حرف♦ کتاب‏

نویسنده
مهدی یزدانی خرم‏

تجربه‌های داستانی او با هوشنگ گلمکانی به گفت‌وگو نشسته‌ایم. گلمکانی چه به عنوان سردبیر ماهنامه فیلم و چه در ‏نقش یکی از دوستان نزدیک و طرفداران نگاه روایی دوایی سال‌هاست که مطالب او را منتشر می‌کند و با دیدگاه‌های او ‏آشناست.

‎ ‎از رابطه شما با آقای دوایی شروع می‌کنیم. شما جزو معدود افرادی هستید که سال‌هاست با پرویز دوایی کار ‏می‌کنید و منهای کار حرفه‌ای در نوشته‌های‌تان علاقه شخصی‌تان به این منتقد و نویسنده مشهود است. چه‌طور با پرویز ‏دوایی آشنا شدید؟ از طریق نوشته‌هایش یا دوستی شخصی از قبل‌تر وجود داشت؟‎ ‎
من هم مثل خیلی از هم‌نسلی‌هایم دوایی را از نوشته‌هایش شناختم اما تا هفت سال پیش، هیچ وقت خودش را از نزدیک ‏ندیده بودم. چون من در سال 51 به تهران آمدم، یک سال در تهران ماندم و بعد رفتم سربازی. وقتی که برگشتم، او از ‏ایران رفته بود. در آن مدتی که او در ایران بود و من هم در تهران کار مطبوعاتی می‌کردم، بخت دیدار و آشنایی با او ‏را پیدا نکردم. بعد از آن هم که دیگر نمی‌نوشت. این دوره‌ای بود که من علاقه پیدا کرده بودم به آرشیو کردن مجله‌ها و ‏کندوکاو در متن‌های قدیمی سینمایی. یعنی بیش‌تر نوشته‌های او را بعدأ خواندم یا بازخوانی کردم و بیش‌ترین چیزی که ‏توجهم را جلب می‌کرد، نثر و قالب نوشته‌هایش بود. ویژگی دیگری که در آن سال‌ها دوایی را برایم شاخص می‌کرد، ‏نوشته‌های غیر سینمایی و به‌خصوص بهاریه‌هایش بود. در نشریه‌های سینمایی، غیر او، کس دیگری را یادم نمی‌آید که ‏این طور نوشته‌ها از او دیده یا خوانده باشم. بسیار برایم دل‌نشین بود. سال 60 کتاب باغ در آمد و دیوانه‌ام کرد؛ شد کتاب ‏بالینی‌ام و هنوز هم نوشته‌های آن کتاب را بیش‌تر از همه کتاب‌های دوایی دوست دارم. تا رسیدیم به سال 64 که مجله ‏فیلم وسیله‌ای شد برای ارتباط با آقای دوایی. گزارش آقای محمدرضا اعلامی از جشنواره کارلووی واری در مجله چاپ ‏شده بود که در جایی از آن اشاره‌ای شده بود به آقای دوایی. او یادداشتی فرستاد در توضیح همان نکته و تحسینی بابت ‏مجله. با استفاده از این فرصت، نشانی دوایی را که پشت پاکت بودم قاپیدم و نامه مفصلی برایش نوشتم و از آن تاریخ به ‏بعد، ارتباط‌مان به وسیله نامه و گاهی تلفن، برقرار شد و ادامه پیدا کرد. یکی‌دو سال بعد از شروع مکاتبات‌مان، نوشتن ‏گاه‌وبیگاه در مجله فیلم را شروع کرد که اولینش بهاریه‌ای در شماره نوروز 1365 بود؛ از همان نوشته‌هایی که عاشقش ‏هستم. از آن به بعد بهاریه‌های آقای دوایی سرآغاز شماره‌های نوروز مجله را آذین می‌بندد و البته در این فاصله‌ها گاهی ‏مطالب دیگری به مناسبت‌هایی برای مجله نوشته و بعضی وقت‌ها هم که در نشریات خارجی مطلب جالبی می‌خواند که ‏خودش آن‌ها را دوست دارد و احساس می‌کند به درد مجله هم می‌خورد، ترجمه می‌کند و می‌فرستد که بیش‌تر این ‏ترجمه‌ها به اصرار خودش با اسم مستعار چاپ می‌شود. سال 80 بالاخره اولین بار آقای دوایی را دیدم. در آن سال به ‏عشق او به جشنواره کارلووی واری رفتم و بعد هم به پراگ رفتم و دیدمش. سه بار دیگر هم به عشق او به چک رفتم. ‏جشنواره‌ای هم اگر بود، بهانه بود.‏

