در پی بحران سوریه و تعمیق ابعاد آن، گروه های بنیادگرای افراطی مسلمان نقش فزاینده ای در آن یافتند. یکی از این گروه ها، داعش بود که به تدریج به گروه مسلط در میان این تشکل های افراطی و یا به عبارت بهتر در میان تمام مخالفین دولت سوریه تبدیل شد. پس از یک دورۀ طوفانی تا به امروز، که به آهستگی از قدرت تهاجم داعش کاسته شده، این سؤال اساسی پیش آمده است که چه کشورهایی در شکل گیری این گروه نقش داشته اند؟ طراحان این پرسش می خواهند بدانند که چگونه در مدتی کوتاه، این گروه توانسته به چنین موفقیت هایی دست بیابد؟ به عبارت دیگر آیا بدون حمایت همه جانبۀ قدرت های منطقه ای و فرامنطقه ای چنین رشد و نموی ممکن بود؟
عده ای در پی پاسخی ساده به چنین پرسش های پیچیده و اساسی هستند. این پاسخ ساده در میان دو گروه از نظریه پردازان از گروه های رقیب یافت می شود. گروهی از آنها، از جمله رهبر جمهوری اسلامی، به آسانی دولت های غربی، به ویژه آمریکا را بانی گروه دانسته، آنرا عاملی برای انحراف حرکت های ضد سلطۀ غرب بر منافع مسلمین ارزیابی می کنند. این عده برای اثبات تئوری خود، حتی به سخنی از هیلاری کلینتون اشاره می کنند که خروج زود هنگام آمریکا از عراق را عامل قدرت گیری داعش بر شمرده بود.
در سوی دیگر، افرادی نظیر هوادارن ارتش آزاد سوریه، ویا عبدالحلیم خدام در مصاحبه با الشرق الاوسط، به سهولت دولت سوریه و متحدین منطقه ای آن، نظیر نظام جمهوری اسلامی را، به پرورش و تقویت این افراط گرایان متهم می کنند. بنیانگذاران این تئوری مدعی هستند که ایجاد و تقویت چنین گروهی توانسته به تفرقه و تضعیف مخالفین بشار اسد بیانجامد.
این نوع ساده سازی توجیه پیدایش جنبش های پیچیدۀ اجتماعی مسبوق به سابقه است. اگر فراموش نکرده باشیم در زمان قدرت گرفتن کمونیست ها در سراسر جهان و روی کار آمدن بلشویک ها در روسیه به رهبری لنین، هواداران و متحدین دولت تزاری روسیه، انگشت اتهام را به سوی دشمنان روسیه در جنگ جهانی اول گرفتند. این عده حتی لنین را متهم کردند که جاسوس آلمان است. این مدعیان، یا به سهو و یا از روی عمد، فراموش کردند که جنبش های چپ از گذشته ای دورتر و حداقل از میانه های قرن نوزده در حال اوج گیری بودند. در همین مسیر ساده اندیشان به تغییرات عظیم اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی ناشی از پیدایش سرمایه داری، به ویژه جهانی شدن آن و هم چنین تحولاتی کمی قدیمی تر نظیر دگرگونی های عظیم فکری ناشی از رنسانس، عصر روشنگری، پیدایش ماشین چاپ و به طبع آن به وجود آمدن مطبوعات و نشر آسان تر اندیشه ها اهمیتی نمی د ادند.
در این مقاله تلاش شده است تا اثبات شود پیدایش حرکت های سلفی، از جمله داعش، پیچیده تر از آن بوده است که با ارادۀ این و یا آن کشور و یا این شخص و آن شخص شکل بگیرد. به عبارت بهتر بدون شک، عوامل تاریخی، ایدئولوژیک، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و حتی جغرافیایی به همراه تأثیرات رخدادهای بین المللی، در پیدایش پدیده هایی چنین با اهمیت، در یک ارتباط ارگانیک و با نسبت های متفاوت مؤثر بوده است. به عبارت دیگر در این مقاله می توان دریافت که سیاست های غلط کشورهای منطقه ای و فرا منطقه ای توانسته تنها به عنوان کاتالیزور، روند رشد گروه های بنیادگرا را سرعت بخشد.
به نظر می آید تأثیرات دو دورۀ مهم تاریخی، استعمار و جنگ سرد، و همراه با آنها قرائتی بنیادگرانه و در عین حال سرشار از خشونت از اسلام، در طی مدتی طولانی و در مسیری بسیار پیچیده، توانسته موجبات شکل گیری گروه هایی شود که امروزه به عنوان گروه های سلفی و با اسامی متفاوت در جهان مشغول فعالیت های مخرب، غیر انسانی، و مهلک هستند. این دو دورۀ تاریخی اگر چه در دو بازۀ زمانی متفاوت اتفاق افتادند، توانستند اثرات مشابهی داشته باشند. این اثرات که در اکثر مواقع مخرب و منفی بودند، توانستند علل کافی را برای تغییرات در کشورهای تحت سلطۀ خود فراهم کنند. این تغییرات در کشورهای اسلامی، با توجه به باورهای ایمانی مردمان این سرزمین ها به دین اسلام، در مقاطع زمانی مختلف با آموزه های اسلامی در هم آمیخته است. بنا بر استفهام و تفسیر رهبران مذهبی حاکم بر جنبش های هر دورۀ تاریخی از مفاهیم اسلامی، این حرکت ها در کشورهای اسلامی برای تغییر، در اشکال مسالمت آمیز و یا خشونت آمیز بروز و ظهور یافته اند. امروز متأسفانه بر حرکت های اسلامی در منطقه و در جهان خوانشی بسیار خشن از اسلام حاکم گشته، که دلایل آن در پی خواهد آمد. در ابتدا لازم است به اثرات تخریبی دوران استعمار و عصر جنگ سرد پرداخته شود.
