حرف روز

نویسنده
پرستو سپهری

فرمانده ! باریشه چه می کنی؟

فردین بهاری

روز کارگر بود. بیانه هایی را از گوشه و کنار می خواندیم که کارگران را به حضوردر راهپیمایی می طلبید. خیابان آزادی، ازحد فاصل جیهون تا نواب، از همان صبح زود فضایی امنیتی به خود گرفته بود.

 صف آرایی نیروهای پلیس برای کارگران و مردم حامی حقوق از میان رفته کارگران این همه قشون کشی نمی خواهد.

 این را ازلابه لای کلام مردمی که می دانستند و نمی دانستند که حضور این همه پلیس برای چیست را می شد شنید. عصبانیت و افسوس را دید؛ هنگامی که بر پهنای پیاده روها حرکت می کردند و سری به نشانه افسوس و حیرت برای نیروهای یگان ویژه تکان می دادند و نیروهایی که تنها از سر اجبار و نه ذوق کشتارو زدن و ایجاد رعب مردم آمده بودند ازشرمساری سرشان و نگاهشان را پایین می انداختند و دیگری ها تنها لبخندهای پیروزی و تمسخر می زدند و با لفاظی، کلماتی را که نشان شجاعت از نوع « الرعب بالنصر» بود را به سمت مردم نشانه می رفتند.

دیدن این تصویرهای هرچند وقت یک بار در تهران برایمان عادی شده است. داریم با این ها زندگی می کنیم و یاد فیلم های جنگ دوم جهانی می افتیم که دیدن نیروهای تسخیرکننده برای شهری ها و روستایی ها عادی شده بود.

ساعت 8 غروب است. هنوز بارقه هایی ازپیکر خسته خورشید بر پهنای خیابان می تابد. نیمه جان و کم رنگ. بگیر و ببندها تقریبا تمام شده است. درگیری های خیابان بهبودی و نواب. تعداد مردم معترض کم تر شده است و عده ای فقط ایستاده اند و نظاره می کنند که نیروهای دولتی کی توانشان تمام می شود ومسرور از پیروزی سرکوب به مقرشان باز می گردند.

 تعدادی از نیروهای یگان ویژه در ساختمان وزارت کار خسته روی زمین نشسته اند و ابهت ترساندن مردم را فراموش کرده اند. از جلوی وزارت خانه رد می شوم. از یکیشان می پرسم:« چیزی شده است؟»

بلند که دیگر هم رزمانش بشنودند می گوید :« روز کارگرو روز پلیس هم زمان شده. اونا نیومدن ما اومدیم …» و بلند می خندد و بطری آب معدنی را می پاشد روی همکارش که خسته شده و نشسته است…

 من هم می خندم. ولی نه بلند چون بهانه برای دستگیری بسیار است. حتا بی بهانه.

از اوج درگیری ها تاکنون ذره ای از تعداد نیروها کم نشده است. به سمت ساختمان راهنمایی و رانندگی قدم می زنم. وقتی آن همه نیرو با ماشین های زره پوش را می بینم شوکه می شوم. به تابلوی بزرگ برافراشته نگاه می کنم:« راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ » و به ماشین های ضد شورش که هیچ سنخیتی ندارند.

انگار رزمایش تمام شده است. دارند می روند. لباس های سیاه یک دست، پلنگی، سبز نیروی انتظامی و … مگر پلیس این مملکت چند نوع لباس دارد؟

فلاور باکس های پشت نرده ها را که می بینم خوشحال می شوم. گلی رونده که اسمش را نمی دانم و فصل کاشت و پرورشش است را به خوبی می شناسم. پشت تمام نرده ها را فلاورباکس هایی از این گل پر کرده است. علاقه ام به این گل نایاب آنقدرهست که ترس به دل راه ندهم و قدم به رزمگاه نیروهای خسته پلیس امنیت بگذارم. تقریبا نیمی شان سوار بر خودروهای زره ای شده اند . صدای باز و بسته شدن درب های اتوموبیل از هرچیزی رعب آورتر است.

به فرمانده سلام می دهم. با تعجب سرش را تنها تکان می دهد. که یعنی بگو. می گویم : « ببخشید این گلای توی گلدونا فصل پرورششونه می شه یه کوچولوش و بهم بدین» .

باید هم تعجب بکند و فریاد بزند که خسته است و می خواهند بروند. از حیاط بیرون می آیم و نگاهم از لابه لای نرده ها به نیروهای خسته ای ست که احتمالا به زودی در نمایشگاه کتاب به حالت آماده باش در خواهند آمد.

 بیشتر از آن حواسم به گل هایی که عجیب با طراوتند. کمی جلوتر که می روم باز یکی از نیروها را که در فاصله زیادی از اتوموبیل فرمانده قرار دارد صدا می زنم و خواسته ام را می گویم. بلند قد است و چهره اش به جنوبی ها می ماند. جلوتر می آید و می گوید:« می خوای توبیخ شم؟» ماشین فرمانده با سرعت زیاد از حیاط خارج می شود و در خیابان آزاد گم.

 صبر می کنم. انگار نفس راحتی کشیده باشد می گوید:« کدومشون و بکنم؟ چه جوری؟ »

یکی از آنهایی که از پشت میله ها دستم بهش می رسد را نشان می دهم. می پرسد: « چه جوری خراب نشه ریشش؟»

با لبخند می گویم:« نگران ریششی؟ » در حالی که آرام با انگشت هایش خاک را کنار می زند می گوید:« خوب حیف ریشش خراب شه، نمی گیره. می گیره؟»

حالا دیگر مطمئن شدم جنوبی ست. لهجه دارد. می گویم:« تو که دلت نمیاد ریشه یه گل خراب شه چه جوری بچه های مردم و به خاک و خون می کشی؟»

ناخودآگاه بود. راستش از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و انتظارهرعکس العملی را داشتم. حرفم که تمام می شود، سرش را با شرمساری بالا می آورد و می گوید:« ما که نمی کنیم خانم. بعضیا … » به فکر فرو می رود. دلم قرص می شود. آرام می گیرم. ریشه ها تازه اند و آمده رشد. آرام از لابه لای نرده ها گل را و ریشه را توی دستم می گذارد. دستش سرد است. تشکر می کنم. جوابی نمی دهد.

به ریشه ها فکر می کنم. به ریشه های بالنده و آماده رشد.

و می روم …