اولیس/ داستان خارجی – هنر روز: اسدالله امرایی مترجم پرکاری است. او در کنار ترجمهی آثار بزرگانی چون “گابریل گارسیا مارکز” و “ژوزه ساراماگو”، با ترجمهی آثار نویسندگان ناشناختهتری چون “مارک هلیدی”، “اس.فرایدمن”، “لون اوتو”، “خولیا آلوارس” و… سعی در معرفی چهرههای تازه و موفق ادبیات جهان به خوانندگان فارسیزبان دارد. در سالهای اخیر او در چند مجموعه داستان مشخص که با همکاری نشر قطره منتشر کرده است، به ترجمهی “داستانهای مینیمال” یا “داستانک” علاقه نشان داده و در کتابهایی چون “میکروفیکشن”، “داستانهای 55 کلمهای” و “بهترین بچهی عالم”، گزیدهای از بهترین داستانکها را به زبان فارسی ترجمه کرده است. چهار داستان زیر از مجموعه داستان “بهترین بچهی عالم” که به تازگی از جانب نشر قطره منتشر شده، انتخاب شده است.
اشعار عاشقانه
لون اوتو
مرد شعرهای عاشقانهی روز سنت ولنتاین را برایش نوشته است. خیلی قشنگ شده است و بیان احساسات و عواطف خالصانهاش را به بهترین شکل در بر دارد. عواطفی از آن دست را معمولاً در خود نمییافت. لطافتی که به لطافت از ما بهتران شبیه شده. تصویرپردازی و کلام آن از شفافیت برخوردار است، شکلی که پیچیده اما روان است. بارها و بارها شعر را با صدای بلند برای خودش میخواند. باورش نمیشود به این خوبی شعر گفته باشد. بهترین شعری است که نوشته.
همین امشب برای طرف میفرستد. به محض آنکه نامه میرسد، درست به موقع، روز سنت ولنتاین آن را باز میکند و میخواند. حتماً میخکوب میشود و از زیبایی و شور و جلوهی شعری آن کیف میکند. آن را همراه با نامههای دیگرش کنار میگذارد. محض خاطر او آن را دوست میدارد، درست مثل نامههای دیگری که به خاطر آنها او را دوست داشت. آن را به کسی نشان نمیداد. آخر خیلی گوشهگیر است و با کسی اختلاط نمیکند، همینش را هم دوست داشت.
بعد از آنکه شعر را با خطی خوش نوشت و برای او فرستاد، نسخهای هم برای پوشهی خودش تایپ میکند. تصمیم میگیرد نسخهای برای یکی از مجلات وزین ادبی بفرستد که تا آن وقت با آن کار نکرده بود. دربارهی تقدیم شعر تردید داشت، که احتمالاً اسباب خجالت میشد. خجالت از زنش و خیلی چیزهای دیگر. سرانجام از تقدیم نامهی شعر چشم میپوشد. نسخهای هم از آن برای زنش تهیه میکند. بعد هم بنا میگذارد تا نسخهای برای زنی شاعر در انگلستان بفرستد که شعرهای او را واقعاً درک میکند. نسخهای برای او مینویسد و تقدیم نامه را محدود به دو حرف اول اسم و شهرت او میکند. چند روزی طول میکشد تا به دست او برسد. چند روز دیرتر، اما او حتماً به این فکر میکند که چند روز پیش از روز سنت ولنتاین به فکرش بوده است.
شب
برت لات
بیدار شد. فکر کرد صدای نفس کشیدن بچهشان را از اتاق بغلی میشنود. صدایی آرام و تقریباً بیصدا. دم و بازدم.
به زنش دست زد. اتاق آنقدر تاریک بود که او را نمیدید، اما حرکاتش را حس میکرد. جابهجایی پتو و ملافه. زیر لب گفت: “گوش کن.”
زن نامفهوم چیزی گفت: “دیروز، چرا دیروز نشد؟” دوباره به خواب رفت.
مرد گوش خواباند، با آنکه صدای نفس کشیدن زنش را میشنید که سنگین و پرصدا بود، در پس آن پردهی نازک یخزده صدای نفس کودک را میشنید.
کفپوش چوبی سرما را به جان او دواند. دستش را جلو گرفت، وقتی دستگیره را پیدا کرد، صدای زندگی کودک را حس کرد.
سر انگشتهای او در هال به اتاق بغلی هدایتش کرد. بعد در آستانهی اتاقی بود به تاریکی مال خودش و به همان اندازه تهی. نور تاریکی را جر داد.
