تجربههای داستانی او با هوشنگ گلمکانی به گفتوگو نشستهایم. گلمکانی چه به عنوان سردبیر ماهنامه فیلم و چه در نقش یکی از دوستان نزدیک و طرفداران نگاه روایی دوایی سالهاست که مطالب او را منتشر میکند و با دیدگاههای او آشناست.
از رابطه شما با آقای دوایی شروع میکنیم. شما جزو معدود افرادی هستید که سالهاست با پرویز دوایی کار میکنید و منهای کار حرفهای در نوشتههایتان علاقه شخصیتان به این منتقد و نویسنده مشهود است. چهطور با پرویز دوایی آشنا شدید؟ از طریق نوشتههایش یا دوستی شخصی از قبلتر وجود داشت؟
من هم مثل خیلی از همنسلیهایم دوایی را از نوشتههایش شناختم اما تا هفت سال پیش، هیچ وقت خودش را از نزدیک ندیده بودم. چون من در سال 51 به تهران آمدم، یک سال در تهران ماندم و بعد رفتم سربازی. وقتی که برگشتم، او از ایران رفته بود. در آن مدتی که او در ایران بود و من هم در تهران کار مطبوعاتی میکردم، بخت دیدار و آشنایی با او را پیدا نکردم. بعد از آن هم که دیگر نمینوشت. این دورهای بود که من علاقه پیدا کرده بودم به آرشیو کردن مجلهها و کندوکاو در متنهای قدیمی سینمایی. یعنی بیشتر نوشتههای او را بعدأ خواندم یا بازخوانی کردم و بیشترین چیزی که توجهم را جلب میکرد، نثر و قالب نوشتههایش بود. ویژگی دیگری که در آن سالها دوایی را برایم شاخص میکرد، نوشتههای غیر سینمایی و بهخصوص بهاریههایش بود. در نشریههای سینمایی، غیر او، کس دیگری را یادم نمیآید که این طور نوشتهها از او دیده یا خوانده باشم. بسیار برایم دلنشین بود. سال 60 کتاب باغ در آمد و دیوانهام کرد؛ شد کتاب بالینیام و هنوز هم نوشتههای آن کتاب را بیشتر از همه کتابهای دوایی دوست دارم. تا رسیدیم به سال 64 که مجله فیلم وسیلهای شد برای ارتباط با آقای دوایی. گزارش آقای محمدرضا اعلامی از جشنواره کارلووی واری در مجله چاپ شده بود که در جایی از آن اشارهای شده بود به آقای دوایی. او یادداشتی فرستاد در توضیح همان نکته و تحسینی بابت مجله. با استفاده از این فرصت، نشانی دوایی را که پشت پاکت بودم قاپیدم و نامه مفصلی برایش نوشتم و از آن تاریخ به بعد، ارتباطمان به وسیله نامه و گاهی تلفن، برقرار شد و ادامه پیدا کرد. یکیدو سال بعد از شروع مکاتباتمان، نوشتن گاهوبیگاه در مجله فیلم را شروع کرد که اولینش بهاریهای در شماره نوروز 1365 بود؛ از همان نوشتههایی که عاشقش هستم. از آن به بعد بهاریههای آقای دوایی سرآغاز شمارههای نوروز مجله را آذین میبندد و البته در این فاصلهها گاهی مطالب دیگری به مناسبتهایی برای مجله نوشته و بعضی وقتها هم که در نشریات خارجی مطلب جالبی میخواند که خودش آنها را دوست دارد و احساس میکند به درد مجله هم میخورد، ترجمه میکند و میفرستد که بیشتر این ترجمهها به اصرار خودش با اسم مستعار چاپ میشود. سال 80 بالاخره اولین بار آقای دوایی را دیدم. در آن سال به عشق او به جشنواره کارلووی واری رفتم و بعد هم به پراگ رفتم و دیدمش. سه بار دیگر هم به عشق او به چک رفتم. جشنوارهای هم اگر بود، بهانه بود.
