خانه (۸)
تونی موریسون
ترجمه علی اصغرراشدان
اطوکشی جکی نقص نداشت. زمین سابیدنش خوب نبود. لنور به دلیل مهارت جکی درچاک دامن، سرآستین ویقه و سرشانه دوزی زنانه ش که هیچ کس نمیتوانست ازش پیشی گیرد، نگاهش میداشت. دیدن دستهای کوچکش که بی تلاش اطوی سنگین را بلند میکردند شادی آوربود. توجه به این که با سادگی چوبهای کوره را به شعله تبدیل میکرد، مایه سرخوشی بود. تشخیصش ازحرارت بین مرحله لکه انداختن وداغی مناسب اطو استادانه بود. دوازده ساله ومخلوطی بودازیک بچه بازیگوش پرسروصداوانجام دهنده خرده کاریها مثل بزرگها. میتوانستی توراه ببینیش که آدامس بادکنکی بادو همزمان “پادلبال” بازی میکند. یابه شاخه یک درخت کاج آویخته وبالاو پائین میپرد. ده دقیقه بعدش ممکن بود ماهی پاک کندیامثل آدمی کار کشته پرمرغ بکند. لنوربه خاطرزمین سابی ناکامل جکی خودرا سرزنش میکرد. سر زمین شورنه ازطنابهای خشک کن بهتر، که از یک دسته کهنه پاره درست شده بود. لنورفکرکردبهش بگوید روزانوهاش دولاشود، امامتوجه شد آن سنخ کار چندان ارزش نداردکه تن دخترک کوچک روچاردست وپاش مچاله شود.
سیلم بارهادرخواست خرید یک زمین شورتازه کرده بود، ازآقای هایوود خواسته بودبرای خرید وسایل موردنیازشان باماشینش به جفری برود. آقای هایوودعذر خواسته وگفته بود:
“خودت بلدی چی جوری رانندگی کنی. خودت برو.“، سیلم هم یکی از مانی ها بود.
لنورآه کشید، سعی کرد سیلم را با شوهر اولش مقایسه نکند. درخود اندیشید “شوهرم، شوهرم! چه مرد دل چسبی بود. نه تنها دلسوزوپرنیرو، که یه مسیحی خوب پول سازم بود. درست سرسه راهی که جاده اصلی تو راه یه روستا منشعب میشد، نقطه ای که باید یه تانک پرمیشد، یه پمپ بنزین داشت. مرددل چسب. افسوس، افسوس، یه نفرکه پمپ بنزین شو میخواست یا حسودیش میشد، تاحدمرگ بهش شلیک کرد. یادداشت روسینه ش مانده می گفت “حالا بروبه جهنم”. اون اتفاق تو بد ترین فشارافسردگی پیش اومد. کلونتربرنامه های بیشتری توکله ش داشت. وارسی روستابه خاطر یه تیراندازی عادی یکی ازاونا بود. کلونتریادداشتو برداشت و گفت “ بهش میرسم”. اون کارم که کرد، نگفت چی پیدا کرده.”
خوشبختانه شوهرش پس اندازهائی ویک تکه ملک رها شده متعلق به خاله ش درلاتوس جورجیا داشت. ازترس موردتعقیب قاتل شوهرش قرار گرفتن، خانه را فروخت. ماشین را تا میتوانست پراساس کردو ازهارتزویل آلابامابه لاتوس نقل مکان کرد. وحشتش به مرور فروکش کرد، اما کافی نبود که درتنهائی راحت زندگی کند. بامردبی زنی به نام سیلم ازدواج واومدتی مسائلش را رتق وفتق کرد. لنوردراجتماع کلیسادرباره جستجوی یک نفرکمک حال برای راست وریست کردن کارهای خانه باکشیش صحبت کرد. کشیش ازیکی دونفراسم برد، امااشاره کرد که سیلم مانی وقت ومهارت دارد. درست می گفت، سلیم یکی ازچند مرد بدون زن اطراف بود. انگارباهم کنارآمدنشان هم طبیعی بود. لنورپشت فرمان بود وتمام راه را تاماونت هاون کنارهم باماشین رفتندتا سند ازدواج بگیرند. دفتردارازصدورسند خودداری کرد، چراکه آنهاگواهی تولد نداشتند. گرچه لنورعمل دفتردارراخودکامی نامید، اماکارشان را متوقف نکردند. درکلیسان وباحضورجماعت خدا پرستان پیوندشان را منعقد کردند.
