راستان داستان

نویسنده
علیرضا رضائی

نجنگ تا نجنگیم

 

تیرماه سال ۱۳۶۷. کارنامه‌ها را داده بودند و حدود سه ماه تعطیلات طاقت‌فرسای تابستان شروع شده بود. به این مدت آدم یا باید می‌رفت کلاس احکام حاج آقا اسفندیاری که بعد از دو سه ساعت آموزش آداب غسل ترتیبی و غسل جنابت تهش با مینی‌بوس نیم ساعت ببرند استخر که همان بدو ورود آب زردش را که می‌دیدی ترجیح می‌دادی دوباره برگردی کلاس احکام، یا می‌رفتی «واحد فرهنگی مسجد» تا روزی سه ساعت با آخرین فنون دوری از گناه آشنا بشوی ولی بعدش ویدئو بیاورند بروس لی تماشا بکنی، یا اگر چیزی غیر از بروس لی می‌خواستی ببینی باید خودت می‌رفتی قاچاقی ویدئو کرایه می‌کردی که هم پولش زیاد بود و هم اگر می‌گرفتند پدر درمی‌آوردند، یا اینکه در خانه می‌نشستی و درحالیکه به پشت لبت که تازه داشت سبز می شد، دست می‌کشیدی، برنامه کودک تماشا می‌کردی و هر روز مادرت بهت یادآوری می‌کرد که مفت‌خورترین و بی‌خاصیت‌ترین آدم دنیائی و بعد بدون اعلام اسم خاصی متوجه می‌شدی که «بچه‌های مردم» خیلی از تو بهترند. تعطیلات تابستان شروع شده بود.

علی و رفقایش کارنامه بدست یکجائی گوشه‌ همان زمینی که نصفش آسفالت بود نصفش چمن و بعد از ظهرها صد و هشتاد و چهار ورزش بطور همزمان در آن اجرا می شد و ضمناً بهش «پارک» هم می‌گفتند در سایه نشسته بودند و بدون اینکه حرف خاصی بهم بزنند یک نخ سیگار را پک می‌زدند و دست بدست می‌چرخانند. لابد از عصر همان‌روز بود که باید می‌آمدند در همان زمین، اول همه را بیرون می‌کردند، بعد یکساعت سر خرید توپ پلاستیکی با همدیگر دعوا می‌کردند، بعد هم که مشکل توپ حل می‌شد با مشت و لگد می‌افتادند به جان هم و همزمان خوشحال بودند که دارند فوتبال بازی می‌کنند. این بازی جوانمردانه تا وقتی که توپ پاره بشود ادامه داشت و در پایان عامل پاره شدن توپ بشدت از بقیه کتک می‌خورد. کلاً دوتا دختر هم در محل وجود داشتند که هیچکدامشان هیچوقت از خانه بیرون نمی‌آمدند تا بچه‌ها لااقل برای چند دقیقه بر سر اینکه نباید به ناموس محل نگاه بد بکنند با هم به توافق برسند.

بچه‌ها کج و معوج و نیمه دراز به همدیگر تکیه داده بودند و از اینکه تا حدود سه ماه، دیگر هیچ بهانه‌ای برای فرار از مدرسه نداشتند متأسف بودند. از اینکه بروند در «باغ سرهنگ» و «خیابون آخری» محض تفریح ملت را با تیرکمون بزنند هم خسته شده بودند. از کنارشان که رد می شدی مجموعه‌ای از تمام سرکوب‌های نوجوانی انگار همینطور چیده شده بودند روی هم. چشم‌های خمار و بی‌رمق و جان‌های بی‌انگیزه‌ و نگاه‌های خشمگینی که حس انتقام را به هر رهگذری منتقل می‌کرد. یک بلندگو بوقی هم بالای سرشان بود که سر و صدایش آدم را مستقیم می‌برد به خط مقدم جبهه و حتی به خودت که می‌آمدی یک مقداری هم در خاک عراق پیشروی کرده بودی. تهران زیر بمب و موشک بود ولی بلندگوی تبلیغات در خاک عراق. از صبح که بیدار می شدی از هر جائی که صدائی درمی‌آمد وضع همینطور بود تا آخر شب که با خبر زمین‌گیر شدن عراقی‌ها در اخبار می‌خوابیدی. کوروش یکدفعه گفت:

تصمیم‌گیری ده دقیقه هم طول نکشید. حتی یک قسمت اصلی تصمیم‌گیری در طول راهی که به مقر سپاه همان اطراف ختم می شد اتفاق افتاد. می‌رویم آنجا می‌گوئیم بی‌زحمت ما را بفرستید جبهه و تمام. به خودت هم که بیائی تابستان تمام شده و تمام مصیبت‌های علافی و بیکاری را با خودش برده. اینها حرف‌های مشترک ذهن بچه‌ها بود که آنها را به مقر سپاه رساند. دژبانی که نه، یک سنگر مانندی بود که در هر حال ورودی مقر محسوب می شد. حرف خاص و زیادی رد و بدل نشد، بچه‌ها قسمتی از همان چیزهائی که در طول راه با خودشان فکر می‌کردند را به زبان آوردند و اجازه گرفتند که بروند داخل. یک نفر هم که حس می‌کردی حتی رو پلکهایش هم ریش درمی‌آورد با خوش‌روئی تمام آمد جمعشان کرد گوشه محوطه و از علت و انگیزه‌ این خودکشی دسته جمعی سوال کرد. آموخته‌های کلاس‌های احکام و شرعیات برای نیم ساعت آبتنی یا تماشای بروس لی به کار آمد و بچه‌ها درباره محافظت از جان و مال و ناموس و خواص شهادت طلبی و مواظبت از اسلام یک چیزهائی گفتند که «برادر» کف کرد. ولی اشکالی وجود داشت: سن بچه‌ها برای آموزش و اعزام کم بود. اینرا همان «برادر» اعلام کرد.

آن‌شب علی و تمام رفقایش در خانه برای پدر و مادرهایشان از اردوی تفریحی‌ای که قرار است «از طرف مدرسه» برده بشوند تعریف کردند و اینکه در طول چند روزی که می‌روند اردو لابد چقد خوش می‌گذرد. شرط اردو هم خیلی ساده بود: یک رضایتنامه که من با «اعزام» فرزندم به این اردو موافقم! مشکل رضایتنامه‌ای که «برادر» می‌خواست حل بود. می‌ماند یک وصیتنامه و خداحافظی و حلالیت طلبی که آنهم بچه‌ها متنش را در راه بازگشت از مقر سپاه آماده کرده بودند. صبح زود که علی برای «اعزام» بیدار شد، وقتی دید مادرش برایش ساندویچ‌های متنوعی با تاکید بر پنیر و مغز گردو آماده کرده گریه‌اش گرفت. ولی راه دیگری نبود. تابستان باید پر می شد. علی وصیتنامه‌اش را جائی گوشه‌ی میز نهارخوری گذاشت، ساکش را که توسط مادرش برای تمام شرایط جوی پیش‌بینی شده بود برداشت و آرام از خانه بیرون زد. رفقای دیگرش را هم که در محل قرار دید همینطور بودند. گوشه‌ی چشم همگی‌شان هم تر بود.