وقتی درباره دوایی صحبت میکنید، شوقی در نگاهتان وجود دارد. در نوشتههایتان هم این قضیه را میشود فهمید؛ وقتی درباره دوایی و دیدارتان مینویسید. در نسل شما چند نفر دیگر هم هستند که چنین علاقهای به پرویز دوایی دارند، همه هم آدمهای شناختهشده و مطرحی هستند در کار خودشان. هیچ وقت دلیل این شوق را نفهمیدم؛ با این که خود من خیلی به نوشتههای او علاقه دارم. دلیل این شور و علاقه و این احساس نسبت به یک منتقد و نویسنده چیست؟
دلیل عمدهاش دنیای مشترک است. دنیای مشترکی که نگاه به گذشته دارد. اما نه به معنای واپسگرایی. دلبستگیهایی از گذشته برای آدم وجود دارد که اینها عزیزند. عدهای دیگر هم یادشان هست، اما مثل او نمیتوانند آنها را یادآوری، توصیف و تعبیر کنند. آن زمانهایی که دوایی به طور حرفهای در ایران مینوشت و هنوز نرفته بود، این حس همچنان در او بود، اما الان خیلی بیشتر است؛ هم به دلیل دوری و هم به دلیل سنوسال. من مشابه کاری را که دوایی میکند، با این عمق و احساس، نمیشناسم. هستند کسانی که چنین نگاهی دارند؛ ولی این قدر تأثیرگذار نمینویسند. اصلأ ندیدهام. گلی ترقی یک جور گذشته را توصیف میکند (که شباهتهایی دور به نوشتههای دوایی دارد) و جعفر شهری جور دیگری توصیف کرده است. دوایی چیز دیگری است. و واقعأ از تمام هنرمندهای همه قرون و اعصار و تمام سرزمینهای دور و نزدیک، هیچ کس به اندازه پرویز دوایی روی من تأثیر نمیگذارد. هیچ کس. از همه رشتههای هنری و متعلق به تمام دورانها.
درباره گذشته صحبت کردید. اتهامی که به دوایی و نوشتههایش - مخصوصأ داستانهایش - وارد کردهاند، همین بود که او دنبال بازیابی یک خاطره گمشده، یک زمان گمشده یا یک مکان گمشده است و نوشتههایش پیشنهادی برای روزگار معاصر ندارد.
اتهام؟
شاید نقدی که به او وارد میکنند.
این درست مثل همان ایرادی است که کتاب «پاریس - تهران» به کیارستمی وارد میکند! مگر قرار است که آدمها برای همه چیز پیشنهادی داشته باشند و به همه چیز عکسالعمل نشان بدهند؟ یعنی فقط آدم سیاسی و مبارز رسمیت دارد و سرش به تنش میارزد؟ چرا باید همه آدمها برای معضلات روز و چشمانداز آینده و نجات بشریت و بهبودی کل کائنات پیشنهادی داشته باشند؟ این ایراد است؟ این میتواند یک ویژگی باشد. ولی ایراد نیست. ایراد گرفتن در دوره ما فضیلتی شده است. همه دوست دارند ایراد بگیرند تا آدمهای فهیمی به نظر بیایند. اگر روزی دوایی بخواهد به پیشنهاد آنها، این ویژگی را در کارش داشته باشد، برای من دافعه خواهد داشت و مطمئنم خیلی از دوستدارانش هم همین حس را دارند.
