبه با تلویزیون فارسی بی بی سی پاسخ ها داد. و همان شد که کیهان می خواست.
حالا دیگر نه مردم بلکه کارشناسان می گفتند خرج دستگاه تبلیغاتی فراهم آمده، سفر با یک جمله موفقیت آمیز شد. کیهان که وعده داده بود بعد از بازگشت رییس جمهور هم ماجرای کوروش را روشن کند هم تکلیف کوروش زمانه را، تبریک ورود گفت. علی مطهری و احمد توکلی و الیاس نادران و با هنر که می گفتند همقسم شده اند بزودی تکلیف قوه مقننه و مجریه را روشن کنند همگی زبان به تحسین گشودند. لبخند را بر لب رییس جمهور و رییس دفتر می شد دید.
راننده تاکسی خط انقلاب به امام حسین گفت بابا شما چقدر ساده ای. قرار بود ملاقاتی بشود نشد. آن روی صفحه را گذاشتند.
و وای به روزی که این ملت دریابد که راهش را به زور سد کرده اند، راه حلقومش را بسته اند، باور کند که ساده لوح و ابلهش گرفته اند، وای به آن هنگام که احساس کند سوارش شده اند، در این زمان است که هیچ نمی گوید فقط رو بر می گرداند. و این زمان است که طرف هر کار بکند – که بیچاره شاه آخرین کرد - به هر سو برود، جوابش لبخندی است که هزار معنی دارد است. خودش را بکشد که من قبل از صدارت ثروتمند بودم زمین ها داشتم که بذل کردم، راننده تاکسی لبخند می زند که خودروها مال اوست وارد کننده کمربند ایمنی است و ویدئوهای کره ای را هم او وارد می کند، تازه کیش را هم به یک شیخ عرب فروخته، و اگر کسی این را بفهمد می تواند حرف مردم را تکرار کند و بر پشت قاطر بپرد اما حکایت ادامه دارد هر چه کاپشن زیر بغل پاره فرسوده بپوشد تا ساده زیستی را یادآور شود، در مسجد روی گلیم بخسبد تا عکاسان عکس بگیرند همان عکاسان چشمک می زنند و به هم می گویند نابغه ساده زیست اضافه حقوق مگه نمی خوای.
این که در کتاب ها خوانده ایم ایرانیان چطور بود که این همه هجوم از غرنویان و سلجویان و مغولان و مقدونیان و اعراب و روس ها و عثمانی ها را نه به جنگ بلکه به سکوت خود هضم کردند و محو کردند، یکی از روش های عملی آن هضم و محو همین است. چنان می کنند که شاه با کریم کرد. تا دیگر نیازی به لطیفه نباشد راه که برود خود به خود حرم به قهقهه افتد.
گفتند کریم شیره ای پدرش مرده بود وقتی احضار شد به حرم مبارکه ناصرالدین شاه، به میرنقیب گفت پدرمرده ام حال خنداندن و خندیدن ندارم، نقیب گفت به قبله عالم نمی توان گفت. ناگزیر رفت. چنان که معمول بود شاه در وسط نشسته بود اهل حرم گوش تا گوش، کریم شیره ای نمی توانست لودگی کند، اشکش جاری بود همان طور در تخته روی حوض راه می رفت صدای قهقهه حرم تا ته باب همایون می رفت. متعجب مانده بود که گریه دارم و سیاه پوشم این جمع به جای شیون دارند از خنده می ترکند. تا رسید به جائی که خطر کرد و گفت مسلمانا بابام مرده، اما زن و مرد دلشان را گرفته بودند تا معلوم شد همان اول که کریم شیره ای وارد شد یک کاغذ بزرگ پشتش چسبانده اند که رویش نوشته اند کریم امشب حال نداره.