1. توسعه نیآفتگی
توسعه نیافتگی یک درد مشترک در میان سرزمین هایی است که بنیادگرایان از جمله داعشی ها از آن می آیند. اگر در مواردی هم توسعه ای دیده می شود، معمولاً از ناپایداری، عدم توازن، و دستوری بودن از بالا در امر توسعه رنج می برد. نگاهی به کشورهایی نظیر افغانستان، یمن، سومالی، پاکستان، و عراق و مراجعه به آمارهای توسعۀ هزارۀ سوم در این کشورها می تواند مؤید این نکته باشد. این توسعه نیافتگی و یا نبود موازنه در توسعه های دستوری، اسباب لازم را فراهم کرده که در کوتاه مدت و دراز مدت فضاهای لازم جهت رشد و نمو گروه های افراطی فراهم شود. این اسباب لازم را می توان در پائین بودن کیفیت زندگی ناشی از اوضاع وخیم اقتصادی، سطح دانش مردم، میزان مشارکت مردم در ادارۀ کشورشان، و عواملی دیگری دید که این سرزمین ها را آمادۀ تغییرات می کند. این عدم توسعه در دو پدیدۀ مهم تاریخی ریشه دارد.
کشورهای خاستگاه بنیادگرایان اسلامی، از مستعمره بودن، به شکل عیان و یا پنهان آن، متحمل آلام بسیار، از جمله توسعه نیافتگی، شده اند. غارت منابع و عدم امکان رشد زیر ساخت ها، جلوگیری از رشد و انباشت سرمایه، ممانعت از پیشرفت صنایع داخلی، تحمیق توده های مردم و عدم فراهم آوردن زمینه های لازم برای کسب دانش در سرزمین های تحت استعمار، شرایط یک توسعۀ پایدار را در کشورهای تحت استعمار نا ممکن و یا حداقل دشوار ساخت.
جنگ سرد دومین عامل مهمی بود که مانع از توسعه ای موزون و پایدار در میان کشورهای مورد توجه بلوک های متخاصم در دوران جنگ سرد شد. جنگ سرد یکی از سیاهترین دوره های تاریخ بشری است. سرزمین های محل نشو و نمای گروه های سلفی، در دوران جنگ سرد، از رقابت های ننگین قدرت های جهانی آسیب های بسیاری، از جمله توسعه نیافتگی، را به ارث بردند. علل این توسعه نیافتگی روشن بود. این کشورها در چهارچوب نقشه های جهانی و منطقه ای بلوک های جهانی حامی خود باید ایفای نقش می کردند. اگر قرار بود که ماشین جنگی ایالات متحده “ویت کنگ” ها را نابود کند، کشورهای متمایل به غرب در منطقه، نظیر تایلند، خواسته و یا ناخواسته در این گرداب غرق می شدند. اگر قرار بود بهار پراگ به خون کشیده شود باید سایر اعضای پیمان ورشو بهای زیاده خواهی های مسکو را می پرداختند. از این مسیر آن چه فراموش می شد توسعۀ داخلی این کشورها در جهت منافع ملی این سرزمین ها و ساکنین آن بود.
2. فقر
فقر، یکی از منتجه های قطعی توسعه نیافتگی حاصل از دوران استعمار و رقابت های جنگ سرد است. عمدۀ این تندروان از سرزمین هایی می آیند که فقر در آنها بیداد می کند. طبیعی است که فقر در کشوری مانند افغانستان، پاکستان، یمن، سومالی، و عراق بعد از تحریم های بین المللی، به چند دلیل می تواند لشکر لازم را برای تندروان فراهم کند. اول این که افراد فقیر در این کشورها به راحتی حاضر می شوند برای تأمین معاش خود به عنوان مزدور در اختیار گروه های جهادی قرار بگیرند. با توجه به منابع مالی که در اختیار گروه های بنیاد گرا قرار دارد، پرداخت مبلغی ناچیز به ارتش بیکاران در سرزمین های توسعه نیافته، چندان موضوع دشواری برای این سازمان ها نخواهد بود.
