سردار یاد بگیر!

سامان رسول پور
سامان رسول پور

‏‎ samanrasoulpour.jpg

عروسی بود‏‎ ‎ودختر و پسرهای جوان با لباسهای رنگارنگ در وسط تالار مربع شکل شهر، بسان زنجیره، دست در ‏دست هم، پایکوبی می کردند. دایره ای رسم کرده بودند‎ ‎و به دور عروس و داماد‎ ‎می رقصیدند. بزم بود وصدای ‏موسیقی شاد کُردی همه را وسوسه می کرد تا اقلا یک دور‎ ‎و یا بیشتر، بروند‎ ‎و برقصند و بدور عروس و داماد ‏بچرخند. ‏‎


مسن تر ها در‎ ‎گوشه ای از سالن بر روی صندلی نشسته بودند. زنها در یک ضلع سالن و مردها در ضلع‎ ‎روبرویی. همه ‏نگاهها به گردش و حرکات موزون جوانترها که در وسط می رقصیدند خیره‎ ‎شده بود. عکاس زود زود فلاش می زد و ‏فیلمبردار هم کانون داغ و شاد عروسی را با‎ ‎کادر دوربینش زیر نظر داشت. ‏‎


یکمرتبه جیغ بلندی برخاست و مثل صدای انفجاری‎ ‎مهیب همه را ترساند و شوکه کرد. صدای موسیقی سریع قطع شد، ‏رقص متوقف شد، همه‎ ‎ازجایشان برخاستندو در یک آن، جمعیت شبیه فشرده شدن انبوهی از زنبور عسل بدور‎ ‎کندو، ‏فشرده شد. چشمها درست می دیدند، تصویر نازیبا بود. در راس دایره و در وسط‎ ‎فشردگی، مرد میانسالی، به زن ‏جوانی حمله ور شده بود. او را به تندی در آغوش‎ ‎گرفته بود و می بوسید! وحشیانه هم می بوسید. آنقدر سفت و سخت ‏گرفته بود که‎ ‎گویی خودش را در آغوش کشیده. زن جوان شوکه شده بود و مثل به دام افتادن‎ ‎یک کبوتر در تله شکارچی، ‏سعی می کرد خود را نجات دهد. جیغ می کشید. جیغ‎ ‎شد فریاد، شد فریادها و بعد هم گریه. همزمان چندین مرد سعی ‏می کردند دست “مرد مهاجم” را از هم جدا کنند و زن جوان را از چنگش بیرون بکشند. اما “آقا‎”‎‏ مقاومت می کرد و ‏وجدانا کم هم زور نداشت. ‏‎


شوهر این “خانم” داشت “آتیش” می گرفت و دیوانه می شد. از ضربات پی در پی و پر قدرت مشت هایی که به سر و‎ ‎صورت “آقا” می زد مشخص بود. فضای سنگین و ترسناکی بود و ترسناکتر هم شد. مرد جوان‎ ‎برای نجات همسرش ‏چاقویی بیرون کشید و با نوک آن دو، سه ضربه به شانه های مرد‎ ‎مزاحم زد. و اینبار کارساز شد و دو دست آن مرد شل ‏شد، باز شد و بر زمین افتاد. زن‎ ‎بیچاره هم که خیلی ترسیده بود، به سرعت از او دور شد و در حالی که گریه می کرد‎ ‎خودش را به آغوش چند زنی که فامیلش بودند رساند. ‏‎


عروس و داماد متحیر شده‎ ‎بودند. مثل همه کسانی که در آن “مربع” بودند. شاید این بدترین اتفاقی بود که می شد‎ ‎در ‏عروسیشان رخ دهد. خلاصه عروسی فرجام خوشی نیافت و چند دقیقه بعد تقریبا بیشتر‎ ‎مهمانها رفته بودند. مهاباد شهر ‏کوچکی است و این خبر به زودی همه شهر را فرا‎ ‎گرفت. یک هفته گذشت و بعد خبر تکمیلی هم آمد و در شهر پیچید: ‏‏”مرد مهاجم” خودکشی‎ ‎کرد و مرد‎!


باورکردنش سخت بود اما وقتی رد خبر را گرفتیم و آگهی مجلس‎ ‎ترحیمش را بر روی در و دیوار شهر دیدیم، تردید شد ‏یقین. اما چرا خودکشی؟ او روز عروسی “مست” بود، وقتی چاقو خورد، چند روز در بیمارستان بستری شد‎ ‎و وقتی از ‏بیمارستان به خانه اش بازگشت، تازه فهمیده بود که “چکار” کرده است. همسرش می گوید “عذاب وجدان” گرفت و با ‏‏”سم” به حیاتش پایان‎ ‎داد. ‏


هر بار که این داستان دردناک را مرور می کنم به یاد “سردار”ی می افتم‎ ‎که در کوچه و خیابانهای تهران “کلاس ‏اخلاق” و “ارشاد” برای جوانان برپا‎ ‎می کرد اما خود عاقبت سر از “تاریکخانه فحشا” درآورد. اویی که نه ادب‎ ‎شهردار‎ ‎‏”نیویورک” را داشت که از “ملت” عذری بخواهد، نه به شدت “موشه کاتساف” از سوی “خودی” ها رسوا شد ‏و نه همچون “کلینتون” آماج انتقاد و حمله‎ ‎مطبوعات داخلی قرار گرفت. “مرد بی اخلاق” شهر ما لااقل عذاب وجدان ‏گرفت اما‎ “‎سردار بی اخلاق” کشور ما ککش هم نگزید‎!‎