بچه‌ها به خودشان که آمدند دو هفته‌ای می شد که با دل‌هائی که بدجوری برای خانواده‌شان تنگ شده بود و گاهی فکر می‌کرد که آنها از نگرانی تا الآن چه بلاهائی که بسرشان نیامده و چه بلاها که در بازگشت به خانه به سر بچه‌ها نیاورند، در پادگان آموزشی شهید قصابیان داشتند تعلیم نظامی می‌دیدند. تابستان به بهترین شکلی داشت پر می شد. عمده‌ترین فعالیت در کلاس نظام جمع دزدیدن تفنگ ام-1 مربی سپاه و چال کردن تفنگ در خاک محسوب می شد. در باز و بسته کردن اسلحه هر باری که کلاشینکف باز می شد یک اسلحه‌ جدید بسته میشد و روی پتو قرار می‌گرفت. آموزش جهت‌یابی و کار با قطب‌نما باعث میشد تا دو ساعت همدیگر را گم بکنند، اما هیچ مهم نبود چون بعداً با وانت برشان می‌گرداندند و توی راه هم سینه می‌زدند. دوره‌ تیراندازی هیجان‌انگیزترین قسمت برنامه بود که تقریباً از یک هفته بعد از ورود هر روز تکرار می شد. ده سیبل جلوی روی بچه‌ها بود که عموماً دوتاش آبکش می شد و الباقی همانطور فابریک سر جایش می‌ماند. تمام شواهد فریاد می‌زد که «هدف» بچه‌ها کاملاً یکی است! ظهرها هم به ستون یک و یغلوی بدست جلوی آشپزخانه بودند. خمیری که می شد حدس زد ماده اولیه‌اش برنج بوده و در تخیلاتت آنرا با خورشت می‌خوردی. شبها هم عموماً یک تکه نانی و تخم مرغ آپ‌پز که تبعات بعدی‌اش در آسایشگاه همه را خفه می‌کرد. یک سوله‌ بسیار بزرگ که دوجا وسطش به ارتفاع دو متر تیغه کشیده بودند و جمعاً سه آسایشگاه را تشکیل می‌داد. این یعنی اگر با خشم شب ضد حال نمی‌زدند، بهترین محل تفریح شبانه‌ی بچه‌ها: پوتین‌های کسی که چهار متر آنطرفتر خوابیده را کش می‌رفتند، بندهایش را بهم گره می‌زدند، می‌چرخاندند و از بالای تیغه‌ی دیوار پرت می‌کردند به آسایشگاه آنطرفی. فریادهای یاحسین یا زهرا بود که پس از اصابت پوتین‌ها به آسمان بلند می شد.

تابستان به بهترین شکل ممکن برای بچه‌ها سپری می شد. وقتی فهمیدند که دوره آموزش قبل از اعزام چهل و پنج روز طول می‌کشد بیشتر خوشحال شدند چون تا آنموقع تابستان هم تمام شده بود و کار به اعزام به جبهه و این حرفها هم نمی‌کشید. جنگ همینقدرش برای بچه‌ها کافی بود. تازه این اضافه کاری هم حساب می شد چون جنگ به خودشان و تمام همسن‌هایشان به اندازه کافی خسارت زده بود. مرداد ماه رو به اتمام بود با نزدیک شدن به پایان دوره آموزش بچه‌ها کم کم به فکر راه‌های فرار از پادگان بودند. یعنی راه فرار را که همان روز اول پیدا کرده بودند، یکبار هم حتی فرار کرده بودند خودشان را رسانده بودند به یک آبادی و همانجا کف دست نان و تخم مرغ آپ‌پز و گوجه فرنگی شام را خورده بودند و خوشبختانه درست سر آمار برگشته بودند. اولین برخورد با خانواده پس از بازگشت پیروزمندانه از «اردوی مدرسه» بود که نگرانشان می‌کرد. آخر شاهنامه اصلاً خوش نبود ولی تا آنموقع هنوز دو سه هفته‌ای باقی مانده بود.

که اتفاق خوب و مهیبی با هم افتاد. یک روز ظهر همه را در میدانگاه جمع کردند. از بلندگوها کمی بیشتر از روال روزانه سرودهای فتح و ظفر پخش می شد. بچه‌ها از چیزهائی که بطور مستقیم از رادیو پخش می شد چیزی سردرنمی‌آوردند. فرمانده قرارگاه سپاه در معیت چند نفر دیگر رو به جمع شروع به سخنرانی کرد. کمی از فتح و فتوحات هشت سال گذشته گفت. کمی هم از شکست دادن تمام جهان در جنگ با عراق، کمی درباره شهداء حرف زد و از اینکه خودش این افتخار را نداشته ابراز ناراحتی کرد، که یکدفعه زد زیر گریه. انگار اتفاقی افتاده بود که دیگر اجازه نمی‌داد ایشان به‌سلامتی شهید بشود و امام را خوشحال بکند. جنگ تمام شده بود! آخر تابستان که هنوز تمام نشده. این چه وقت تمام شدن جنگ بود؟ خب دو سه هفته دیگر قطعنامه را قبول می‌کردید فلج می‌شدید؟ الآن ما چه خاکی سرمان بریزیم که «اردوی مدرسه» هنوز تمام نشده؟ بقیه‌ی تابستان را چه غلطی بکنیم؟ جای دیگری جنگ نیست که ما این دو سه هفته را هم آموزش ببینیم؟ تو میائی جواب پدر مادر منرا بدهی؟ با تو هستم «برادر»!