کی از دلایل علاقه نسل شما به پرویز دوایی این است که گویا شما یک چیزی را گم کردهاید. شما این امر دلایل تاریخی داشته باشد…
متوجه منظورتان میشوم. در این قضیه، یک چیز خیلی اهمیت دارد. گسترش این روحیه و احساس در آدمهای زیادی در نسل من و نسل قبلتر از من و شاید حتی یک نسل بعد از من (اگر هر نسل را دهه به دهه حساب کنیم) به یک نکته برمیگردد. به نظرم آنچه خیلی مهم است، تغییر بسیار سریعی است که سرزمین ما، مردم ما، و جامعه ما پیدا کرده است. نسل ما از دوران گاوآهن را تجربه کرده تا رسیده به عصر دیجیتال و انفجار اطلاعات… این ضربه و وضعیت گیجکنندهای است. در حالی که یک آدم اروپایی - روشنفکر یا عادی - دنیای اطرافش به این سرعت تغییر نکرده. حداقل آن جنبه ظاهری و فیزیکیاش که بیشترین هجوم را به آدم میآورد، زیاد تغییر نکرده. شهرها و محلهها زیاد تغییر نکردهاند. جاهایی از شهر یا حاشیهها شاید تغییر کرده، اما در خود شهر تغییرات بسیار بسیار کم است. بنابراین، اگر هم از گذشته دلبستگیهایی وجود داشته باشد، حفظ شدهاند. آدم میتواند به آن مغازهای که در گذشته خرید میکرده برود، به همان مدرسهای که میرفته سر بزند، از همان کوچه و خیابانی که عبور میکرده و همان جور مانده رد شود. اینها حضور مداومی دارند. ولی ما در تهران، کافی است یکیدو سال گذرمان به محلهای نیفتد، بعد که به آنجا برگردیم، گم میشویم. گیج میخوریم. اصلأ آنجا را بهجا نمیآوریم. فکر میکنم یکی از دلایل گسترش این احساس، این است که یادگارهای گذشته ما بهسرعت در حال نابود شدن هستند. فقط هم مسأله معماری و بافت شهری نیست؛ مناسبات اجتماعی هم بسیار تغییر کرده و لااقل آدم دلش برای جنبههای مثبت گذشته، تنگ میشود. این مسأله همراه با بالا رفتن سن ما، اثرش طوری است که انگار داریم نابودی دنیای خودمان را حس میکنیم و دلمان میخواهد به هر چیزی که مربوط به گذشته است - حتی اگر حقیر و خُرد هم باشد - چنگ بزنیم و تسلایی به خودمان بدهیم. شاید این دیدگاه من، از نظر خیلیها، واپسگرا باشد و به قولی “کُنشمندانه” نباشد. اما فکر میکنم نباید آدمها را به دلیل دنیایی که دارند، ملامت کرد. باید درکشان کرد. نهایتأ اگر نمیتوانند بپذیرند، از آنها دوری کنند! اما این که به هر چیزی اعتراض کنند و مدام هجوم ببرند که چرا بقیه هم مثل آنها فکر نمیکنند، باعث میشود که عدهای فکر کنند ژاندارم یا پلیس فرهنگی هستند. چه نیازی هست؟ هر کس دنیای خودش را دارد.
اتفاقأ در ادبیات دنیا هم این موضوع سابقه دارد. مثلأ برخی نویسندگان آمریکایی در رثای از بین رفتن بروکلین شعرها و مطلبهای بسیاری نوشتهاند، یا نگاهی انقلابی برای حفظ آن جغرافیا داشتهاند. اما دوایی در داستانهایش حالتی از مرگاندیشی دارد. آنقدر شیرین نیست که شما جلوه میدهید. به نظرم خیلی هم تلخ است. همه چیز دارد محو میشود. لحظهای روشن میشود و بعد محو میشود.