لنوردورازآلاباما، تازه شروع کرده بودبه احساس امنیت وراحتی که گروهی ازوابستگان ازخانه رانده شده ی پاره پوش سیلم رسیدند: پسرش لوتر، زنش آیدا، پسردیگرش فرانک، یک نوه، او هم به نام فرانک، ویک دخترتازه متولدشده عرعرو.
غیرممکن بود. تمام کارهائی که لنوروسیلم برای سروسامان دادن خانه کرده بودند به هیچ نمیارزید. بایدبرنامه ای برای بیرون ازخانه پیاده می کرد. زندگی خصوصی اصلاوجودنداشت. براساس عادتش، برای برخاستن وخوردن صبحانه ای باتانی، بایدروی بدن خفتگان، مراقبت کنندگان یاخرناس کشندگان پخش وپلا در سراسرخانه قدم میگذاشت. برنامه صبحانه ش را برای بعداز رفتن مردهاوبچه را باخودبه مزرعه بردن آیدا نتظیم کرد.
آیدا ازلنورپرسید میشود توخانه ازکودک مراقبت کند، چراکه دیگر نمی توانست تومزرعه بپایدش. لنور فکر کرداین کاردیوانه ش میکند. به سختی نتوانست سرباززند، به این دلیل موافقت کردکه برادرچهارساله مادرواقعی نوزادبود.
گرچه خانواده بیخانمان سپاسگزاربودوتمام کارهای لنوررا میکردند و هرگز گله ای نداشتند، اماآن سه سال یک تجربه بود. لنوراجازه دادتمام درآمدشان را برای خودنگهدارند. به اندازه کافی پس اندازکه میکردند، میتوانستندخانه ای اجاره کنند و از شرشان خلاص شود. تنگی جا، ایجاد دردسر، خرده کاریهای اضافی، بیتفاوتی روزافزون شوهر پناهگاهش را نابود میکرد. ابرناخرسندی طعمه بودنش، دراطراف سرهای دختروپسرجائی می جست تاشناورشود. آنها تاوان پس میدادند، گرچه لنورمعتقدبودیک نامادربزرگ سختگیراست ونه بیرحم.
دخترمایوس بود، هردقیقه بایدخودرا اصلاح میکرد. شرایط تولدش خوب نشان داده نمیشد. احتمالاکلمات مسکن ناراحتیهاش بودند. برای حافظه ای به آن کوچکی حتی جابه جائی هم بهش کمک نمیکردکه شب درقفس جوجه هارا ببندد، یاهرروز غذارو لباسش نریزد:
“تو دو تا لباس داری. دوتا! انتظار داری بعدازهرغذا یکیشونو بشورم؟”
تنها نگاههای پرنفرت برادردخترباعث میشدکه لنوراز زدن توگوشش بگذرد. برادرهمیشه ازدخترمحافظت میکرد، انگاربچه گربه دست آموزش بود، دایم نوازشش میکرد.
سرآخرخانواده به خانه خود ش رفت وآرامش ونظم حکم فرماشد. سالها گذشت. بچه ها بزرگ شدندورفتند. پدرومادرمریض شدندومردند. محصولات فروکش کرد. توفانهاخانه هاوکلیساها رادرهم کوبید. امالاتوس راهش را دنبال کردولنورهم.
