باد، رازقی و چالش ۱۰ کتاب

نویسنده
سمانه پرویزی

» استاتوس‌های منتخب هفته

شبکه‌ی ۱ در هر شماره گزیده‌ای از استاتوس‌های کاربران شبکه‌های اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر می‌کند.

 

محمد نوریزاد: رازقی

ما مگر در طول ماه و سال چند بار به یاد گل های “رازقی” می‌افتیم؟ خیلی کم. و شاید هیچ. شعرا اما به خاطر قافیه‌ی خوش‌فُرمی که رازقی با “عاشقی” دارد، مرتب به سراغِ این گلِ بی نشان می‌روند و کاری هم به این ندارند که رازقی، حضور چندانی در متن زندگی مردمان ندارد و شاید هم نسلش – به جز در گلخانه‌های خاص - منقرض شده و رفته که رفته. داشتم به اوجب واجباتیِ نظام فکر می‌کردم که نمی‌دانم چرا ذهنم رفت سراغ رازقی و عاشقی.

در باغچه‌ی کوچکِ دمِ در، یک جفت پروانه‌ی سفید را دیدم که پیچ و تاب می‌خوردند و از پی هم می‌رفتند. با نگاه که دنبالشان کردم دیدم چهار پنج تایی هستند. با دیدن پروانه‌ها ناگهان فضای خشک و عبوس جلوی زندان شکست و بر آن بارانی از طراوت و پرواز و سبکبالی باریدن گرفت. با بال پروانه‌ها پرکشیدم و به داخل بندها و سلول های زندان سر زدم و سر به شانه‌ی زندانیان بی‌گناه نهادم. اخمِ یکی از اطلاعاتی‌ها مرا از جای ممنوعه‌ای که رفته بودم بیرون کشید و در همان جلوی دروازه‌ی زندان رهایم کرد. حالا چرا اخم؟ شاید به این دلیل که این‌ها تا زمانی که ناشناخته‌اند، سر به کار خود دارند، اما به محض شناخته شدن، لو می‌روند و باید به گوشه‌ای که دل‌خواهشان نیست کوچانده شوند.

 

لیدا تبیانی: باد

باد که شروع به وزیدن می‌کند با هر صدای بسته شدنِ پنجره‌ای، در من برجی از شیشه فرو می‌ریزد…من ولی پنجره را باز می‌کنم و خیره می‌شوم به درختانی که می‌لرزند و از دیدن پرنده‌هایی که تعادلشان را در باد از دست می‌دهند بغض می‌کنم…

“آن روز هم که دست‌های من ویران شدند باد می‌آمد…”

 

هیوا مسیح: دعوت به چالش ۱۰ کتاب تاثیرگذار

چالش‌های شادی بخش و افتادن در چاله ی اسنوبیسم.

ممنونم که مرا به خلوت و شلوغ فکرو ذکرتان راه دادید. بی‌آن‌که بخواهم از در جهالت و تعصب این بازی زیبا ی چالش را به سخره بگیرم ناگزیرم پاسخ محبت‌تان را این‌طور بدهم.

اثرگذارترین {و گزارترین} کتاب‌ها و تکانه‌ها را من از مردمی گرفته‌ام که با آن‌ها زیسته‌ام در جاده‌ها، دره‌ها و شهرهای فراموش‌شده‌ی سرزمینم. این کتاب‌های زنده چنان جان مرا به آتش کشیده‌اند که مگو. از قضا اغلب این “کتاب‌آدم‌ها” شاعران / نویسندگان و هنرمندان بزرگی بودند که حتا یک سطر هم ننوشته‌اند. مثل چوپانی که یک ماه با او در بیابان زندگی کردم… متاسفانه روحیه‌ی کولی‌وارم چه بخواهم و نه، نمی‌گذارد همرنگ این شادی‌ها بشوم… به همین دلیل همیشه رسواترینم. قطعا کتاب‌هایی که بر من کوچک تاثیر گذاشته‌اند آن‌هایی بوده‌اند که در جست و جوی حقیقت بوده‌اند. به همین دلیل تعدادشان هم می‌تواند زیاد باشد وهم کم. گاه در کتاب ۶۰ صفحه‌ای فقط سطری هست که از حقیقتی سخن می‌گوید ناوصف و گاه در رمانی سترگ هیچ چیزی پیدا نمی‌شود اگرچه بسیار مشهور است. از طرفی نمی‌توانم در این موقعیت داوری ناعادلانه قرار بگیرم. من در برابر تعداد کتاب‌هایی که در زندگی خوانده‌ام و تعدادی که مطالعه کرده‌ام {این دو با هم فرق دارد}مسوولم. پس نمی‌توانم با انتخاب ۱۰ کتاب اثرگذار درِ دیگر کتاب‌ها را تخته کنم و چون نمی‌خواهم در چاله‌ی اسنوبیسم بیافتم و هم‌چنین از آن‌جایی که نگاهم به جهان تکوینی‌ست نمی‌توانم با انتخاب ۱۰ کتاب این زنجیره‌ی متعالی را پاره کنم. لاقل در برابر وجدان خودم. حتا اگر وجدان فیسبوک از من برنجد. اما سخت امیدوارم که شما هر دو عزیز از من نرنجید.

