عروسی بود ودختر و پسرهای جوان با لباسهای رنگارنگ در وسط تالار مربع شکل شهر، بسان زنجیره، دست در دست هم، پایکوبی می کردند. دایره ای رسم کرده بودند و به دور عروس و داماد می رقصیدند. بزم بود وصدای موسیقی شاد کُردی همه را وسوسه می کرد تا اقلا یک دور و یا بیشتر، بروند و برقصند و بدور عروس و داماد بچرخند.
مسن تر ها در گوشه ای از سالن بر روی صندلی نشسته بودند. زنها در یک ضلع سالن و مردها در ضلع روبرویی. همه نگاهها به گردش و حرکات موزون جوانترها که در وسط می رقصیدند خیره شده بود. عکاس زود زود فلاش می زد و فیلمبردار هم کانون داغ و شاد عروسی را با کادر دوربینش زیر نظر داشت.
یکمرتبه جیغ بلندی برخاست و مثل صدای انفجاری مهیب همه را ترساند و شوکه کرد. صدای موسیقی سریع قطع شد، رقص متوقف شد، همه ازجایشان برخاستندو در یک آن، جمعیت شبیه فشرده شدن انبوهی از زنبور عسل بدور کندو، فشرده شد. چشمها درست می دیدند، تصویر نازیبا بود. در راس دایره و در وسط فشردگی، مرد میانسالی، به زن جوانی حمله ور شده بود. او را به تندی در آغوش گرفته بود و می بوسید! وحشیانه هم می بوسید. آنقدر سفت و سخت گرفته بود که گویی خودش را در آغوش کشیده. زن جوان شوکه شده بود و مثل به دام افتادن یک کبوتر در تله شکارچی، سعی می کرد خود را نجات دهد. جیغ می کشید. جیغ شد فریاد، شد فریادها و بعد هم گریه. همزمان چندین مرد سعی می کردند دست “مرد مهاجم” را از هم جدا کنند و زن جوان را از چنگش بیرون بکشند. اما “آقا” مقاومت می کرد و وجدانا کم هم زور نداشت.
شوهر این “خانم” داشت “آتیش” می گرفت و دیوانه می شد. از ضربات پی در پی و پر قدرت مشت هایی که به سر و صورت “آقا” می زد مشخص بود. فضای سنگین و ترسناکی بود و ترسناکتر هم شد. مرد جوان برای نجات همسرش چاقویی بیرون کشید و با نوک آن دو، سه ضربه به شانه های مرد مزاحم زد. و اینبار کارساز شد و دو دست آن مرد شل شد، باز شد و بر زمین افتاد. زن بیچاره هم که خیلی ترسیده بود، به سرعت از او دور شد و در حالی که گریه می کرد خودش را به آغوش چند زنی که فامیلش بودند رساند.
عروس و داماد متحیر شده بودند. مثل همه کسانی که در آن “مربع” بودند. شاید این بدترین اتفاقی بود که می شد در عروسیشان رخ دهد. خلاصه عروسی فرجام خوشی نیافت و چند دقیقه بعد تقریبا بیشتر مهمانها رفته بودند. مهاباد شهر کوچکی است و این خبر به زودی همه شهر را فرا گرفت. یک هفته گذشت و بعد خبر تکمیلی هم آمد و در شهر پیچید: ”مرد مهاجم” خودکشی کرد و مرد!
باورکردنش سخت بود اما وقتی رد خبر را گرفتیم و آگهی مجلس ترحیمش را بر روی در و دیوار شهر دیدیم، تردید شد یقین. اما چرا خودکشی؟ او روز عروسی “مست” بود، وقتی چاقو خورد، چند روز در بیمارستان بستری شد و وقتی از بیمارستان به خانه اش بازگشت، تازه فهمیده بود که “چکار” کرده است. همسرش می گوید “عذاب وجدان” گرفت و با ”سم” به حیاتش پایان داد.
هر بار که این داستان دردناک را مرور می کنم به یاد “سردار”ی می افتم که در کوچه و خیابانهای تهران “کلاس اخلاق” و “ارشاد” برای جوانان برپا می کرد اما خود عاقبت سر از “تاریکخانه فحشا” درآورد. اویی که نه ادب شهردار ”نیویورک” را داشت که از “ملت” عذری بخواهد، نه به شدت “موشه کاتساف” از سوی “خودی” ها رسوا شد و نه همچون “کلینتون” آماج انتقاد و حمله مطبوعات داخلی قرار گرفت. “مرد بی اخلاق” شهر ما لااقل عذاب وجدان گرفت اما “سردار بی اخلاق” کشور ما ککش هم نگزید!