‎ ‎وقتی درباره دوایی صحبت می‌کنید، شوقی در نگاه‌تان وجود دارد. در نوشته‌های‌تان هم این قضیه را می‌شود ‏فهمید؛ وقتی درباره دوایی و دیدارتان می‌نویسید. در نسل شما چند نفر دیگر هم هستند که چنین علاقه‌ای به پرویز دوایی ‏دارند، همه هم آدم‌های شناخته‌شده و مطرحی هستند در کار خودشان. هیچ وقت دلیل این شوق را نفهمیدم؛ با این که خود ‏من خیلی به نوشته‌های او علاقه دارم. دلیل این شور و علاقه و این احساس نسبت به یک منتقد و نویسنده ‏چیست؟‎ ‎‏
دلیل عمده‌اش دنیای مشترک است. دنیای مشترکی که نگاه به گذشته دارد. اما نه به معنای واپس‌گرایی. دل‌بستگی‌هایی از ‏گذشته برای آدم وجود دارد که این‌ها عزیزند. عده‌ای دیگر هم یادشان هست، اما مثل او نمی‌توانند آن‌ها را یادآوری، ‏توصیف و تعبیر کنند. آن زمان‌هایی که دوایی به طور حرفه‌ای در ایران می‌نوشت و هنوز نرفته بود، این حس هم‌چنان ‏در او بود، اما الان خیلی بیش‌تر است؛ هم به دلیل دوری و هم به دلیل سن‌وسال. من مشابه کاری را که دوایی می‌کند، با ‏این عمق و احساس، نمی‌شناسم. هستند کسانی که چنین نگاهی دارند؛ ولی این قدر تأثیرگذار نمی‌نویسند. اصلأ ندیده‌ام. ‏گلی ترقی یک جور گذشته را توصیف می‌کند (که شباهت‌هایی دور به نوشته‌های دوایی دارد) و جعفر شهری جور ‏دیگری توصیف کرده است. دوایی چیز دیگری است. و واقعأ از تمام هنرمندهای همه قرون و اعصار و تمام ‏سرزمین‌های دور و نزدیک، هیچ کس به اندازه پرویز دوایی روی من تأثیر نمی‌گذارد. هیچ کس. از همه رشته‌های ‏هنری و متعلق به تمام دوران‌ها.‏

‎ ‎درباره گذشته صحبت کردید. اتهامی که به دوایی و نوشته‌هایش - مخصوصأ داستان‌هایش - وارد کرده‌اند، ‏همین بود که او دنبال بازیابی یک خاطره گم‌شده، یک زمان گم‌شده یا یک مکان گم‌شده است و نوشته‌هایش پیشنهادی ‏برای روزگار معاصر ندارد.‏‎ ‎
اتهام؟

‎ ‎شاید نقدی که به او وارد می‌کنند.‏‎ ‎
این درست مثل همان ایرادی است که کتاب «پاریس - تهران» به کیارستمی وارد می‌کند! مگر قرار است که آدم‌ها برای ‏همه چیز پیشنهادی داشته باشند و به همه چیز عکس‌العمل نشان بدهند؟ یعنی فقط آدم سیاسی و مبارز رسمیت دارد و ‏سرش به تنش می‌ارزد؟ چرا باید همه آدم‌ها برای معضلات روز و چشم‌انداز آینده و نجات بشریت و بهبودی کل کائنات ‏پیشنهادی داشته باشند؟ این ایراد است؟ این می‌تواند یک ویژگی باشد. ولی ایراد نیست. ایراد گرفتن در دوره ما فضیلتی ‏شده است. همه دوست دارند ایراد بگیرند تا آدم‌های فهیمی به نظر بیایند. اگر روزی دوایی بخواهد به پیشنهاد آن‌ها، این ‏ویژگی را در کارش داشته باشد، برای من دافعه خواهد داشت و مطمئنم خیلی از دوست‌دارانش هم همین حس را دارند.