سرآخرلنور بیشتروقتها احساس گیجی میکرد. دراین زمان دنبال مادرجکی افتادکه اجازه دهد دخترش تو بعضی خرده کاریها کمک حالش باشد. تردید لنور تنها سگ جکی ومراقب دائمیش بود. یک سگ سیاه وقهوه ای “دوبرمن” که هیچوقت، حتی جکی خوابیده یا تو خانه هرکدام از همسایه هم که بود، کنارش را ترک نمیکرد. سگ دوبرمن سرش را لای پنجه هاش میگذاشت و درست رودرروی درخانه دراز میشد. سگ هرقدرتوحیاط یا ایوان میماند، لنور اهمیت نمیداد. لنوریکی را لازم داشت که دائمی باشدوخرده کاریهارا بکند. به علاوه، لنورمیتوانست خبرهائی ازآنچه تو هکده میگذشت اززیرزبان جکی بیرون بکشد.
فهمید پسرشهریئی که سی باهاش رفته بود، ماشین لنوررا دزدیده و یک ماهه ترکش کرده. سی خجالت زده ترازآن بودکه به خانه برگردد. لنورفکرو کشف کردهرچه قبلادرباره دخترحدس میزده واقعی وحتی آن ازدواج قانونی هم ازسرش زیادی بوده. لنورباید درگذشته روی انجام بعضی تشریفات پافشاری میکرد. اگراین کارراکرده بود آن دونفر درزندگی مشترکشان ترتیب بی بندوباریهای دیگر را نمیدادند. نگرفتن تعهدیکی ازآنهاراآزادگذاشت که فورد را بدزدد ودیگری زیربارقبول مسئولیتش نرود.
جکی وضع دو خانواده ای راهم که پسران شان رادرجنگ کره ازدست داده بودند تشریح کرد. یکی پسر دوخانواده دورهامهاو مایکلها بود. لنوربه یادش آورد، هرزه واز دوستان نزدیک فرانک بود. پسردیگرآبراهام وپسرمیلن وهوارداستون بود، همان که استون صداش میکردند. اوهم کشته شده بود. ازگروه سه نفره تنها فرانک زنده مانده بود. براساس ادامه وراجیها، فرانک هرگزبه لاتوس برنگشته بود. عکس العمل دورهامهاواستونهابه مرگ پسر هاشان مناسب بود، اماتوممکن است فکرکنی آنها منتظرفرستادن جنازه های مقدس به خانه بودند. یعنی آنها نمی دانستندیابه یادنمیاوردند که هرسه پسرچه شکلی برنامه می چیدند تا به خانه زن آرایشگردعوت شوند؟حرف ازآن شل و ول است. حرف ازآن مایه ننگ، خانم ک است. آنها اینجورصداش میکردند. زنک افاده ای کارش عادلانه نبود. پدرآلسوپ به دیدنش رفت تا بهش توصیه کندازپذیرائی ازهجده ساله های محل خودداری کند، زنک یک فنجان قهوه داغ را روپیرهنش پاشید. چندتا ازمادربزرگها پدرآلسوپ راتشویق کردند بازنک حرف بزند. اما پدرهابه پذیرائی خانم ک اهمیت نمیدادند، مادرها هم عقیده داشتندجوانها باید جائی وزن بیوه محلیئی پیدامیکردندکه دنبال شوهرهایشان نبودوکارش بیشتر احسان بودو نه گناه. به علاوه، دخترهای خودشان هم امنیت بیشتری داشتند. خانم ک درخواستی نداشت وپولی نمیخواست. ظاهرا هرازگاه که اشتهایش تشدید میشد، خود و پسرهای جوان را ارضامیکرد. ازاین گذشته هیچکس بهترازاو موهارا فرم نمیداد. لنورازآن طرف نمیرفت که نگوید “صبح بخیر”. تنهاوپرازنفرت گوشه آشپزخانه می نشست.
تمام اینها را جکی بهش گزارش میکرد. چشم های دختربهش خیره میشد. باهاش بگومگووحرفهاش راتکذیب ومثل سیلم دربرابرش مقاومت نمی کرد.
