ما از شب قویتریم

بیژن صف سری
بیژن صف سری

[به بهانه شب یلدا]

آخر فصل پائیز، شب اول زمستان، شب چله، شب یلداست؛ شب زایش مهر. شب تولد خورشید است. چه خوب که این شب بلند را هنوز با نور قرنها قدمت جاری، روشن نگه میداریم.
یلدا یک هویت است، هویت یک ملت، چراغ راه است، براستی که نمی توان بدون این چراغ گامی از گام برداشت. یلدا یک حکایت است؛ حکایتی مکرر که هرساله با گفتنش ریشه هویت خود را آب می دهیم، مگر نه این است که به رسم دیرین این شب بلند زمستانی، باید قصه ها گفت تا شب را باسپیدی صبح صادق گره زنیم ؟
حدیث “یلدا” حدیث میلاد عشق است که هر ساله در “خرم روز” مکرر می شود. می گویند ریشه نام “یلدا” از واژه “سریانی”و به معنای “میلاد” است؛ شب تولد مهر، میلاد الهه ی “میترا” و “مسیح” است.
چه افسانه ی دل آرامی دارد این شب که بی شباهت به باور مسیحیان از شب کریسمس و “بابا نوئل” نیست.

 نقل است که در شب “یلدا” قارون ( ثروتمند افسانه ای)، در جامه کهنه هیزم شکنان به در خانه ها می آید و به مردم هیزم می دهد، و این هیزم ها در صبح روز بعد از شب یلدا، به شمش زر تبدیل می شود. و از همین رو در این شب , شب زنده داری معنا می گیرد و چشم انتظاران تا صبح به انتظار از راه رسیدن هیزم شکن زربخش و هدیه هیزمین او بیدار می مانند و مراسم جشن و سرور و شادمانی بر پا می کنند.
اما با این همه گویی امروز “یلدا” هم، چون همه ی باور های رنگ باخته ما، دیگر آن “یلدا” ی ما نیست که با نقشی خوش، جای در خاطر ما دارد. “یلدا” با سپیدی برف می آمد و قصه های “بی بی” که در زیر کرسی، خواب به چشمانمان می کرد. کجاست زلف گره خورده ی “یلدا”  و ننه سرما که می ریخت بی دریغ، پنبه های لحاف مندرسش را بر سرمردم شهر، آنگاه که خانه ها از بوی عطر انار گلپر زده پر بودند. شب “یلدا” ی ما شب “یلدا”یی بود. حیف که امروز دل ما مثل انار رسیده، از غصه ترک برداشته و … کاش باز هم شب “یلدا” شب “یلدا” یی می شد.
آنچه گفته آمد حدیث دل انگیز یلدا بود اما روزگار یلدایی ما، حدیث دیگری دارد
قصه که تموم میشه
وقت بیدار شدنه
آخر خوش باوری
اول شکستنه
حدیث روزگار یلدایی ما دیگر با شب چره هایی که در آن با قصه پدر بزرگ و آجیل مشگل گشا و هندوانه سرخ و آتشین به صبح می رسید، پایان نمی گیرد.حدیث من و ما که به بلندای سیاهی شب طولانی زمستان است و در حسرت صبح صادق چشم به افقی نا معلوم داریم، دیگر نه با فال حافظ و نه با استخاره، امید در دل پاره پاره ما راه نمی یابد که خون می چکد از دل همچون سینه سرخ انارما.
حالیا در این روزگار یلدایی ما، تنها دو رکعت گریستن به حال خود، و سجده بر خاطره ها بر ما واجب است که بر تفسیر جدایی ها رسیده ایم و دیگر هیچ رد پایی از احساس بر تن جاده عشق باقی نمانده است.

 این شنیده ای که می گویند هر که از وادی عشق گذر کرد، از سنگ ناله شنید و از ستاره، هق هق گریه ؟ اما با این همه، ما که در آرزوی یلدای رهایی به درازای همه تاریخ خود به انتظار نشسته ایم و همواره با اهریمن شب طولانی با چنگ و نی و می و قلم و قدم در ستیزیم تا مرگ شب را به نظاره ی رها شدن نور، سحر کنیم، خوب میدانیم که پایان شبه سیه سپید است. ما از شب قویتریم بذر آفتاب در مشت ماست و یلدایی چنین زیباترین شب زمانه ماست.