‎ ‎کی از دلایل علاقه نسل شما به پرویز دوایی این است که گویا شما یک چیزی را گم کرده‌اید. شما این امر ‏دلایل تاریخی داشته باشد…‏‎ ‎
متوجه منظورتان می‌شوم. در این قضیه، یک چیز خیلی اهمیت دارد. گسترش این روحیه و احساس در آدم‌های زیادی ‏در نسل من و نسل قبل‌تر از من و شاید حتی یک نسل بعد از من (اگر هر نسل را دهه به دهه حساب کنیم) به یک نکته ‏برمی‌گردد. به نظرم آن‌چه خیلی مهم است، تغییر بسیار سریعی است که سرزمین ما، مردم ما، و جامعه ما پیدا کرده ‏است. نسل ما از دوران گاوآهن را تجربه کرده تا رسیده به عصر دیجیتال و انفجار اطلاعات… این ضربه و وضعیت ‏گیج‌کننده‌ای است. در حالی که یک آدم اروپایی - روشنفکر یا عادی - دنیای اطرافش به این سرعت تغییر نکرده. حداقل ‏آن جنبه ظاهری و فیزیکی‌اش که بیش‌ترین هجوم را به آدم می‌آورد، زیاد تغییر نکرده. شهرها و محله‌ها زیاد تغییر ‏نکرده‌اند. جاهایی از شهر یا حاشیه‌ها شاید تغییر کرده، اما در خود شهر تغییرات بسیار بسیار کم است. بنابراین، اگر هم ‏از گذشته دل‌بستگی‌هایی وجود داشته باشد، حفظ شده‌اند. آدم می‌تواند به آن مغازه‌ای که در گذشته خرید می‌کرده برود، ‏به همان مدرسه‌ای که می‌رفته سر بزند، از همان کوچه و خیابانی که عبور می‌کرده و همان جور مانده رد شود. این‌ها ‏حضور مداومی دارند. ولی ما در تهران، کافی است یکی‌دو سال گذرمان به محله‌ای نیفتد، بعد که به آن‌جا برگردیم، گم ‏می‌شویم. گیج می‌خوریم. اصلأ آن‌جا را به‌جا نمی‌آوریم. فکر می‌کنم یکی از دلایل گسترش این احساس، این است که ‏یادگارهای گذشته ما به‌سرعت در حال نابود شدن هستند. فقط هم مسأله معماری و بافت شهری نیست؛ مناسبات اجتماعی ‏هم بسیار تغییر کرده و لااقل آدم دلش برای جنبه‌های مثبت گذشته، تنگ می‌شود. این مسأله همراه با بالا رفتن سن ما، ‏اثرش طوری است که انگار داریم نابودی دنیای خودمان را حس می‌کنیم و دل‌مان می‌خواهد به هر چیزی که مربوط به ‏گذشته است - حتی اگر حقیر و خُرد هم باشد - چنگ بزنیم و تسلایی به خودمان بدهیم. شاید این دیدگاه من، از نظر ‏خیلی‌ها، واپس‌گرا باشد و به قولی “کُنش‌مندانه” نباشد. اما فکر می‌کنم نباید آدم‌ها را به دلیل دنیایی که دارند، ملامت ‏کرد. باید درک‌شان کرد. نهایتأ اگر نمی‌توانند بپذیرند، از آن‌ها دوری کنند! اما این که به هر چیزی اعتراض کنند و مدام ‏هجوم ببرند که چرا بقیه هم مثل آن‌ها فکر نمی‌کنند، باعث می‌شود که عده‌ای فکر کنند ژاندارم یا پلیس فرهنگی هستند. ‏چه نیازی هست؟ هر کس دنیای خودش را دارد.‏