در همین زمان این مردم گرسنه به دنبال جستن عامل و یا عوامل این فقر هستند. لازم نیست که سردمداران گروه های بنیادگرا زحمت زیادی به خود بدهند تا انگشت اتهام را به سوی غرب بگیرند و مردم فقیر را متقاعد سازند که تنها دلیل بدبختی آنها کشورهای مرفه غربی است. مردم به راحتی می توانند باور کنند که دول غربی منابع و منافع آنها را به یغما برده اند. کافی است تا توجه آنها به آخرین آمارهای سازمان های اقتصادی جهان جلب شود تا مشخص شود چه فاصلۀ عمیقی بین اغنیا در کشورهای غربی و فقرا در کشورهای توسعه نیافته بوجود آمده است. به عنوان مثال شواهدی نظیر این که متجاوز از هزار میلیارد دلار ثروت جهان در اختیار تنها 85 نفر است که به طور عمده در کشورهای غربی هستند. در مقابل، این میزان دارایی معادل مجموع ثروت سه و نیم میلیارد از مردم فقیر جهان می باشد، که بخش بزرگی از مردمان کشورهای فقیررا تشکیل می دهند. از همین مسیر می توان به سادگی و به اندازه کافی دشمن بالقوه و یا بالفعل برای غرب فراهم کرد.
3. مهاجرت
پدیدۀ مهاجرت ریشه در اعماق تاریخ بشری دارد. می توان ادعا کرد به غیر از کوچ های اجباری، معمولاً انسان ها زمانی دست به جابجایی زده اند که شرایط در سرزمین مبدأ به طریقی برای فرد مهاجر غیر قابل قبول ارزیابی شده است. اگر در گذشته های دور، بنا بر برخی باورهای تاریخی، آریایی ها به دلیل سرد شدن زمین به مکان های گرمتر مهاجرت کردند، در دوران معاصر سطح تفاوت توسعه یافتگی بین کشورهای فرستندۀ مهاجر و کشورهای مهاجر پذیر این فشار را پدید آورده است.
این مهاجرت پیآمدهایی با خود به همراه دارد. یکی از این عواقب تغییر ترکیب جمعیتی به نفع مهاجرین است. هم چنان که در آمریکا، لاتین تبارها در برخی از ایالات مهاجر پذیر نظیر تکزاس و کالیفرنیا به تدریج به اکثریت تبدیل می شوند. به همین ترتیب این واقعیت موجب افزایش جمعیت مسلمانان در کشورهای اروپایی شده است. نمونۀ بارز آن کشور فرانسه است که امروز بالاترین جمعیت مسلمان را در میان کشورهای عضو اتحادیه اروپا دارد. در همین حال این مسلمانان به سختی در جامعۀ میزبان حل شده، روز به روز فاصله و کشمکش در بین مهاجرین و ساکنین بومی افزایش یافته است.
از سوی دیگر عمدۀ این افراد از کشورهایی می آیند که در گذشته تحت استعمار همین کشورهای اروپایی بوده اند و هنوز زخم های گذشته را با خود به همراه دارند. این مهاجران که به هزار امید آمده اند، به سختی می توانند حتی به بخش کوچکی از آرزوهای خود دست بیابند. فاجعه آن وقتی اتفاق می افتد که در کشورهای مهاجر پذیر این مهاجرین فقیر به حومه های شهری در شهرهای بزرگ و یا شهرهای فقیر کوچک حاشیه ای رانده می شوند، که می تواند مکان مناسبی را برای رشد عقیده های افراطی فراهم کند. هم چنان که مهاجمین به شارلی از این حاشیه های نا امن و پر مسئله آمده بودند و یا پلیس و ارتش بلژیک به یکی از فقیرترین و نا امن ترین شهر های بلژیک حمله کرد تا تروریست های اسلامی را به قتل برساند.
نکتۀ دیگر قابل توجه در مورد این مهاجرین فقیر، شخصیت این افراد است که آنها را آمادۀ پذیرش افکار رادیکال می کند. افرادی که به چنین مهاجرت هایی عمدتاً غیر قانونی تن می دهند، باید تفکراتی رادیکال داشته باشند که به “بنه کن” شدن تن دهند. از چنین اشخاصی نمی توان انتظار رفتاری محافظه کارانه داشت. کسانی که ریشه هایشان را از سرزمین مادری قطع کرده و نتوانسته اند در سرزمین میزبان ریشه بدوانند، چیزی برای از دست دادن ندارند. تو گویی شورش کردن بر هر آن چه که نمی پذیرند در ضمیر رفتاری ایشان نهادینه شده است. به همین دلیل هر از چندگاهی شاهد شورش های آنها در کشورهای مهاجر پذیر هستیم. از همین رو بخشی از اروپائیانی که به داعش و یا سایر گروه های سلفی پیوسته اند، کسانی هستند که خود یا والدین شان قبلاً از سرزمین های اسلامی به اروپا مهاجرت کرده اند.
اما مهاجرت یک مسیر یک طرفه نیست. کسانی که به کشورهای پیشرفتۀ غربی مهاجرت کرده اند، به طور مرتب در ارتباط با سرزمین مادری خود بوده و هستند. این از گذشته های دور رایج بوده است. در زمان انقلاب الجزایر ارتباط الجزایری های مهاجر با موطن خودشان، و نقش آنها در پیروزی انقلاب الجزایر چه به لحاظ کمک به انقلابیون داخلی و یا تأثیر بر افکار عمومی در جهان بر کسی پوشیده نیست. امروز با مهیا شدن امکان مسافرت های بیشتر مهاجران راحت تر به کشورهایی که از آن مهاجرت کرده اند رفت و آمد می کنند و به همین ترتیب، به خاطر روابط ارگانیک که در آن کشور دارند، می توانند در آماده سازی ذهنی هموطنان خود برای تغییر مؤثر باشند. از این عده، کسانی که افکار رادیکال را نمایندگی می کنند و عدم بهبود شرایط در کشورشان را ناشی از “نابکاری غرب” می دانند، بهترین سربازان گروه های رادیکال، از جمله بنیادگرایان هستند. از سوی دیگر، می توانند برای لشکر بنیادگرایی هم رزم بیآبند.