خب این که آن چیزها واقعأ دارد محو میشود، تلخ است. برای سن شما هنوز خیلی زود است که این احساس را درک کنید! به هر حال آدم از نیمه عمرش در سرازیری به سوی مرگ میشتابد، اما فکر میکنم که آقای دوایی این دوره از زندگی را خیلی زیبا - و نه تلخ - توصیف میکند و این یعنی تلطیف روحیه و نه تلخاندیشی و مرگاندیشی. در جوانی برایم عجیب بود که چرا پیرمردها و میانسالها اینقدر علاقه به گل و گیاه دارند، باغچه درست میکنند و با شور و شوق از تاریخچه یک بوته میگویند و اینکه از کجا آن را آوردهاند و کاشتهاند و هر روز صبح با چه علاقهای آبش میدهند و گلهایش را میشمارند و جزییات چرخه حیاتش را دنبال میکنند. به نظرم سرگرمی بیخودی میآمد. مخصوصأ در شهر ما گرگان که همه چیز سبز بود و همه جا پُر بود از درخت و سبزه. با خودم میگفتم این همه گل و گیاه که هست، اینها برای چی این کار را میکنند؟ بعدأ وقتی خودم به آن سن رسیدم، دیدم پیوند با طبیعت در این سن و سال، بهانهای است برای تداوم زندگی. انگار در آدمهایی که به نظر میآید در دوره سرازیری عمرشان قرار گرفتهاند، شوق زندگی به وجود میآورد و این چرخه حیات گیاه، میشود معنای زندگی و گیاه به آدم سالخورده حس طراوت میدهد. یکی از چیزهایی که در نوشتههای پرویز دوایی ظهور میکند، همین تکریم طبیعت و ستایش از طبیعت است. در مجموعه جدید نوشتههایش – “امشب در سینما ستاره” - چند تا نوشته هست که خالص این احساس را نشان میدهد. تعظیم به درخت و گل و خورشید و پروانه و آسمان. شوق زندگی جاویدان یکی از وسوسههای باستانی بشر است اما به این درک و نتیجه رسیده که بالاخره نابود خواهد شد. ولی طبیعت پیرامونش قوی و محکم است، مدام زایش پیدا میکند و میمیرد و دوباره زنده میشود. انگار آدم میخواهد خودش را در این طبیعت محو کند تا به آن وسوسه قدیمی جاودانگی پاسخ بدهد.
فکر میکنم این قضیه در «سبز پری» هم بسیار به چشم میآید.
در بیشتر نوشتههایش هست، حتی در «بازگشت یکهسوار» که خاطرات سینماییاش است اما من عاشق فصل آخرش هستم که ربطی به سینما ندارد و شرح یک آبتنی صبحگاهی در ییلاق است با پسرخالهاش بهرام ریپور…
نکته دیگری که در آثار دوایی بسیار برجسته است، عشق او به سینماست: ستایش سینما و در واقع پل زدن از سینما به زندگی فردی خودش. کمتر داستاننویس ایرانیای را سراغ دارم که یک عامل بیرونی مثل سینما، تئاتر یا مثلأ یک فضای فرهنگی این شکلی، باعث شود از آن نگاه صرفأ تاریخی گذر کند و به یک نگاه شخصی برسد، یا به قول شما سینما را تکریم کند. آیا این بودن پایه سینما و نگاه به عنوان یک موضوع در آثارش باعث نزدیک شدن شخص شما به فضای دوایی نشده؟ اگر شما دوستدار و منتقد سینما نبودید…
به نظرم نهتنها در دوایی، در همه آدمها یک چیزهایی ذاتی است. مطمئنم که این ویژگی دوایی، مربوط به دوران پیشاسینماست. از قبل از سینما این ذات در او وجود داشته. سینما به عنوان دغدغهای که ماندگار است - تصویر دارد و میماند - این ویژگی را در دوایی تشدید کرده. وقتی آدم ذاتش این باشد، بعد با پدیدهای روبهرو میشود که دارد بعضی از آن دغدغههای او را تصویر میکند و ماندنی است و میشود بعدأ به آن مراجعه کرد. میشود با آن رابطه ذهنی برقرار کرد. مهمتر از همه این است که در آن دورهای که دوایی و نسل ما به سینما علاقهمند شد، سینما چیزی دور از دسترس بود. مثل الان نبود که توی دست و پا افتاده باشد و در دسترس همه باشد. من واقعأ نمیدانم که آیا نسل فعلی همان ارتباط و دنیایی را با سینما دارد که نسلهای قبلتر داشت یا نه؟ برای دوایی و آدمهای آن نسل، فیلم دیدن خیلی سخت بود. سخت به دست میآمد. درست مثل یک جفت کفش نو یا یک دست لباس نو برای کسانی که تمکن مالی نداشتند. اینها تبدیل به حسرتهاشان میشد. وقتی به آن میرسیدند، برایشان خیلی عزیز بود. چیزهایی را که در واقعیت پیدا نمیکردند، با جادوی سینما در ذهنشان بازسازی میکردند. در جواب سوال شما هم باید بگویم که آن ذات خیلی مهمتر است تا خود سینما. سینما هم درش هست. ولی آن دنیای مشترکی که وجود دارد، بیشتر باعث نزدیکی میشود. کما این که کسانی هستند که بسیار بیشتر از من به سینما علاقه دارند، ولی ممکن است نوشتههای دوایی را دوست نداشته باشند.