‎ ‎اتفاقأ در ادبیات دنیا هم این موضوع سابقه دارد. مثلأ برخی نویسندگان آمریکایی در رثای از بین رفتن ‏بروکلین شعرها و مطلب‌های بسیاری نوشته‌اند، یا نگاهی انقلابی برای حفظ آن جغرافیا داشته‌اند. اما دوایی در ‏داستان‌هایش حالتی از مرگ‌اندیشی دارد. آن‌قدر شیرین نیست که شما جلوه می‌دهید. به نظرم خیلی هم تلخ است. همه ‏چیز دارد محو می‌شود. لحظه‌ای روشن می‌شود و بعد محو می‌شود.‏‎ ‎
خب این که آن چیزها واقعأ دارد محو می‌شود، تلخ است. برای سن شما هنوز خیلی زود است که این احساس را درک ‏کنید! به هر حال آدم از نیمه عمرش در سرازیری به سوی مرگ می‌شتابد، اما فکر می‌کنم که آقای دوایی این دوره از ‏زندگی را خیلی زیبا - و نه تلخ - توصیف می‌کند و این یعنی تلطیف روحیه و نه تلخ‌اندیشی و مرگ‌اندیشی. در جوانی ‏برایم عجیب بود که چرا پیرمردها و میان‌سال‌ها این‌قدر علاقه به گل و گیاه دارند، باغچه درست می‌کنند و با شور و ‏شوق از تاریخچه یک بوته می‌گویند و این‌که از کجا آن را آورده‌اند و کاشته‌اند و هر روز صبح با چه علاقه‌ای آبش ‏می‌دهند و گل‌هایش را می‌شمارند و جزییات چرخه حیاتش را دنبال می‌کنند. به نظرم سرگرمی بی‌خودی می‌آمد. ‏مخصوصأ در شهر ما گرگان که همه چیز سبز بود و همه جا پُر بود از درخت و سبزه. با خودم می‌گفتم این همه گل و ‏گیاه که هست، این‌ها برای چی این کار را می‌کنند؟ بعدأ وقتی خودم به آن سن رسیدم، دیدم پیوند با طبیعت در این سن و ‏سال، بهانه‌ای است برای تداوم زندگی. انگار در آدم‌هایی که به نظر می‌آید در دوره سرازیری عمرشان قرار گرفته‌اند، ‏شوق زندگی به وجود می‌آورد و این چرخه حیات گیاه، می‌شود معنای زندگی و گیاه به آدم سال‌خورده حس طراوت ‏می‌دهد. یکی از چیزهایی که در نوشته‌های پرویز دوایی ظهور می‌کند، همین تکریم طبیعت و ستایش از طبیعت است. ‏در مجموعه جدید نوشته‌هایش – “امشب در سینما ستاره” - چند تا نوشته هست که خالص این احساس را نشان می‌دهد. ‏تعظیم به درخت و گل و خورشید و پروانه و آسمان. شوق زندگی جاویدان یکی از وسوسه‌های باستانی بشر است اما به ‏این درک و نتیجه رسیده که بالاخره نابود خواهد شد. ولی طبیعت پیرامونش قوی و محکم است، مدام زایش پیدا می‌کند و ‏می‌میرد و دوباره زنده می‌شود. انگار آدم می‌خواهد خودش را در این طبیعت محو کند تا به آن وسوسه قدیمی جاودانگی ‏پاسخ بدهد.

‎ ‎فکر می‌کنم این قضیه در «سبز پری» هم بسیار به چشم می‌آید.‏‎ ‎
در بیش‌تر نوشته‌هایش هست، حتی در «بازگشت یکه‌سوار» که خاطرات سینمایی‌اش است اما من عاشق فصل آخرش ‏هستم که ربطی به سینما ندارد و شرح یک آب‌تنی صبح‌گاهی در ییلاق است با پسرخاله‌اش بهرام ری‌پور…

‎ ‎نکته دیگری که در آثار دوایی بسیار برجسته است، عشق او به سینماست: ستایش سینما و در واقع پل زدن ‏از سینما به زندگی فردی خودش. کم‌تر داستان‌نویس ایرانی‌ای را سراغ دارم که یک عامل بیرونی مثل سینما، تئاتر یا ‏مثلأ یک فضای فرهنگی این شکلی، باعث شود از آن نگاه صرفأ تاریخی گذر کند و به یک نگاه شخصی برسد، یا به ‏قول شما سینما را تکریم کند. آیا این بودن پایه سینما و نگاه به عنوان یک موضوع در آثارش باعث نزدیک شدن شخص ‏شما به فضای دوایی نشده؟ اگر شما دوستدار و منتقد سینما نبودید…‏‎ ‎
به نظرم نه‌تنها در دوایی، در همه آدم‌ها یک چیزهایی ذاتی است. مطمئنم که این ویژگی دوایی، مربوط به دوران ‏پیشاسینماست. از قبل از سینما این ذات در او وجود داشته. سینما به عنوان دغدغه‌ای که ماندگار است - تصویر دارد و ‏می‌ماند - این ویژگی را در دوایی تشدید کرده. وقتی آدم ذاتش این باشد، بعد با پدیده‌ای روبه‌رو می‌شود که دارد بعضی ‏از آن دغدغه‌های او را تصویر می‌کند و ماندنی است و می‌شود بعدأ به آن مراجعه کرد. می‌شود با آن رابطه ذهنی ‏برقرار کرد. مهم‌تر از همه این است که در آن دوره‌ای که دوایی و نسل ما به سینما علاقه‌مند شد، سینما چیزی دور از ‏دسترس بود. مثل الان نبود که توی دست و پا افتاده باشد و در دسترس همه باشد. من واقعأ نمی‌دانم که آیا نسل فعلی ‏همان ارتباط و دنیایی را با سینما دارد که نسل‌های قبل‌تر داشت یا نه؟ برای دوایی و آدم‌های آن نسل، فیلم دیدن خیلی ‏سخت بود. سخت به دست می‌آمد. درست مثل یک جفت کفش نو یا یک دست لباس نو برای کسانی که تمکن مالی ‏نداشتند. این‌ها تبدیل به حسرت‌هاشان می‌شد. وقتی به آن می‌رسیدند، برای‌شان خیلی عزیز بود. چیزهایی را که در ‏واقعیت پیدا نمی‌کردند، با جادوی سینما در ذهن‌شان بازسازی می‌کردند. در جواب سوال شما هم باید بگویم که آن ذات ‏خیلی مهم‌تر است تا خود سینما. سینما هم درش هست. ولی آن دنیای مشترکی که وجود دارد، بیش‌تر باعث نزدیکی ‏می‌شود. کما این‌ که کسانی هستند که بسیار بیش‌تر از من به سینما علاقه دارند، ولی ممکن است نوشته‌های دوایی را ‏دوست نداشته باشند.

