کیم جونگ ایل، رهبر کره شمالی، پس از هفده سال حکومت،روز نوزده دسامبر 2011 از دنیا رفت. پس از اعلام این خبر، دو نوع واکنش در میان افکار عمومی ایرانیان مطرح شد؛ گروهی خوشحال شدند که یک دیکتاتور دیگر نیز از دنیا کم شد و مردمان بسیاری از رنج و فلاکت نجات یافتند؛ گروهی دیگر نیز عمدتا از منظر اخلاقی، خوشحالی برای مرگ دیگران حتی دیکتاتورها را نفی کردند و آرزوی مرگ برای دیگران را اساسا جایز ندانستند. براستی کدام دیدگاه قابل قبول تر است؟
مرگ، یک تجربه کاملا شخصی و غیرقابل توصیفی است که تاکنون متفکران بسیاری از زوایای گوناگون بدان پرداخته اند و از آن جمله می توان به مکتب اگزیستانسیالیسم و کوشش های فکری “سورن کی یر کگور” (1813-1855) و “مارتین هایدگر”(1889-1976) اشاره کرد. اما مرگ رهبران سیاسی، تا حدود زیادی از یک تجربه شخصی فراتر می رود و بر زندگی و تاریخ ملت ها تاثیر می گذارد و از این رو در چارچوب وسیع تری باید به بررسی آن پرداخت.
دنیای بدون دیکتاتورها بی تردید دنیای بهتری است؛ در این گزاره شکی نیست و همه امیدواریم که روزی در دنیایی عاری از دیکتاتورها زندگی کنیم. اما به نظرم، مرگ طبیعی دیکتاتورها، نوعی «عاقبت به خیری» برای آنهاست که بی آنکه در این دنیا مجازات شوند، پرده از جنایات شان کنار رود و از بسیاری خونها اعاده حیثیت شود، به مرگ طبیعی و چیزی همچون کهولت سن یا سکته قلبی از دنیا بروند.
مرگ طبیعی دیکتاتورها، آنها را همردیف شهروندان بی گناه و عادی، قرار می دهد؛ چیزی شبیه به کارمند اداره پست یا یک معلم شهرستانی که پس از عمری کار و فعالیت، پیمانه عمرشان پر می شود و معصومانه فوت می کنند. از سوی دیگر، مرگ طبیعی دیکتاتورها عملا به هاله تقدس آنها استمرار می بخشد و بسیاری حقیقتا باور می کنند که رهبر پیشین نوعی رسالت الهی داشت؛ نظر کرده خداوند بود و همه چاپلوسی ها درباره مرتبه الهی و کیش شخصیت وی حقیقت داشت.
دیکتاتورها نه باید همچون قذافی، بی قرار سلاخی شوند و نه همچون کیم جونگ ایل، در کاخ رهبری و در اوج آرامش فوت شوند. چه در ماجرای کشتن قذافی، مومنان به دموکراسی و حقوق بشر عملا نخستین ناقضان آن شدند. بلکه دیکتاتورها را باید همچون صدام حسین، لابلای هزاران شپش و بوی گند، از مخفیگاه خفت بارشان بیرون کشید و البته به دادگاه ملی، علنی و عادلانه ای سپرد تا از هزاران جنایت پیدا و پنهان شان پرده برداری شود؛ خونهایی که ریخته شد؛ بی گناهانی که اعدام شدند؛ فسادها و هرزگی ها و هزاران پرونده دیگر.
اینکه بعد از مرگ و در آن دنیا چه شرایطی در انتظار دیکتاتورهاست، مربوط به دستگاه عدل الهی و برون از محدوده تنگ دانش انسانهاست اما تاریخ از دیکتاتورها سئوال های بسیاری دارد که مرگ طبیعی آنها، عملا امکان پیگیری و بررسی این سئوال ها را ناممکن می کند.
از سوی دیگر، مرگ دیکتاتورها به مثابه هندوانه سربسته ای است که مشخص نیست الزاما به فردای بهتری بیانجامد؛ گاه دیکتاتوری های تازه نفس تری بر تخت نشستند و گاه اما خوشبختانه رفته رفته آزادی و دموکراسی جان گرفت. تاریخ هر دو مورد را به خود دیده است.
به عنوان مثال، بعد از مرگ ژنرال فرانکو در 20 نوامبر 1975، اسپانیا از شر حکومت دیکتاتوری وی نجات یافت. فرانکو که فاشیسم موسولینی را در اسپانیا احیا کرده بود، چند سال قبل از مرگش شاهزاده “خوان کارلوس دو بوربون” (متولد 1938) را به جانشینی خود انتخاب کرد. خوان کارلوس اما نه تنها سلوک فرانکوی فقید را پی نگرفت بلکه نظام سلطنتی را مجددا برقرار کرد؛ با وضع قانون اساسی جدید در سال 1987 به روند دموکراسی سرعت بخشید؛ به بازسازی چهره اسپانیا در جهان پرداخت و آرام آرام چیزی فراتر از یک نقش تشریفاتی برای خود و خاندان سلطنتی در نظر نگرفت.
از این رو، مرگ ناگهانی دیکتاتورها اگرچه تا حدود زیادی شرایط فروپاشی یا همان Regime Break Down و از هم گسیختگی نظام های استبدادی را فراهم می کند اما الزاما نه به معنای گذار به دموکراسی است و نه بدتر شدن اوضاع؛ تنها می تواند آب خنکی باشد بر دل هزاران هزار پدر و مادر و خانواده هایی که هنوز جای زخم دیکتاتور بر دل شان مانده. چه، همه ملت ها “خوان کارلوس” ندارند متاسفانه.
بی تردید، مرگ دیکتاتورها یک نقطه عطف سیاسی در تاریخ ملت هایی است که به این بلا دچارند و باید درک کرد حال مردمانی را که هر روز در آرزوی مرگ دیکتاتورشان، پیچ رادیو را باز می کنند یا به اخبار تلویزیون گوش می کنند؛ مردمانی خشمگین از اینهمه جنایت؛ سرخورده از فقر و بیکاری و فساد. انتظار مرگ دیکتاتور، انتظاریست که شاید همین فردا صبح یا شاید چند دهه بعد تحقق یابد؛ پس از یاد نبریم که راه حل نهایی ملت های اسیر استبداد، مرگ دیکتاتورها نیست.
راه حل بنیادی، تکیه بر “اراده ملت” و “اراده تک تک شهروندان” است؛ مردمانی که اگرچه “خس و خاشاک” لقب می گیرند و زیر لاستیک های خودروی پلیس، جان می دهند اما همچنان به دموکراسی و حقوق بشر مومن باقی می مانند. چه قبل از مرگ دیکتاتور و چه بعد از آن، تحقق دموکراسی مستلزم چنین اراده هایی است؛ به گواه تاریخ، مرگ دیکتاتورها الزاما به جشن دموکراسی وصل نمی شود اما اراده مشترک انسانها و ایمان به چنین اراده ای است که می تواند هر دیکتاتوری را، چه دینی و چه عرفی، سرنگون کند.