دوایی در سال 54 از ایران میرود و اولین مجموعه داستانش «باغ» را سال 60 منتشر میکند که این امر باعث شده خیلیها بگویند مهاجرتش موجب بازگشت روایی او به شهرش شده و این که او درباره گذشتهاش بنویسد. آیا مهاجرت دوایی عاملی اصلی بود برای به وجود آمدن این ماجرا؟
مهاجرت هم این قضیه را تشدید کرد. مثل سینما که آن ذات را تشدید کرد. آیدین آغداشلو در یکی از مطالبش نوشته بود که عکسی از نوجوانی آقای دوایی دیده که پشتش عبارتی نوشته با مضمون حسرت گذشته و یادش به خیر آن وقتها. یعنی از همان موقع این روحیه را داشته. به هر حال فکر میکنم مهاجرت 33 ساله دوایی (که در این سالها سفری هم به ایران نداشته)، نوستالژی را در او تقویت کرده است. برخی مهاجران را میشناسم که خاطرات و تصویرهایی که از گذشتهشان در ایران به یاد دارند، بسیار شفافتر و دقیقتر از مایی است که در اینجا زندگی میکنیم. خیلی از آنها شاید به خاطر قطع شدن رابطهشان با اینجا، با وسواس بیشتری از آن تصویرها و یادها نگهداری کردهاند. شاید به این دلیل که در معرض هجوم تغییرات بعدی اینجا قرار نگرفتهاند و خاطرهها همان جور تازه و شفاف در ذهنشان باقی مانده است. کسانی را دیدهام که سالها پیش مهاجرت کردهاند اما گاهی که پای خاطرات مشترکی به میان میآید، چنان با جزییات تعریف میکنند که خود من که بخشی از آن خاطره هستم، به هیچ وجه آن جزییات را در یاد ندارم؛ یا با آن یادآوری به خاطر میآورم و مواردی هم اصلأ به یادم نمیآید.
به نظر شما آثار روایی دوایی از لحاظ فرم کاملأ به داستان تبدیل شدهاند یا به همان صورت خاطرهنویسی صرف باقی ماندهاند؟
من روی اینجور نوشتههای دوایی هنوز نمیتوانم اسم خاصی بگذارم. بیشتر به آنها «نوشته» میگویم که عنوانی عامتر است. چون نه داستان هستند، نه قطعه، نه صرفأ خاطره. در بعضی از کتابها مثل «ایستگاه آبشار» یا «باغ» آثاری هستند که فرم داستان کوتاه دارند، اما بیشتر نوشتههای او در عین این که مرز مشترکی با برخی قالبهای ادبی دارند، ولی در چارچوب کامل هیچ کدام از این قالبها هم نمیگنجند. حالا دلیلی هم ندارد که حتمأ روی آنها اسمی بگذاریم؛ همین جوری خوباند دیگر!