4. بیگانه ستیزی
افزون بر ممانعت از یک توسعۀ پایدار، مستعمره بودن توانست خاطره ای ازلی برای بخشی از مردمان این سرزمین ها بیآفریند که عنصر خارجی، در هر شکل و قامتی که باشد، مطرود است. این عده بر این باور بودند و هستند که هر آن چه از بیگانگان برسد ناپسند است و باید علیه آن جنگید. به گمان نوستالژیک این افراد بهترین راه برای رستگاری، دوری از بیگانگان و توسل به گذشته است؛ گذشته ای که می تواند آمیخته ای از واقعیت ها و یا اوهام باشد. این همان چیزی است که بازگشت به اصل باید تعبیر شود.
دوران تاریک جنگ سرد، همسان با دوران استعمار اما با دلیلی متفاوت، توانست موجب نفرت از تفکرات بیگانه در میان مردمان جهان شود. تبلیغات وسیع و سازمان یافته در دو بلوک قدرت علیه اردوگاه رقیب، سوظنی شدید در دل همه انسان ها نسبت به هر دو ایدئولوژی مسلط بر دو اردوگاه شرق و غرب آفرید. از یک سو در داخل ناراستی و ناکارآمدی ایدئولوژی های حاکم را می دیدند که توسط یکی از دو بلوک قدرت حمایت می شد. در همان حال ایدئولوژی رقیب به شدت از طرف حاکمین همان سرزمین مورد حمله و هجو قرار می گرفت.
در کشورهای مورد تهاجم و تأثیر جنگ سرد، دیگر فرصتی باقی نماند که سره از ناسره تمیز داده شود. از این رو هر گونه عقیده ای که از غرب یا شرق می آمد باید به دار مجازات آویخته می شد. در کشور خود ما شعار بی معنای “نه شرقی و نه غربی” در بازار مکارۀ سیاست مشتری بسیاری یافته بود. همان راهی که پیشترها مائو به بهانۀ آن رقبای سیاسی خود را نابود کرد. این بی اعتمادی به هر گونه اندیشۀ غیر خودی، بار دیگر مفهوم بازگشت به اصل و “خویشتن خویش” را مطرح کرد. این بازگشت به اصل یا “سلف صالح” در کشورهای اسلامی متأثر از جنگ سرد، در برهه هایی از تاریخ، با اسلامی درآمیخت که جز جاری ساختن جوی های خون برای تصفیه جامعه و جهان، چاره ای دیگر به سر نداشت.
5. نهادینه شدن خشونت
دستآورد منفی دیگر دوران استعمار نهادینه کردن خشونت در مناسبات اجتماعی در سرزمین های مستعمره بوده است. در گذشته استعمارگران به خشن ترین وجه ممکن، اسباب سلطۀ خود را فراهم کرده بودند. آنها این خشونت را در این سرزمین ها به ارث گذاشتند. تنها زمانی عوامل استعمار حاضر به ترک قدرت شدند که پیش از آن خون های بسیاری ریخته شده بود. تو گویی مردم این کشورها آموخته بودند، که برای کسب آن چه می خواهند، تنها باید به خشونت متوسل شوند. حتی با به قدرت رسیدن عوامل داخلی، هر مشکلی در این کشورها در میان گروه های متخاصم و رقیب تنها با سر پنجۀ خشم قابل سامان یابی بود. نگاهی به کشور هند، پس از خروج نیروهای انگلیسی، می تواند مثال روشنی باشد. اختلافات بین هندوها و مسلمانان، و به همراه آن نزاع محمد علی جناح با دیگر رهبران جنبش ضد استعماری شبه قارۀ هند، به خشونت های بسیار و نهایتاً جدایی پاکستان انجامید؛ پاکستانی که هنوز زخم های آن دوره را به دوش می کشد و امروز مأمن مهم گروه های بنیاد گرا است.
به دنبال دوران استعمار اثرات تخریبی دوران جنگ سرد تنها به نابودی منابع مالی و اقتصادی برای رقابت های تسلیحاتی بلوک های سیاسی و نظامی آن دوره محدود نمی شود. این دوره ای است که در کشورهای اسیر در این رقابت ها، نظامیان و سازمان های امنیتی دست بالا را در حکومت ها پیدا کردند. سیاستمداران جای خود را به نظامیان افسار گسیخته ای دادند که با تکیه به حمایت های بین المللی در یکی از دو بلوک قدرت، منابع عظیم مالی، اطلاعاتی، و سیاسی را برای خود جمع کردند.