اتاق البته خالی بود. به تخت بچه دست نزده بودند، ملحفه مچاله شده بود و بالش و تشک چروک داشت. هنوز جای کلهی بچه روی بالش به چشم میخورد. روی میز آبی کوچولو پر از مداد رنگی و کاغذ کاردستی و چسب مایع بود.
چراغ را خاموش کرد و گوش ایستاد. صدایی نمیشنید. برگشت و از اتاق بیرون رفت. و از هال به اتاق خود تن کشید. دستهایش آویزان بود و سر انگشتها کمکی به او نمیکرد.
هر شب همین طور بود، درست مثل یک رؤیا. اما نه.
برف
خولیا آلوارس
سال اولی که به نیویورک رفتیم آپارتمان کوچکی اجاره کردیم نزدیک مدرسهی مذهبی کاتولیکها که خواهران نیکوکار تنومند با جامهی بلند و سیاه در آن درس میدادند. لباسهایشان آنها را متمایز میکرد درست مثل عروسک با لباس عزا. آنها را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً معلم کلاس چهارم خواهر “زوئه” با آن لحن مادربزرگانهاش. میگفت من اسم قشنگی دارم. به من یاد داد که طرز تلفظ صحیح آن را به همهی همشاگردیها یاد بدهم.
یو ـ لان ـ دا. چون تنها شاگرد مهاجر کلاس بودم مرا روی نیمکت اول جدا از سایرین نشانده بودند تا خواهر زوئه بدون آنکه مزاحم دیگران شود به من تعلیم بدهد. به آرامی لغتهای تازه را صداکشی میکرد تا تکرار کنم: خشکشویی، کورن فلیکس، قطار زیرزمینی، برف.
دیری نگذشت که آنقدر انگلیسی یاد گرفتم تا بفهمم قرار است جهنمی بهپا شود. خواهر زوئه برای بچههای حیرتزدهی کلاس میگفت که در کوبا چه خبر است. موشکهای روسی کوبا، نیویورک را نشانه رفته بود. رئیسجمهور کندی هم نگران بهنظر میرسید و توی تلویزیون توضیح میداد که شاید مجبور باشیم به جنگ کمونیستها برویم. در مدرسه آموزش مقابله با خطر حملهی هوایی داشتیم. زنگ گوشخراش که به صدا درمیآمد، میریختیم توی راهرو، دراز میکشیدیم و سر خود را میپوشاندیم. فکر میکردیم موی سرمان میریزد و استخوانهایمان پوک میشود. توی خانه من و مادر و خواهرم برای صلح جهانی دعا میکردیم. لغات تازهای میشنیدیم. بمب هستهای، خاکستر رادیواکتیو و پناهگاه. خواهر زوئه نشانمان داد چهطور اتفاق میافتد. تصویر قارچی را روی تخته سیاه کشید و نقطههای درهم و برهم خاکستر را نشانمان داد که بفهمیم غبار اتمی ما را میکشد.
هوا رو به سردی میرفت. نوامبر و بعد دسامبر. صبح که از خواب بیدار میشدم، هوا تاریک بود. در هوای خیلی سرد که به مدرسه میرفتم؛ بخار دهانم را میدیدم. یک روز صبح توی کلاس نشسته بودم و بیرون از پنجره را نگاه میکردم و حواسم به کلاس نبود. در آسمان نقطههایی را دیدم که خواهر زوئه شبیه آنها را روی تخته سیاه کشیده بود. اول تک و توک بود بعد زیاد شد و زیادتر. جیغ کشیدم: “بمب! بمب!”
خواهر زوئه این سو و آن سو دوید و با شتاب به طرف من آمد. دامن سیاه بلندش پف کرده بود. چند تا از دخترها گریه سردادند.
قیافهی وحشتزدهی خواهر زوئه آرام شد: “یولاندا! عزیزم این برف است. برف.” و خنده سرداد.
تکرار کردم: “برف”، و نگران چشم به پنجره دوختم. شنیده بودم که در زمستان از آسمان امریکاییها بلورهای سفیدی فرو میریزد. از روی نیمکت سرک میکشیدم تا گرد سفیدی را ببینم که بر پیادهرو و روی ماشینها مینشست. هر دانه با دیگری فرق داشت. خواهر زوئه میگفت هر دانهی برف با آن یکی فرق دارد درست مثل آدمها که نمیتوانند جای همدیگر را بگیرند.