دوایی در اکثر نوشتههایش با یک مخاطب در حال دیالوگ است. مخاطبی که حضور و صدا ندارد اما در شکل روایت دخیل است. در بسیاری از این داستانها این مخاطب فرضی، بهرام ریپور است؛ پسرخالهاش. توضیحی درباره بهرام ریپور میدهید؟ و این که چرا این حضور پُررنگ را در نوشتههای دوایی دارد؟
من زندهیاد آقای ریپور را زیاد از نزدیک نمیشناختم. یک بار با او همسفر بودم و به مناسبتهای کاری - بهخصوص نزدیکهای جشنواره فجر که او مسئوولیت تدارک کاتالوگ آن را داشت - گذرمان به هم میافتاد. مرد بسیار محترمی بود اما از همین برخوردهای کوتاه و نوشتههایش (که اغلب ترجمه و مربوط به سالهای دور بود) شباهتی بین او و آقای دوایی احساس نمیکردم. او آدم درونگرایی بود و زیاد خودش را بروز نمیداد. با این حال این دو خاطرات کودکی مشترکی داشتهاند، با هم زندگی کردهاند و بخش مهمی از خاطرات کودکی و نوجوانی دوایی آمیخته است با حضور بهرام ریپور. به نظرم باید از دریچه ذهن و دنیای دوایی به ریپور نگاه کرد و معنای حضور او را در دنیای دوایی یافت.
دو گرایش مهم در باب نقدنویسی پرویز دوایی وجود دارد. اولی کسانی هستند که او را جریان مهم و تأثیرگذاری در تاریخ نقد سینمایی میدانند و دوم هم افرادی که اصلأ آن نوع نقدنویسی را برنمیتابند. این موافقت و مخالفت از چه چیزی نشأت میگرفت؟
باز هم به همان قضیه دنیاهای مشترک و متفاوت بازمیگردد. ویژگی نقدهای سینمایی دوایی، جدا از دیدگاه او نسبت به فیلمها، قالب و نثر خاص آنهاست. این نکته بود که نوشتههای او را بسیار تأثیرگذار کرد. اگر کسی نابترین ایدهها را درباره فیلمی داشته باشد، ولی نتواند این ایدهها را با نثر و قالبی جذاب بنویسد، هیچ تأثیری نمیگذارد و شاید اصلأ نوشتهاش خوانده نشود. دوایی در دانشگاه ادبیات انگلیسی خوانده بود، پس زبان میدانست و این باعث شده بود تا بتواند متنهای سینمایی غیرفارسی را بخواند و این اطلاعات، نوشتههایش را غنیتر میکرد اما مهمتر از آن، همان طبع حساس و لطیف او بود که در نوشتههایش راه پیدا میکرد و خیلی از نقدهای مهم او تبدیل به یک اثر ادبی میشد. دوایی شاخکهای حسی بسیار قویای دارد، فیلم را درک میکرد و با آن نثر فوقالعادهاش، آن نقدها را مینوشت. من الان که به بعضی نقدهای دوایی نگاه میکنم، میبینم خیلی از زمان خودش جلوتر و پیشروتر بودهاند. چندی پیش مصاحبهای از سیروس الوند با پرویز دوایی خواندم که مال حدود 40 سال پیش بود، با موضوع فیلمفارسی؛ در حالی که آن زمان منتقدان و روشنفکران اصلأ طرف فیلمفارسی نمیرفتند یا تحلیلی از این جریان نداشتند. اما تحلیل دوایی در آن مصاحبه بسیار واقعبینانه است. من یادم نمیآید دوایی نقدی بر فیلمفارسی نوشته باشد اما تحلیلی که در آن مصاحبه بود، نشان میداد فکر و دیدگاه نسبت به این جریان دارد.