این نظامیان دو سرنوشت محتوم را پیش روی خود داشتند. یا از طریق کودتا و جنگ داخلی از قدرت خلع می شدند. در حالت دوم به محض این که احساس می کردند پشتیبان قدیمی آنها نمی تواند حافظ حکومت ایشان باشند، تکیه گاه خود را تعویض می کردند. به تغییر رفتار زیادباره در سومالی به محض چرخش قدرت در اتیوپی، رقیب دیرینش بر سر اریتره، توجه کنیم. یا به چرخش انورسادات دقت کنیم. هر کدام از این چرخش ها با صرف هزینه های انسانی بسیار و درگیری ها و کشمکش های داخلی فراوان همراه بود، که معمولاً آغشته به عنصر خشونت بوده است. در افغانستان بعد از روی کار آمدن احزاب چپ گرای پرچم و خلق در کودتای ثور ۱۳۵۷، بارها شاهد جابجایی خونین در قدرت بوده ایم. به عبارت دیگر ظاهراً مردم تغییر حاکمان را از مسیر های مسالمت آمیز و صندوق های رأی هیچگاه تجربه نکرده و نیآموخته بودند.
این اصرار بر حکومت نظامیان در کشورهای تحت رقابت بلوک های جنگ سرد، از سوی هر دوطرف، خشونت را در این کشورها نهادینه کرد. این خشونت چنان ریشه دوانده که در زمان جنبش های اخیر در کشورهای عربی، در طی مدت کوتاهی آتش خشم و خشونت شعله به آسمان کشید. به غیر از تونس که تا به حال، ظاهراً در انتخاباتی آرام، سر به سامان گذاشته است، دیگر کشورهای درگیر در “بهار عربی” در توحشی سخت گرفتار شده اند که تنها یکی از آتش بیاران این معرکه سلفی ها هستند.
6. فقدان دولت های کارآمد
نبود یک دولت مقتدر و کارآمد و متکی بر حمایت شهروندان در این ممالک، یکی دیگر از عواقبی بود که ریشه در دوران استعمار و جنگ سرد داشت. علت امر بسیار روشن است. چرا که کشورهای متأثر از از این دو عصر فاجعه بار تاریخ بشری، هیچ گاه صاحب دولت هایی نبودند که متکی بر ارادۀ مردم خود باشند. اگر اقتدار و تسلطی هم بر کارها بود، ناشی از اقتداری پلیسی، امنیتی، و یا نظامی بود. اگر کسانی نظیر ناصر با تکیه بر یک عمل نظامی به قدرت رسیدند و توانستند برای مدتی مورد اقبال مردم باشند، نتوانستند بقای حکومت خود را با جلب آرا و نظر مردم ادامه دهند. همین امر باعث شد به محض کاهش این اقتدار فاقد پشتوانۀ مردمی، در چنین کشورهایی، به ناکارآمدی دولت مرکزی و رشد قدرت های محلی منجر شود.
پایان جنگ سرد و تلاشی اردوگاه شرق و در مرکز آن “دولت شوراها” باعث تشدید پیدایش دولت های ناکارآمد شد. شاید اولین کشوری که در دام این فاجعه افتاد افغانستان بود. خروج نیروهای روسی از افغانستان، میخی بر تابوت حکومتی بود که از مدت ها پیش در پی افول ستارۀ سرخ، به عدم ثبات و ناکارآمدی مبتلا شده بود. در پی سقوط حکومت دکتر نجیب، و آغاز تنازع در میان گروه های جهادی، بر این ناکارآمدی افزوده شد تا طالبان بر این کشور مسلط شوند. در ادامه،دیگر عنصری به نام دولت واحد افغانستان و یا رابطۀ دولت-ـ ملت از فضای سیاسی افغانستان رخت بربست. آن فضای نابسامان، که در ظاهر با جو پلیسی طالبانی به نظر منسجم می آمد، توانست جولانگاه سایر گروه های تندروتر نظیر القاعده شود. گروهی که حادثۀ یازدهم سپتامبر را آفرید و جهان را آبستن سلسله حوادثی ساخت که تا به امروز در غرب کسی راه حل مشخص و قاطعی برای حل این معضل نیافته است.
مجموعۀ عوامل مذکور توانست در بسیاری از کشورهای متضرر و متأثر از دو دورۀ مصیبت بار تاریخی استعمار و جنگ سرد زمینه ساز در خواست مردم برای تغییرات شوند. در کشورهای اسلامی هم همین نیاز برای ساکنان آن الزامی شد. این نیاز با خود جنبش هایی را به همراه آورد. این حرکت ها محتاج یک اندیشه و نگرش فکری بودند تا برای آنها به عنوان عامل اتصال فکری عمل کند. در هر کشوری بخشی از این مایه های فکری می توانست برساختۀ آئین های بومی، تفکرات ملی گرایانه، و نوع مذهب آن سرزمین ها باشد.
بر همین اساس، حال که قرار است تغییری در کشورهای اسلامی از مسیر حرکتی اجتماعی شکل بگیرد طبیعی است که خوانش هایی از دین رایج، یعنی اسلام، بتوانند فرصت بیآبند تا به عنوان نظریه ای، هستۀ فکری این دگرگونی ها را شکل دهند. دینی که در تار و پود زندگی ساکنان این سرزمین ها تنیده شده است، این قابلیت را دارد تا بتواند نقشی واصل را به عهده بگیرد. این نقش به ویژه آن زمانی اهمیتی بیشتر می یابد که اهالی سرزمین های اسلامی از سایر نظریات که داعیۀ تحول دارند، به دلایل مختلف سرخورده باشند.