 

عرفان کارن: کافه و سیگار

دوستان، الغرض، برادرم چندسالی کافه داشت (کافه بامداد) و در تمام آن سال‌ها فقط چند مورد به جبر و با دشواری به کافه‌ پا گذاشتم.

من از کافه به همان اندازه‌ای بیزارم که از سیگار و از سیگار به همان اندازه که کافه…

اگر ارتباطی بین هنرمند‌بودن با این دو هست یا من در فهم آن نیستم، یا هنرمند بی‌کافه و سیگار، هنرمند نیست..!

 

مهتاب معلم: خلاقیت

معمولا از این جملات قصار نصیحت کننده‌ی بی‌خاصیت خوشم نمیاد. ولی این یکی یه جورایی دوست‌داشتنی بود:

“تبدیل یه چیز ساده به یه چیز پیچیده عادیه، تبدیل یه چیز پیچیده به یه چیز خیلی ساده، خلاقیته!”

 

منصوره اشرافی: ترجمه

قدیم‌ترها و هم اکنون در همه‌جای دنیا، رسم بر این است که وقتی مترجمی، کتابی را از نویسنده‌ای ترجمه می‌کند اگر این کتاب قبلا توسط شخص دیگری، در زمان گذشته به همان زبان ترجمه شده است، بر خود واجب بداند که در مقدمه‌ی کتاب و یا هر جای دیگری، این مسله را ذکر کند. ولی الان می‌بینم که نه تنها این مسله اصلا در مملکت گل و بلبل رعایت نمی‌شود که هیچ، حتی از روی ترجمه‌های قدیمی‌تر یک کتاب، کپی‌برداری می‌کنند و با اندکی ویرایش (ویرایش سلیقه‌ای) و دخل و تصرف آن را به نام خود انتشار می‌دهند به گو نه‌ای که خواننده تصور می‌کند این کتاب برای اولین‌بار است که ترجمه و منتشر شده است. نمونه‌ها برای مثال‌زدن زیاد است اما مثال‌ها را به عهده‌ی خودتان می‌گذارم…

 

مریم اسحاقی: پیدایش

دارم مریم را پیدا می‌کنم. دارم خودم را پیدا می‌کنم. گم شده بودم. هر چه می‌گشتم پیدا نمی‌شدم. مثل تکه‌تکه‌های شکسته‌ی کاشی بودم، رنگارنگ. هر شب چشم‌هام را می‌بستم و سعی می‌کردم با پودر مِل و چسب کاشی این تکه‌های رنگارنگ را بچسبانم کنار هم… دوباره وامی‌رفت و مریم پخش و پرا می‌شد و تکه‌هاش دوباره پخش زمین. صورتش محو شده بود، چشم‌هاش… همه از توی قاب فرار می‌کردند. صبح که بیدار می‌شدم دوباره زن، توی قاب نبود. صدای خنده‌هاش پریده بود بیرون. خودم را گم کرده بودم، خنده‌هام را…

ولی گاهی در یک زمان خاص، یک جمله‌ی خاص نجات دهنده است. دیشب صفحه‌ی آقای مخبر را می‌خواندم: “وقتی سرنوشت لیمو ترشی به دست‌تان می‌دهد با آن لیموناد درست کنید. دیل کارنگی”
این جمله‌ی نجات بخش انگار این تکه‌تکه‌ها را به هم چسباند و زن توی قاب آرام نشست سر جایش. هنوز صورت نداشت. هنوز چشم نداشت. هنوز سایه بود. ولی می‌خندید. بو می‌کشید. رنگارنگ بود و موهایش را سپرده بود به باد. شربت لیمونادی درست کرده بود از لحظه‌های ترش و تلخ. آرام نگاه می‌‌کرد. خنده‌هایش برگشته بودند… مریم پیدا شده بود.