مخالفان دوایی چه نظری داشتند و انتقادهای آنها به نوشتههای او از چه جنسی بود؟
یک جمله کلی از قدیم تا امروز در جامعه روشنفکری و میان اهل سینما که هدف نقدها هستند وجود داشته که «اینها نقد نیست، نقد باید علمی باشد» دوایی چون احساساتش را وارد نقد میکرد، از طرف عدهای متهم به این میشد که نقدهایش نقد نیست. انواع نقد وجود دارد و هیچ کس نمیتواند فقط یک نوع الگو و رویکرد را به همه تحمیل کند. نقد آکادمیک و تحلیل فرم و ساختار و تکنیک بیشتر مناسب دانشگاه و محفل فرهنگی است. نقد ژورنالیستی فرق میکند و البته میزان لازمی از تحلیل چیزهایی که اشاره کردم، آن را غنیتر میکند. دوایی مثل ما ژورنالیست بود و نقدهای ژورنالیستی قوی و تأثیرگذار مینوشت. او منتقد بانفوذ زمان خودش بود و در میان نویسندگان، اهل سینما و خوانندگان مطبوعات، طرفداران بسیار داشت و این موقعیت البته باعث غلیان حسادت هم میشود. آدم محبوب، دشمن هم دارد. با این حال به جز کسانی که مرزها را مخدوش میکنند و فرق نقد ژورنالیستی و آکادمیک (یا علمی) را نمیدانند یا نادیده میگیرند، برخی از مخالفتها هم از سر تفرعن بود.
این نظر نیز درباره دوایی و پارهای همفکرانش وجود دارد که ایشان واقعیتهای تاریخی و رئالیسم را رها کردهاند و به دوره و روزگاری خاص چسبیدهاند و دربارهاش صحبت میکنند.
این نگاهی سیاسی است. تعهد و متعهد توی گیومه! من اصلأ ضرورتی نمیبینم که یک منتقد حتمأ دارای چنین گرایشی باشد تا بشود برایش ارزشی قائل شد. دیدگاهی هم هست که میگوید نقد مکالمه مخاطب است با اثر، حتی جدا و فارغ از صاحب اثر. دوایی در مورد فیلمهایی که دوست داشته، همیشه در حال مکالمه با آثار بوده و اینها را ثبت میکرده و آنهایی که دنیای مشترک با او داشتند، میپذیرفتند و دوست داشتند. دوایی در تمام این سالهایی که با هم مکاتبه و مکالمه داریم، نگاهی کنایی به «نقد» دارد و گاهی تلویحأ عبارت «نقد علمی» را دست میاندازد؛ البته به عنوان یک واکنش در برابر دیدگاهی افراطی و جزمی که معتقد است احساسات را نباید در نقد هنری راه داد. در حالی که هنر در وهله اول با احساسات ما سروکار دارد و خیلی که قوی باشد، بعدش میتواند به قول علما راه به ساحت اندیشه و تفکر و فلسفه و چه و چه ببرد. شاید به همین دلیل است که بیش از 3 دهه است در برابر نقدنویسی مقاومت کرده و بیشتر دوست دارد در مورد چیزهایی که دوست دارد بنویسد و از کنار چیزهایی که دوست ندارد، که در واقع اکثر فرآوردههای سینمای جدید آمریکا هستند، حداکثر با کنایه و متلکی میگذرد. چون معتقد است چرا وقتی اثری را دوست نداریم، دیگران و خودمان را آزار بدهیم تا توضیح بدهیم این چهقدر بد است.
فکر میکنم منتقدی در جایی نوشت اکثر هنرمندان ما در تهران به شکوفایی رسیدند، اما بعد در پارهای آثارشان شروع کردند به نادیده گرفتن این بستر بارورکننده. از این منظر تهران در آثار دوایی به عنوان یک مفهوم و حافظه حضور دارد. پس با توجه به ذهنیت اولیه پارهای از مخاطبان دوایی نسبت به تهران او دافعه دارند. خیلیها او را با عنوان این که چون نویسنده تهران است و برای ایشان چیزی ندارد میرانند و این آثار را دور از خود میدانند.