حالا که قرار است عده ای برای تحول در جامعه خود به اسلام تمسک جویند، آیا می توانند به آئین محافظه کارانۀ پدرانشان اتکا کنند؟ بدون شک بی ثمر بودن آئین رسمی اجدادی در تجربه برای ایشان به اثبات رسیده است. این رنج کشیدگان از اوضاع زمانه و خواهان تحول، به تقسیر دیگری از اسلام نیاز داشته و دارند. متون اسلامی نظیر هر متن دیگری می تواند با تفاسیر و خوانش های متفاوتی روبرو شود. جویندگان راه حتی اگر نمی خواستند به گذشته های خیلی دور برگردند، نظیر آن چه که در مورد نقش امام حنبل در شکل گیری اساس فکری تندروان ارزیابی می شود، باید به آن دسته از اندیشمندان اسلامی مراجعه کنند که، به قول آقای مجتهد شبستری، حداقل از حدود شصت سال پیش در کشورهای اسلامی با توسل به اسلام قصد سامان دهی اوضاع اجتماعی خود را داشتند.
این اندیشمندان در یافتند در مصاف با کشورهای غربی به بسیج و تهییج توده های مردم نیاز دارند. برای چنین امر خطیری به اسلام باید باز می گشتند. چرا که ایدئولوژی های رایج ترقی خواهانه قبل از این به تسخیر اندیشمندان غربی و هواداران ایشان در کشورهای اسلامی درآمده بود. به همراه این نگرش اسلامی، نظریه دیگری قدرت گرفت که می تواند جنبه هایی خطیرتر به خوانش ایشان از اسلام دهد. این دسته از اندیشمندان اسلامی برای خود شانسی در مواجهه با آینده نمی بینند. از این رو بهترین راه برای این دسته، بازگشت به گذشته بوده و است.
این اندیشمندان حتی اگر نمی خواستند به صدر اسلام بازگردند که پرچم اسلام از آفریقا تا اروپا در اهتزاز بود، کافی بود به زمانی بیاندیشند که دو دولت قدرتمند عثمانی و ایران، بر بخش بزرگی از جهان تسلط داشتند. این اندیشمندان تصور می کردند که چون مسلمانان از اصل خویش جدا شده اند، چنین در چرخۀ رقابت نابود شده اند. آنها این بازگشت به اصل را در چهارچوب تمسک به اسلام خلاصه می کردند و تصور می کردند با تکیه زدن به احکام دینی می توان به پایگاه رفیع گذشته دست انداخت.
افزون بر اینها، تفرق در میان مسلمانان به نام ملیت های مختلف و کشورهای متفاوت، دلیل دیگری بود که اسلام شناسانی چنین برای ضعف مسلمانان برمی شمردند. از این رو این اندیشمندان، مرزهای ملی را درنوردیده، مسلمانان را در قالب “امتی واحد” می دیدند. در حقیقت برای این نوع تفکر، باید کار ناتمام مانده برای “امت اسلام” در صدر اسلام، با برافراشته شدن پرچم اسلام در سراسر جهان پایان پذیرد. اکنون در مقابل نظریه پردازانی از این دست، این سؤال پیش می آمد که از چه راهی این مهم ممکن می شود؟
برای برون رفت از این “بحران دینی”، آن گونه که مجتهد شبستری به آن نام می دهد، دو راهکار اساسی مطرح شد. عده ای مسیر گریز از خشونت را پذیرفتند و گروهی دیگر به قهر متوسل شدند. پیروان روش های خشونت پرهیز آن قدر به خود و برتری عقایدشان اعتماد داشتند که دلیلی برای ابراز خشونت و تحمیل عقاید خود نمی دیدند.
اما به چند دلیل، قاهرین راه توسل به خشونت را برگزیدند. مهمترین دلیل دست یازیدن به خشونت، از سوی هر کس که باشد، ترس و واهمه است. اگر گروهی از موضع قدرت و بالادستی حرکت کند، نیاز به ابراز خشونت ندارد. آن زمانی افراد به خشونت، به ویژه از نوع کور آن، دست می زنند که از نیروی مقابل خود به وحشت افتاده باشند. اگر به رفتار دولت ها در مقابل تظاهرات خیابانی دقت کنیم، در می یابیم تا زمانی که دولت ها احساس می کنند، کنترل اوضاع را در دست دارند، کمتر به عنصر خشونت متوسل می شوند. اما به محض این که کوچک ترین تردیدی می یابند که نیروی به حرکت درآمده می تواند موجودیت آنها را به چالش بکشد، از ابراز هیچ خشونتی دریغ نمی ورزند. در جریان تظاهرات اعتراضی نسبت به انتخابات سال ۸۸، این رفتار به وضوح از سوی هیات حاکمۀ ایران دیده شد. فاصلۀ ۲۵ خرداد تا ۳۱ خرداد،اختلاف رفتاری فاحشی را شاهد بودیم که به تدریج ابعاد حشونت آمیز آن گسترش یافت تا در عاشورای همان سال به یک عصبیت کور مبدل شد.