جمع ناخالص
گریگوری برنهام
تعداد یخچالهایی که داشتم: ۱۸. تعداد تخممرغهای گندیدهای که پرت کردم: ۱. تعداد حلقههای ازدواج که دست کردم: ۳. تعداد استخوانهایم که شکست: ۰. تعداد نشانهای شجاعت: ۰. تعداد دفعاتی که به زنم وفادار نماندم: ۲. تعداد دفعاتی که توی بازی گلف زمین بزرگ توپ را توی سوراخ انداختم: ۰. گلف زمین کوچک: ۳. تعداد شنای پی در پی حداکثر: ۲۵. اندازهی دور کمر: ۳۲. تعداد موهای خاکستری: ۴. تعداد بچه: ۴. لباس کار: ۲. لباس شنا: ۲۲. سیگارهایی که کشیدم: ۸۳. تعداد دفعاتی که به سگ تیپا زدم: ۶۰. تعداد دفعاتی که سربزنگاه گیر افتادم، هر کاری: ۶۴. تعداد کارت تبریکهایی که فرستادم: ۸۳۱. تعداد کارتهایی که دریافت کردم: ۴۱۶. تعداد گلهای آپارتمانی خشک شدهی تحت مراقبت من: ۳۴. تعداد دفعاتی که بدون برنامهریزی با افراد قرار گذاشتم: ۲. تعداد طنابی که زدم: ۹۸۲۳۱۶۰. تعداد سردردها: ۱۸۴. تعداد بوسههایی که دادم: ۲۱۶۰۲. بوسههایی که گرفتم: ۲۰۰۴۱. تعداد کمربندهایی که بستم: ۲۱. دفعاتی که گند زدم، خیلی گند: ۶ بار، گند قابل تحمل: ۱۵۰۰ بار. دفعاتی که جلوی چشم پدرم قسم خوردم: ۸۳۸. تعداد دفعاتی که در اردوی کلیسا شرکت کردم: ۱. تعداد خانههایی که مالک آن بودم: ۰. تعداد خانههایی که اجاره کردم: ۱۲. تعداد دفعاتی که قوز کردم: ۱۰۹۱. تعداد تعارفاتی که تکهپاره کردم: ۴۰۵۱، تعداد تعارفاتی که به من کردند: ۲۲۴۹. تعداد دفعاتی که دستپاچه شدم: ۲۲۵۸. تعداد ایالتهایی که رفتم: ۳۸. تعداد برگههای جریمه: ۳. تعداد دوست دخترهایم: ۴. تعداد دفعاتی که از وسایل توی پارک افتادم، تاب: ۳ بار، بارفیکس: ۲ بار، الاکلنگ: ۱ بار. تعداد دفعاتی که توی خواب پرواز کردم: ۲۸. دفعاتی که از پله افتادم: ۹. تعداد سگ: ۱، گربه: ۷. تعداد معجزههایی که شاهد آن بودم: ۰. تعداد توهینهایی که به من شد: ۸۹۶۳، توهینهایی که من کردم: ۱۰۰۳۸. تعداد تلفنهای اشتباهی: ۷۳. تعداد زمانی که حرف نزدند: ۳۳. دفعاتی که دو شاخهی تلفن را توی پریز برق کردم: ۱. دفعاتی که بادم در رفت: ۱۲۰. دفعاتی که به پشتم زدند: ۱۸۱. دفعاتی که آرزو کرده بودم بمیرم: ۲. دفعاتی که به خودم اطمینان نداشتم: ۴۵۸. دفعاتی که موقع کتاب خواندن خوابم برد: ۵۱۳. دفعاتی که دوباره به دنیا آمدم: ۰. دفعاتی که دچار یأس فلسفی شدم: ۱. دفعاتی که استخوان توی گلویم گیر کرده، استخوان جوجه: ۴، ماهی: ۶، متفرقه: ۳. دفعاتی که حرف پدر و مادرم را باور نکردم: ۲۳۹۷۸. چمنزنی به مایل: ۳۵۷۵. تعداد لامپهایی که عوض کردم: ۲۷۳. شماره تلفن خانهی دوران کودکی: ۳۸۴۰۶۲۱۵۸۴۴. تعداد برادرها: ۳، برادر ناتنی: ۱. دفعاتی که مزاحم زنها شدم: ۵. تعداد پلههایی که بالا رفتم: ۷۴۵۸۲۱، پلههایی که پایین رفتم: ۷۴۳۶۰۹. تعداد اشتراک مجلات: ۴۱. دفعاتی که دریازده شدم: ۱. دفعاتی که خون دماغ شدم: ۱۶. تعداد دفعاتی که مقاربت داشتم: ۴۰۱۳. تعداد ماهیهایی که گرفتم: ۱. دفعاتی که آهنگ “ستارهها” را شنیدم: ۲۴۱۰. تعداد بچههایی که بغل کردم: ۹. دفعاتی که یادم رفته بود میخواهم چه بگویم: ۶۳۱.