واقعأ اینجوری است؟ اگر هم باشد، این یک واکنش است و بیشتر هم واکنش همین نسل جدید. درست مثل همان قضیه حسادتی که اشاره کردم؛ شاید هم ناخودآگاه! این ریشه در تمایز دو دنیا دارد. این که دنیای دوایی و شهر او اینقدر رویایی بوده (لااقل به روایت او) و حالا ما این را نداریم. درست مثل این که مدام بیایم شما را حسرت بدهم که من چیزهایی دارم که شما ندارید؛ دلت بسوزد! شاید این واکنش است. واکنشی نسبت به نابودی و تخریب شدن چیزهایی که بوده و دلیل نداشته اینقدر زود از بین برود. زمان که متوقف نمیشود، اما نشانههایی بودهاند که از ریشههای ما حکایت میکردند و این برخورد واکنشی است به قطع شدن یا سست شدن آن ریشهها، وگرنه من فکر نمیکنم کسی با گذشت زمان مخالفتی یا در برابرش مقاومت مفیدی داشته باشد! مخالفت با از میان رفتن نشانههای یادآورندهای است که تخریب شدهاند و فکر میکنم این قضیه حسرتخواری در نویسندگان غربی هم، بیشتر در میان آنهایی بوده که دیدهاند دنیایشان بهسرعت در حال عوض شدن و نابود شدن است.
محمد قائد نوشتهای دارد در کتاب «دفترچه خاطرات و فراموشی» با عنوان «نوستالژی چیست؟» که در آن بحث میکند بسیاری از واقعیتهای تاریخی و اجتماعیای که در گذشته هنرمند وجود داشتهاند امور سیاه و تلخ بودهاند که گذشت زمان ترمیمشان کرده. با این تئوری، نوستالژی از دل احساس و کشف فردی بیرون میآید نسبت به عناصر مختلف دوران گذشته. کار دوایی در داستانها هم همین است. یعنی مدام با تأکید بر سیاهی، فقر و نیاز، گوشهای امن و ذهنی میآفریند برای زیستن در زمان. سوال من این است که با وجود آن همه تلخی چرا نویسندهای مثل دوایی دنبال روشنایی و امید میگردد؟
به خاطر نیاز. آدم باید بیمار باشد که دنبال سیاهی و پلشتی بگردد. ذهن سالم دنبال لطافت میگردد. دوایی بر سیاهی و تلخی تأکید نمیکند؛ اتفاقأ از کنار آنها سریع میگذرد. تأکید او بر زیبایی و رویاست. او تقدیسکننده و تحسینکننده عشق و زیبایی و رویاست. خودش در همین نوشتهها درباره جنبههای منفی آن روزگار توضیح میدهد، اما از آنها خیلی سریع میگذرد. مثل داستان «خواب اقاقیا» که راوی از محلههای زیبا و پُردرخت که دخترکان «خوشرو» دارد، وقتی سریع به محله خودش برمیگردد از کنار دیوارهای خرابه و کوچههای تاریک و پیرمرد تراخمی خیلی زود میگذرد، چون نمیخواهد سیاهی و تلخی پیرامونش رویای خوش او را درهم بریزد. خودش را به خانه میرساند، به بستر میرود و روانداز را روی سرش میکشد تا بتواند رویایش را تداوم بخشد.
خود شما چهقدر به گذشته فکر میکنید؟
خیلی زیاد. اتفاقأ همین تازگی به زادگاهم گرگان رفته بودم که خیلی خوش گذشت و مطلبی هم دربارهاش نوشتم و توضیح مفصلی دادم درباره قضیه. میدانید، یک جور حسرتخواری است برای فرصتهای از دسترفته. من هم مثل خیلی از آدمهای دیگر زندگی سختی داشتم و حسرتخواری برای گذشته به معنای افسوس بابت دوران تنعم و توانمندی نیست. اصلأ هم معنای سیاسی ندارد. کاملأ شخصی است. دلبستگی به نشانههای دورانی است که همه چیز معصومانهتر و سرراستتر بود؛ گرچه فقیرانهتر و کوچکتر. الان حسرتم بابت این است که ای کاش با نگاه و اطلاعات امروزم برمیگشتم به گذشته تا اولأ از آن دوره بیشتر لذت ببرم و ثانیأ اشتباههای گذشته را جبران کنم. نوستالژی من چنین مشخصاتی دارد. از آن چیزهای ناممکن است ولی رویای دلپذیری است که خیلی دلچسب و تسکیندهنده است، تلطیفکننده روح و جان است.
منبع : اعتماد ملی