چنین رفتارهای خشونت بار در میان تمام کسانی که به توحش دست می زنند قابل تعمیم است. به عبارت دیگر ترس بنیانگذاران تفکرات اسلامی هوادار بازگشت به اصل یا “خویشتن خویش” در مقابل پیشرفت غول بیدار شدۀ تحولات مدرن در جهان آنها را وا می داشت تا عنصر خشونت را سرلوحۀ برنامه های خود قرار دهند.
عنصر دیگری که به قوت گرفتن این نظریات خشونت آمیز کمک می کرد، رفتار متقابل حریف بود که او نیز از موضع ترس وادار می شد دست به خشونت بزند. رژیم های حاکم بر کشورهای اسلامی و دول حامی آنها از ابعاد حضور و قدرت این گروه ها اطلاعی نداشتند و نیروی مقابل خود را قوی تر از آن چه که درواقعیت بود ارزیابی کرده، از وحشت شکست در نبرد به بی رحمانه ترین روش های ممکن متوسل می شدند. اگر به گزارش اخیر نمایندگان کنگرۀ آمریکا از شکنجه در بازداشتگاه های سیا توجه کنیم، در می یابیم زمانی که ترس از عدم اطلاع سوانح بعدی نظام امنیتی آمریکا را وحشت زده کرده بود، بازجویان و دستگاه امنیتی آمریکا بیشترین میزان خشونت را برای کسب اطلاعات مصروف روش های بازجویی خود کردند.
در طی چند دهۀ اخیر، اثرات تشدید کنندۀ رفتارهای خشونت آمیز دو طرف و انعکاس وسیع آن از طریق رسانه های جهانی، و پیروزی های محدود برخی سازمان های خشونت طلب در این سوی و آن سوی دنیا، به تقویت موضع انقلابی گری همراه با خشونت، در دوره ها تاریخی متفاوتی منجر شده است. این جو و فضا باعث ماندگاری و به ظاهر اثبات اثربخشی این تئوری های خشونت آمیز شد. حالا بار دیگر، این طرز تفکر خشونت بار، در میان همۀ ایدئولوژی های مدعی تغییرات بنیادی، خریدار پیدا کرده است. از همین رو اسلام گرایان بنیادگرا، با اعتقاد به “النصر بالرعب” و پندآموزی از گذشته ها به این روش متوسل شده اند. روش هایی که گاهاً شاهد موفقیت را در آغوش کشیده است.
امروز کسانی که به نام بنیادگرایان اسلامی به میدان آمده اند در حقیقت قصد یک تسویه حساب قدیمی را در سر می پرورانند. از آن رو که این افراد باور دارند دوران استعمار، همۀ هویت شان، از جمله هویت اسلامی، را از آنها ستانده است، تلاش می کنند “افتخارات قدیمی” را پس بگیرند. اما از آن جایی که در پس ذهن خود همیشه یک ترس ابدی را در مقابل قدرت های مقتدر یدک می کشند، و به خاطر میراث به جا مانده از ادوار استعمار و جنگ سرد، در مورد توسل به خشونت، قرائتی از اسلام را برگزیده اند که خشن ترین خوانش از اسلام است. این تئوری ها به بهانۀ بازگشت به اصل بیش از گذشته با تحجر درآمیختند و ناچار شدند تا بیش از پیش در قهقرا فروبروند. حال که جراران، و لشکر خونریزان، برای بازگشت به سلف صالح و آزادی از قید کافران به میدان آمده اند، چه عواملی به رشد سریع آنها کمک کرده است؟
در میان تفسیر گران سیاسی هستند کسانی که جهان را به دو دورۀ قبل از یازده سپتامبر و بعد از آن تقسیم می کنند. اگر چه باور این تقسیم بندی آسان نیست، پذیرش تأثیرات عمیق لشکرکشی آمریکا و متحدینش به عراق و افغانستان در تحولات بعدی منطقه ای و جهانی دور از عقل نیست. یکی از این مهمترین تأثیرات، گسترش حوزه های نفوذ گروه هایی بنیادگرایی است که از گذشتگان خود به مراتب خشن تر بودند و حالا امکان پیدا کرده بودند تا در سطح منطقه و کشورهایی که از بی ثباتی سیاسی رنج می بردند، فعال تر شده، در دراز مدت به بی ثباتی و ناکارآمدی آن دولت ها بی افزایند.
گروه هایی نظیر الشباب در سومالی، بوکوحرام در نیجریه، و دولت اسلامی عراق به رهبری الزرقاوی، سلف داعش، در عراق بعد از صدام نمونه های روشنی از چنین گروه های بنیادگرای خشن است. علت روی آوری به خشونت بیشتر را باید در ترس بیشتر این گروه ها بعد از حمله به افغانستان و عراق جستجو کرد. هم چنین واهمۀ آمریکا از قدرت گرفتن دشمنان بنیادگرایش برای ضربه زدن به منافع آمریکا، او را به خشونت بی منطقی کشاند که نه تنها نتوانست گروه های تند رو نابود کند، بلکه فرصت تبلیغی مناسبی برای سلفی ها فراهم آورد تا آنها نیز به خشونت بیشتر روی بیآورند و هم چنین بتوانند در میان کشورهای مسلمان به یارگیری بپردازند.