‎ ‎دوایی در سال 54 از ایران می‌رود و اولین مجموعه داستانش «باغ» را سال 60 منتشر می‌کند که این امر ‏باعث شده خیلی‌ها بگویند مهاجرتش موجب بازگشت روایی او به شهرش شده و این که او درباره گذشته‌اش بنویسد. آیا ‏مهاجرت دوایی عاملی اصلی بود برای به وجود آمدن این ماجرا؟‏‎ ‎
مهاجرت هم این قضیه را تشدید کرد. مثل سینما که آن ذات را تشدید کرد. آیدین آغداشلو در یکی از مطالبش نوشته بود ‏که عکسی از نوجوانی آقای دوایی دیده که پشتش عبارتی نوشته با مضمون حسرت گذشته و یادش به خیر آن وقت‌ها. ‏یعنی از همان موقع این روحیه را داشته. به هر حال فکر می‌کنم مهاجرت 33 ساله دوایی (که در این سال‌ها سفری هم ‏به ایران نداشته)، نوستالژی را در او تقویت کرده است. برخی مهاجران را می‌شناسم که خاطرات و تصویرهایی که از ‏گذشته‌شان در ایران به یاد دارند، بسیار شفاف‌تر و دقیق‌تر از مایی است که در این‌جا زندگی می‌کنیم. خیلی از آن‌ها شاید ‏به خاطر قطع شدن رابطه‌شان با این‌جا، با وسواس بیش‌تری از آن تصویرها و یادها نگهداری کرده‌اند. شاید به این دلیل ‏که در معرض هجوم تغییرات بعدی این‌جا قرار نگرفته‌اند و خاطره‌ها همان جور تازه و شفاف در ذهن‌شان باقی مانده ‏است. کسانی را دیده‌ام که سال‌ها پیش مهاجرت کرده‌اند اما گاهی که پای خاطرات مشترکی به میان می‌آید، چنان با ‏جزییات تعریف می‌کنند که خود من که بخشی از آن خاطره هستم، به هیچ وجه آن جزییات را در یاد ندارم؛ یا با آن ‏یادآوری به خاطر می‌آورم و مواردی هم اصلأ به یادم نمی‌آید.

‎ ‎به نظر شما آثار روایی دوایی از لحاظ فرم کاملأ به داستان تبدیل شده‌اند یا به همان صورت خاطره‌نویسی ‏صرف باقی مانده‌اند؟‎ ‎
من روی این‌جور نوشته‌های دوایی هنوز نمی‌توانم اسم خاصی بگذارم. بیش‌تر به آن‌ها «نوشته» می‌گویم که عنوانی ‏عام‌تر است. چون نه داستان هستند، نه قطعه، نه صرفأ خاطره. در بعضی از کتاب‌ها مثل «ایستگاه آبشار» یا «باغ» ‏آثاری هستند که فرم داستان کوتاه دارند، اما بیش‌تر نوشته‌های او در عین این که مرز مشترکی با برخی قالب‌های ادبی ‏دارند، ولی در چارچوب کامل هیچ کدام از این قالب‌ها هم نمی‌گنجند. حالا دلیلی هم ندارد که حتمأ روی آن‌ها اسمی ‏بگذاریم؛ همین جوری خوب‌اند دیگر!

