مسوزان وطنم را

نویسنده
حمید حاجی زاده (سحر)

» از همه جا/ سالگرد قتل‌های زنجیره‌ای

آئینه بسوزیم

ای کـور دلان تا به کی آئینه بسوزیم

خـیزید که شب را زسرکـیـنه بسوزیم

امـروز همه ظلمت و در بی خـبری ما

از حـسرت تاریـکی دوشـیـنه بسوزیم

در محبس اندیشه که امید نفس نیست

مـا نـیز به فرمان قـرنـطـیـنه بسوزیم

عـمری ست زفـرمانبـری،آئینه بسوزیم

یـک بـار بـیــا دشـمـن آئـیـنـه بسوزیم

آدینـه چـو سیـلی همه هـفتۀ مـا بـرد

این بـار به فتوای من آدیـنه بسوزیم

هـر کـاخ بـه پـا آمـده از آه اسـیـران

بـا آتـش دستـان پـر از پیـنه بسوزیم

سیـمرغ رهـایی چو هما سایه فکن شد

دیگر زچـه از مویش تهمینه بسوزیم

باشد که به سالوس و هوس راه ببندیم

حافظ روش ار خرقۀ پشمینه بسوزیم

 

دیـو قـصـه

خـون پـسـنـدانـی کـه بـر مـا تیـز دندان می شوند

هـر کـجــا آئـیـنـه ای بـیــنــنــد خـــنــدان می شوند

هـمـچـو دیـو قصـه می آینـد و نتــوان کـشتـشان

چون یکی شان کشته می گردد،دو چنـدان می شوند

عـالـمـی غـم از درون دیـده هـا سـر مـی کـشـنــد

چـهـره هــا را از سـرشـک آئـیـنـه بـنــدان می شوند

در شـبـی تـنـهـا کـه مـه را اهـریـمن دزدیده است

اشـک هــایــم کـوکــب خــاطــر نـژنــدان می شوند

درد هــای سـیـنــه ســوزم سـر بـرون آورده انــد

هــر زمــان بــر بــازوانـم زخـمِ چـنــدان می شوند

گـر سـمـنـد تـیـز گـامـم از غـزل وا مـانـده اسـت

بـــیـــت هـایــم رنـــج را یـــاد آورنــــدان می شوند

مـنـت ایـزد را “سـحـر” کز طـبـع سرکش واژه ها

کـبــک هــای وحــشــی پـــا در کــمــنـدان می شوند

 

مسوزان وطنم را

ای آتــش ســوزنـده، مـســـوزان وطـنــم را

ایـن خـاکِ هـنـر خـیـز سراپـا محـنـم را

هر گوشه ازاین خاک، مرا خاطره ای هـست

از مـن مـستـان، گـلـشنِ ناز و سـمنـم را

این گونه که امروزه، زهرگوشه نـوایی سـت

تـرسـم کـه بـسـوزنـد، زحـرفی چمنم را

ایـراِن مـن ای، عـشـق مـن ای، زنــدگـی من

خـواهم کـه بـدوزی تو به راهت کفنم را

آن لـحـظـه کـه پـر خـون شودم حنجره از تیر

چون کـاوه فــرازم بـه فـلـک پـیـرهنـم را

چـون مرغ حـق از دل بـکـشـم: آه، وطـن، آه

چـون خـنجـرِ بــرنـده نـمایم ســخـنـم را

در دیدۀ مـن خـارِ مـغـیــلانِ تـو ســرو اسـت

بــگــذار پــر از لالــه کـنـم بـاغ تـنم را

بــر پــیـکر مـن نـقـش شـود، نـقــشـه ایـران

پر خون چو نمایند، بـه خنـجـر بـدنم را

ایـران مـن ومـن مـیـهن ومیهن،”سحر” من

هــرگز نفـروشـم بـه جهان، جانِ منم را

 

فریب

من فکر می کنم که گریز پرنده ای،

برهان روشنی است!

اسیران باغ را

برهان روشنی است!

که صیاد،دام را:

بگشوده بر بلندای هر شاخه درخت

برهان روشنی است که:

مردن ز ماندن است

زیرا:ز یک پرنده،چمن پر پرنده نیست

پرواز یک پرنده فریبم نمی دهد

در دور دستِ سرد افق هایِ بیکران

-وقتی که فوج فوجِ غریب پرندگان،

در خانه های آز

اسیر صداقتند.

گیرم که یک پرنده در آن اوج آسمان

بگشوده بال نازوگریزد به دور دست

باور کنم پرنده ها همه پرواز می کنند؟

باور کنم دوباره قفس ها شکسته است؟

فریاد یک پرندۀ معصوم در کویر

در گوش من، ترانۀ تسلیم و نیستی ست

زیرا که چشم کور طبیعت به روی او

بسته است باغ را.

پرواز یک پرنده فریبم نمی دهد!

حتی اگر به شاخه سروی نشسته است

چون فکر می کنم که قفس را نبوده جای

یا این پرنده فکر پریدن نداشته است.

وقتی که یک پرنده در اعماق آسمان

آزاد می پرد

من فکر می کنم که اسارت همیشه هست!