لنورزنی شدیدا ناخرسندبود. ازدواج کرده بودتاازخودش فاصله گیرد، گرچه نه کاملا تنها، بیزاری ازدیگران وانزوای خودرا حفظ کند. چیزی که تسکینش میداد یک حساب پس انداز پروپیمان، مالکیت یک ملک وداشتن یک یادرواقع دو اتو موبیل میان دروهمسایه هابود. جکی تاهمان اندازه که او میخواست همکارش بود. به علاوه گوش کننده ای خوب وکارگری نیرومندبود. ارزش دخترخیلی بیشتر از یک سکه بیست وپنج سنتی بود که روزانه بهش میداد. یک روز این رابطه متوقف شد.
آقای هایوودگفت”درست جلوی چشمام یه نفردوتا توله روازتویه کامیون پرت کردبیرون. سگه پارس کرد. اون یکی رو که گردنش نشکسته بودورداشتم. یه توله ماده بود. آوردم لاتوس واسه بچه هائی که بهشون کتابای طنزو بیسکویت میدادیم. “
گرچه چندنفرخوششان آمدوازتوله مراقبت میکردند، دیگران باهاش مسخره بازی میکردند. جکی توله رامی پرستید، خوراک بهش دادوازش نگهداری کردو ترفندهائی یادش داد. توله خیلی زود به جکی که بیشتر ازهمه عاشقش بود وابسته شد. اسمش راهم پاپی گذاشت.
پاپی معمولا جوجه نمیخورد، کفترهارا ترجیح میداد، استخوانهاشان خوشمزه تربودانگار. خوردنی شکارنمیکرد. هرچه بهش داده میشدیادراطراف گیرمیاورد می خورد. جوجه های کوچکی که دراطراف پله های ایوان لنوردنبال کرم زمین را می کلاشیدند، اشتهاش را تحریک کرد. چوبی که لنورسگ را زدتااز لاشه جوجه دورش کند، همان تکیه گاه خودش برای راست وایستادنش بود.
جکی صدای دادوبیدادرا شنید، اطوی داغ را رو روبالشی رها کردوازخانه بیرون پریدتاپاپی را نجات دهد. هیچ کدامشان دیگر به خانه لنوربرنگشتند.
لنور بدون یک نفرکمک حال یاپشتیبانی یک شوهر، مثل دوران بعدازمرگ شوهر اولش وپیش از ازدواج باسیلم تنهابود. برای دوست شدن بازنهای همسایه هم که موقعیت اجتماعی خودش وآنهارا خوب میداست، خیلی دیربود.
بعدازشنیدن جواب “متاسفم”، خواهش از مادرجکی هم مثل میوه خشکیده اهانت آمیزبود. حالا باید به همراهی بافردباارزش ترازهمه، یعنی خودش، رضایت میداد. احتمالاهمین همکاری بین لنورولنوردرآن شب سوزان جهنمی جولای بود که مایه کمتررنج کشیدنش شد.
سلیم لنوررا کنارتخت مچاله شده دیدوبه طرف خانه آقای هایوود دوید. آقای هایووداورا به بیمارستان ماونت هاون برد. بعدازانتظاری درازوپرمخاطره تو راهرو، دوادرمانی دریافت کرد که تخریب بیشترش راکاهش دهد. حرف زدنش درهم برهم، امااگرملاحظه میکرد، سرپابود. سیلم خواست احتیاجاتش را رقع ورجوع کند، اما یک کلمه ازحرفهاش را نفهمید، یا اینطورمیگفت.
و این گواه حسن نیت زنهای همسایه ی خداترس وکلیسا برو بود: بشقابهائی غذا براش میاوردند، کف اطاقش را جارومیکردند، لباسهاو خودش را می شستند. اما اشاره به نخوت وحساسیت او قدغن بود. آنها میدانستند زنی را که کمکش میکنند، ازتمام شان متنفراست. لازم هم نمیدیدندحقیقتی راکه میدانستند باصدای بلند بگویند:
“خداوندباشیوه های پررمزوراز ترتیب معجزات خود را میدهد… … ”