‎ ‎دوایی در اکثر نوشته‌هایش با یک مخاطب در حال دیالوگ است. مخاطبی که حضور و صدا ندارد اما در ‏شکل روایت دخیل است. در بسیاری از این داستان‌ها این مخاطب فرضی، بهرام ری‌پور است؛ پسرخاله‌اش. توضیحی ‏درباره بهرام ری‌پور می‌دهید؟ و این که چرا این حضور پُررنگ را در نوشته‌های دوایی دارد؟‏‎ ‎
من زنده‌یاد آقای ری‌پور را زیاد از نزدیک نمی‌شناختم. یک بار با او همسفر بودم و به مناسبت‌های کاری - به‌خصوص ‏نزدیک‌های جشنواره فجر که او مسئوولیت تدارک کاتالوگ آن را داشت - گذرمان به هم می‌افتاد. مرد بسیار محترمی ‏بود اما از همین برخوردهای کوتاه و نوشته‌هایش (که اغلب ترجمه و مربوط به سال‌های دور بود) شباهتی بین او و آقای ‏دوایی احساس نمی‌کردم. او آدم درون‌گرایی بود و زیاد خودش را بروز نمی‌داد. با این حال این دو خاطرات کودکی ‏مشترکی داشته‌اند، با هم زندگی کرده‌اند و بخش مهمی از خاطرات کودکی و نوجوانی دوایی آمیخته است با حضور ‏بهرام ری‌پور. به نظرم باید از دریچه ذهن و دنیای دوایی به ری‌پور نگاه کرد و معنای حضور او را در دنیای دوایی ‏یافت.

‎ ‎دو گرایش مهم در باب نقدنویسی پرویز دوایی وجود دارد. اولی کسانی هستند که او را جریان مهم و ‏تأثیرگذاری در تاریخ نقد سینمایی می‌دانند و دوم هم افرادی که اصلأ آن نوع نقدنویسی را برنمی‌تابند. این موافقت و ‏مخالفت از چه چیزی نشأت می‌گرفت؟‎ ‎
باز هم به همان قضیه دنیاهای مشترک و متفاوت بازمی‌گردد. ویژگی نقدهای سینمایی دوایی، جدا از دیدگاه او نسبت به ‏فیلم‌ها، قالب و نثر خاص آن‌هاست. این نکته بود که نوشته‌های او را بسیار تأثیرگذار کرد. اگر کسی ناب‌ترین ایده‌ها را ‏درباره فیلمی داشته باشد، ولی نتواند این ایده‌ها را با نثر و قالبی جذاب بنویسد، هیچ تأثیری نمی‌گذارد و شاید اصلأ ‏نوشته‌اش خوانده نشود. دوایی در دانشگاه ادبیات انگلیسی خوانده بود، پس زبان می‌دانست و این باعث شده بود تا بتواند ‏متن‌های سینمایی غیرفارسی را بخواند و این اطلاعات، نوشته‌هایش را غنی‌تر می‌کرد اما مهم‌تر از آن، همان طبع ‏حساس و لطیف او بود که در نوشته‌هایش راه پیدا می‌کرد و خیلی از نقدهای مهم او تبدیل به یک اثر ادبی می‌شد. دوایی ‏شاخک‌های حسی بسیار قوی‌ای دارد، فیلم را درک می‌کرد و با آن نثر فوق‌العاده‌اش، آن نقدها را می‌نوشت. من الان که ‏به بعضی نقدهای دوایی نگاه می‌کنم، می‌بینم خیلی از زمان خودش جلوتر و پیشروتر بوده‌اند. چندی پیش مصاحبه‌ای از ‏سیروس الوند با پرویز دوایی خواندم که مال حدود 40 سال پیش بود، با موضوع فیلمفارسی؛ در حالی که آن زمان ‏منتقدان و روشنفکران اصلأ طرف فیلمفارسی نمی‌رفتند یا تحلیلی از این جریان نداشتند. اما تحلیل دوایی در آن مصاحبه ‏بسیار واقع‌بینانه است. من یادم نمی‌آید دوایی نقدی بر فیلمفارسی نوشته باشد اما تحلیلی که در آن مصاحبه بود، نشان ‏می‌داد فکر و دیدگاه نسبت به این جریان دارد.‏