امروز دیگر القاعده یک سازمان به رهبری بن لادن نیست که در اوج قدرتش توانسته بود شریک سیاسی طالبان باشد و یا در سودان فرودگاهی برای خود بسازد. اکنون شاخه های خشن تر و عاصی تر این گروه در یمن به نام القاعدۀ شبه جزیره فعالیت می کند، در آفریقا و به ویژه بعد از ماجراهای لیبی، به نام القاعدۀ مغرب اسلامی به ترویج جنگ و خشونت مشغول است و در عراق و سوریه با نام های داعش و جبهۀ النصره، احرار شام، و خراسانی ها مشغول قتل و غارت مردم هستند. در کنار همۀ این ها شاهد دولت های بی ثبات ناکارآمدی هستیم که هیچ تسلطی بر اوضاع آن کشورها ندارند. صنعا، پایتخت یمن هر روز شاهد تفوق گروهی است. بامدادی هواداران القاعده و زمانی شیعیان حوثی. بخش بزرگی از عراق و سوریه در اختیار داعش قرار گرفته است. حلب هر روز بین نظامیان هوادار اسد و متحدین منطقه ای آن و جبهۀ النصره جابجا می شود. در آفریقا هم که از شرق تا غرب و شمال تا جنوب، با وجود دولت های ناکارآمدی نظیر سومالی و لیبی، جولانگاه همین تندروان شده است.
عامل دیگری که به این امر کمک کرده، رقابت های منطقه ای است که بین ایران، به عنوان رهبر به اصطلاح “هلال شیعی”، و در مقابل عربستان که رهبری کشورهای سنی مخالف ایران را بر عهد دارد، در جریان است. هر چند که در درون سنی ها هم رقابت وسیعی مابین قطر و عربستان در حال پی گیری است. از این مسیر عربستان، قطر و سایر متحدین آنها با صرف هزینه های سنگین به گروه هایی یاری رساندند که بتوانند به نوعی با گسترش حوزۀ نفوذ ایران مقابله کنند. به غیر از آن در دوران بهار عربی، اختلاف مواضع قطر و عربستان در کشورهای متأثر از این جنبش، بر سر دفاع از اخوان و یا مقابله با آن فرصتی برای گسترش فعالیت سلفی هایی فراهم آورد که امروز ادعای دولت اسلامی سینا را در سر می پرورانند و خواب خوش را از ساکنین طرابلس گرفته اند. در همین مسیر، ثروت های بادآوردۀ نفتی در کشورهای نفت خیز حوزۀ خلیج فارس مستقیم و غیر مستقیم داروی تقویت گروه های سلفی شده است که امروز بلای جان عربستان و سایر کشورهای همین منطقه شده است. تا جایی که دولت ریاض ناچار شده است در اطراف مرزهای خود با عراق دیواری حائل بسازد.
حال که به مجموعۀ این عوامل، تنها به عنوان بخشی از علل واقعی پیدایش گروه های بنیادگرا، نگاه می کنیم در می یابیم که نه آمریکا و نه ایران و نه هیچ کشور دیگری به تنهایی و از مسیری ارادی نمی توانستند قادر به خلق چنین گروه های غیر انسانی باشند. هر چند که هر یک از آنها بخشی از پازلی را خلق کرده اند که عناصر آن از گذشته های دورتر در حال شکل گیری بوده است. اگر امروز به درستی به عوامل ایجادی این گروه های خشونت طلب بنگریم، درخواهیم یافت که اسلام ستیزی دوای درد آنها نیست. هم چنین درک خواهیم کرد که حذف فیزیکی این ترس باوران ترس آفرین چارۀ کار نخواهد بود. اگر جامعۀ جهانی در فکر حل معضل افراط گرایی است باید بداند که در شیشه کردن این غول، بسیار پیچیده تر از افزایش نیروهای امنیتی است. آنسان که در فرانسۀ بعد از حمله به شارلی پیشنهاد و شاید در حال اجرا شدن است. اگر بوکو حرام، آموزش را ممنوع می کند، اگر افراطیون در پاکستان عوامل واکسیناسیون را قتل عام می کنند، اگر طالبان مجسمه های بودا را نابود می کنند، اگر افراطیون درۀ سوات مغز ملاله ها را هدف قرار میدهند و کودکان را در مدرسه به رگبار می بندند، و اگر این کج باوران زنان را تنها برای جهاد نکاح برگزیده اند، باید به یک نکتۀ کلیدی فکر کرد. پیام واحد این متحجرین، توقف توسعۀ انسانی است که در اهداف هزاره آمده است. شاید بهتر است بخشی از این هزینه های گزاف مقابلۀ نظامی و امنیتی، مصروف برنامه هایی بشود که مانع از افزایش روزافزون لشکر پیاده نظام داعش و داعشیان بشود. امروز قبل از تسخیر سرزمین ها باید قلب ها و مغزها مسخر شود. انسان توسعه یافته در سرزمینی به دور از فقر و آباد، کمتر بازیچۀ دست این خشونت طلبان خواهند بود. شاید تیپ ۷۷ ارتش بریتانیا تنها بخشی از راه حل باشد.