‎ ‎مخالفان دوایی چه نظری داشتند و انتقادهای آن‌ها به نوشته‌های او از چه جنسی بود؟‏‎ ‎
یک جمله کلی از قدیم تا امروز در جامعه روشنفکری و میان اهل سینما که هدف نقدها هستند وجود داشته که «این‌ها نقد ‏نیست، نقد باید علمی باشد» دوایی چون احساساتش را وارد نقد می‌کرد، از طرف عده‌ای متهم به این می‌شد که نقدهایش ‏نقد نیست. انواع نقد وجود دارد و هیچ کس نمی‌تواند فقط یک نوع الگو و رویکرد را به همه تحمیل کند. نقد آکادمیک و ‏تحلیل فرم و ساختار و تکنیک بیش‌تر مناسب دانشگاه و محفل فرهنگی است. نقد ژورنالیستی فرق می‌کند و البته میزان ‏لازمی از تحلیل چیزهایی که اشاره کردم، آن را غنی‌تر می‌کند. دوایی مثل ما ژورنالیست بود و نقدهای ژورنالیستی ‏قوی و تأثیرگذار می‌نوشت. او منتقد بانفوذ زمان خودش بود و در میان نویسندگان، اهل سینما و خوانندگان مطبوعات، ‏طرفداران بسیار داشت و این موقعیت البته باعث غلیان حسادت هم می‌شود. آدم محبوب، دشمن هم دارد. با این حال به ‏جز کسانی که مرزها را مخدوش می‌کنند و فرق نقد ژورنالیستی و آکادمیک (یا علمی) را نمی‌دانند یا نادیده می‌گیرند، ‏برخی از مخالفت‌ها هم از سر تفرعن بود.

‎ ‎این نظر نیز درباره دوایی و پاره‌ای هم‌فکرانش وجود دارد که ایشان واقعیت‌های تاریخی و رئالیسم را رها ‏کرده‌اند و به دوره و روزگاری خاص چسبیده‌اند و درباره‌اش صحبت می‌کنند.‏‎ ‎
این نگاهی سیاسی است. تعهد و متعهد توی گیومه! من اصلأ ضرورتی نمی‌بینم که یک منتقد حتمأ دارای چنین گرایشی ‏باشد تا بشود برایش ارزشی قائل شد. دیدگاهی هم هست که می‌گوید نقد مکالمه مخاطب است با اثر، حتی جدا و فارغ از ‏صاحب اثر. دوایی در مورد فیلم‌هایی که دوست داشته، همیشه در حال مکالمه با آثار بوده و این‌ها را ثبت می‌کرده و ‏آن‌هایی که دنیای مشترک با او داشتند، می‌پذیرفتند و دوست داشتند. دوایی در تمام این سال‌هایی که با هم مکاتبه و ‏مکالمه داریم، نگاهی کنایی به «نقد» دارد و گاهی تلویحأ عبارت «نقد علمی» را دست می‌اندازد؛ البته به عنوان یک ‏واکنش در برابر دیدگاهی افراطی و جزمی که معتقد است احساسات را نباید در نقد هنری راه داد. در حالی که هنر در ‏وهله اول با احساسات ما سروکار دارد و خیلی که قوی باشد، بعدش می‌تواند به قول علما راه به ساحت اندیشه و تفکر و ‏فلسفه و چه و چه ببرد. شاید به همین دلیل است که بیش از 3 دهه است در برابر نقدنویسی مقاومت کرده و بیش‌تر ‏دوست دارد در مورد چیزهایی که دوست دارد بنویسد و از کنار چیزهایی که دوست ندارد، که در واقع اکثر ‏فرآورده‌های سینمای جدید آمریکا هستند، حداکثر با کنایه و متلکی می‌گذرد. چون معتقد است چرا وقتی اثری را دوست ‏نداریم، دیگران و خودمان را آزار بدهیم تا توضیح بدهیم این چه‌قدر بد است.

‎ ‎فکر می‌کنم منتقدی در جایی نوشت اکثر هنرمندان ما در تهران به شکوفایی رسیدند، اما بعد در پاره‌ای ‏آثارشان شروع کردند به نادیده گرفتن این بستر بارورکننده. از این منظر تهران در آثار دوایی به عنوان یک مفهوم و ‏حافظه حضور دارد. پس با توجه به ذهنیت اولیه پاره‌ای از مخاطبان دوایی نسبت به تهران او دافعه دارند. خیلی‌ها او را ‏با عنوان این که چون نویسنده تهران است و برای ایشان چیزی ندارد می‌رانند و این آثار را دور از خود ‏می‌دانند.‏‎ ‎‏
واقعأ این‌جوری است؟ اگر هم باشد، این یک واکنش است و بیش‌تر هم واکنش همین نسل جدید. درست مثل همان قضیه ‏حسادتی که اشاره کردم؛ شاید هم ناخودآگاه! این ریشه در تمایز دو دنیا دارد. این که دنیای دوایی و شهر او این‌قدر ‏رویایی بوده (لااقل به روایت او) و حالا ما این را نداریم. درست مثل این که مدام بیایم شما را حسرت بدهم که من ‏چیزهایی دارم که شما ندارید؛ دلت بسوزد! شاید این واکنش است. واکنشی نسبت به نابودی و تخریب شدن چیزهایی که ‏بوده و دلیل نداشته این‌قدر زود از بین برود. زمان که متوقف نمی‌شود، اما نشانه‌هایی بوده‌اند که از ریشه‌های ما حکایت ‏می‌کردند و این برخورد واکنشی است به قطع شدن یا سست شدن آن ریشه‌ها، وگرنه من فکر نمی‌کنم کسی با گذشت ‏زمان مخالفتی یا در برابرش مقاومت مفیدی داشته باشد! مخالفت با از میان رفتن نشانه‌های یادآورنده‌ای است که تخریب ‏شده‌اند و فکر می‌کنم این قضیه حسرت‌خواری در نویسندگان غربی هم، بیش‌تر در میان آن‌هایی بوده که دیده‌اند ‏دنیای‌شان به‌سرعت در حال عوض شدن و نابود شدن است.

‎ ‎محمد قائد نوشته‌ای دارد در کتاب «دفترچه خاطرات و فراموشی» با عنوان «نوستالژی چیست؟» که در آن ‏بحث می‌کند بسیاری از واقعیت‌های تاریخی و اجتماعی‌ای که در گذشته هنرمند وجود داشته‌اند امور سیاه و تلخ بوده‌اند ‏که گذشت زمان ترمیم‌شان کرده. با این تئوری، نوستالژی از دل احساس و کشف فردی بیرون می‌آید نسبت به عناصر ‏مختلف دوران گذشته. کار دوایی در داستان‌ها هم همین است. یعنی مدام با تأکید بر سیاهی، فقر و نیاز، گوشه‌ای امن و ‏ذهنی می‌آفریند برای زیستن در زمان. سوال من این است که با وجود آن همه تلخی چرا نویسنده‌ای مثل دوایی دنبال ‏روشنایی و امید می‌گردد؟‎ ‎
به خاطر نیاز. آدم باید بیمار باشد که دنبال سیاهی و پلشتی بگردد. ذهن سالم دنبال لطافت می‌گردد. دوایی بر سیاهی و ‏تلخی تأکید نمی‌کند؛ اتفاقأ از کنار آن‌ها سریع می‌گذرد. تأکید او بر زیبایی و رویاست. او تقدیس‌کننده و تحسین‌کننده عشق ‏و زیبایی و رویاست. خودش در همین نوشته‌ها درباره جنبه‌های منفی آن روزگار توضیح می‌دهد، اما از آن‌ها خیلی ‏سریع می‌گذرد. مثل داستان «خواب اقاقیا» که راوی از محله‌های زیبا و پُردرخت که دخترکان «خوش‌رو» دارد، وقتی ‏سریع به محله خودش برمی‌گردد از کنار دیوارهای خرابه و کوچه‌های تاریک و پیرمرد تراخمی خیلی زود می‌گذرد، ‏چون نمی‌خواهد سیاهی و تلخی پیرامونش رویای خوش او را درهم بریزد. خودش را به خانه می‌رساند، به بستر می‌رود ‏و روانداز را روی سرش می‌کشد تا بتواند رویایش را تداوم بخشد.

‎ ‎خود شما چه‌قدر به گذشته فکر می‌کنید؟‎ ‎
خیلی زیاد. اتفاقأ همین تازگی به زادگاهم گرگان رفته بودم که خیلی خوش گذشت و مطلبی هم درباره‌اش نوشتم و ‏توضیح مفصلی دادم درباره قضیه. می‌دانید، یک جور حسرت‌خواری است برای فرصت‌های از دست‌رفته. من هم مثل ‏خیلی از آدم‌های دیگر زندگی سختی داشتم و حسرت‌خواری برای گذشته به معنای افسوس بابت دوران تنعم و توانمندی ‏نیست. اصلأ هم معنای سیاسی ندارد. کاملأ شخصی است. دل‌بستگی به نشانه‌های دورانی است که همه چیز ‏معصومانه‌تر و سرراست‌تر بود؛ گرچه فقیرانه‌تر و کوچک‌تر. الان حسرتم بابت این است که ای کاش با نگاه و ‏اطلاعات امروزم برمی‌گشتم به گذشته تا اولأ از آن دوره بیش‌تر لذت ببرم و ثانیأ اشتباه‌های گذشته را جبران کنم. ‏نوستالژی من چنین مشخصاتی دارد. از آن چیزهای ناممکن است ولی رویای دل‌پذیری است که خیلی دل‌چسب و ‏تسکین‌دهنده است، تلطیف‌کننده روح و جان است. ‏

منبع : اعتماد ملی