کوروس بابائی در واقع مرا به کیهان برد، هرچند فرستاده استاد بزرگوار دکتر صدرالدین الهی بودم. سال 1348 تازه بیست ساله شده بودم، روزهای اول سال دوم دانشکده بود ودر بدر دنبال کار می گشتم که خرج خانواده را تامین کنم. روزی که داشتم از تلفن عمومی دانشکده به آگهی های کار تلفن می زدم، مسئول امور دانشجوئی هم منتظر نوبت بود. لابد شنید چه می گویم که وقتی تلفنم تمام شد، مراکنار کشید و پرسید:
- دنبا ل کار می گردی؟
- بله.
- هر نوع کاری؟
- بله.
- با من بیا.
او از پله ها بالا رفت و من دنبالش و از اتاق رئیس دپارتمان روزنامه نویسی سر درآوردیم. دکتر صدرالدین الهی با استاد انشای ما زنده یاد دکترمصطفی بی آزار نشسته بودند و صدای خنده شان اتاق را می لرزاند. لابد یاد ایام پیش از 28 مرداد را می کردند که هر دوهم سنگر بودند.
رئیس امور دانشجوئی مرا معرفی کردو گفت در جست وجوی کارم. دکتر الهی پرسید:
- بلدی بنویسی؟
بجای من استاد بی آزار گفت:
- تو کلاس ما تنهاکسیه که بلده، خوبم بلده.
حرفش برای دکتر الهی حجت بود که تلفن را برداشت، جائی را گرفت وبه طرف گفت:
- مادر… یک نفر برایت می فرستم. پوستش را بکن که روزنامه نویس شود.
گوشی را گذاشت و گفت:
- می روی کیهان. سرویس حوادث.آقای بلوری.
از همان جا یکراست رفتم کیهان. نگهبان تحویلم نگرفت وگفت:
- آقای بلوری نیستند… تازه مگر می شود ایشان را به این آسانی دید…
یک هفته رفتم و آمدم و آقای بلوری نبود که نبود. روزی، آقای امینیان نگهبان که بعد ها می دوید تا در را برایمان بازکند و بعد ازانقلاب که همسرم رفت مدارک بیمه ما رابگیرد دیگر او را نمی شناخت، جوان چهارشانه خندانی را نشانم داد که دوان دوان داشت می رفت. نگهبان گفت:
- این کوروس بابائی است، با او حرف بزن. می تواند تو راببرد بالا.
کورس بابائی را می شناختم. کتاب معروفش “امشب اشکی می ریزد” را صد دفعه خوانده بودم. پیش دویدم و صدایش کردم. در حیاط کیهان ایستاد تارسیدم. سلام کردم وگفتم:
- کتاب شما را هزار بار خوانده ام…
بی هیچ محاسبه ای گفته بودم. دیدن نویسنده کتاب چنان مسحورم کرده بود که اصل موضوع یادم رفته بود. نمی دانستم ”امشب اشکی می ریزد” تکیه گاه زندگی کوروس است. کوروس بطرف اتوموبیل جیپ کیهان که منتظرش بود تا دنبال خبر برود، رفت و در این فاصله کوتاه درباره کتاب حرف زدیم. وقتی داشت سوار می شد، موضوع راگفتم. اول گفت:
- خوب فردا بیا…
بعد مکثی کرد وپیاده شد. دست مرا گرفت. از پله ها با رفتیم. پیچیدیم دست چپ و وارد تحریریه سابق کیهان شدیم باصندلی های چوبی لهستانی و میزهای آهنی اش. کوروس مرابه مرد قد بلندی که نگهبان گفته بود نیست، معرفی کرد : محمد بلوری ـ که رحمان اسمش راگذاشته بودپیرمرد خنزر پنزری- دبیر سرویس حوادث کیهان.
ومن وارد سرزمین غول ها شدم. کیهان- اگر علیرضا نوری زاده عزیز اعتراض نکند- روزنامه اول بود، سرویس حوادث در قلب آن. سرویس حوادث تامیز سر دبیرفاصله زیادی نداشت، اما از من تا زنده یاد دکتر مهدی سمسارهزار سال فاصله نوری بود. خسرو گلسرخی، رحمان هاتفی، هوشنگ حسامی، حسام الدین امامی، فریدون گیلانی و….
قلب سرویس حوادث، کوروس بود. اسم کاملش کوروس عسگر بابائی بود. خودش اصرار داشت که عسگر را بکارنبرد و ما “عسگرآقا” ـ بالهجه ترکی- صدایش می کردیم. کوروس، مردیک حوادث. معلم هم بود و درکیهان هم کار می کرد. به هر منبع خبری دست می یافت. هر جاکسی نمی توانست برود، کوروس می رفت. من هم درکنارش دویدم و دویدم تایک سال بعدتازه توانستم اجازه نشستن روی صندلی را بگیرم. مثل حالا نبود که از راه نرسیده سردبیر می شوی. بگذرم از این اندوه بر باد رفتن حرفه روزنامه نگاری.
تا انقلاب شد و هنوز نوروز 1357 نشده بود که ما را پا کسازی کردند. نویسندگان روزنامه ای که در صف اول انقلاب بود و روزهای “ شاه رفت” و “امام آمد” با تیراژ افسانه ای یک میلیون و دویست هزار نسخه منتشر شد، “ضدانقلاب” شدیم و کسانی که هرروز با شعارهای واحد کوچه کیهان راپر می کردند و خواستار اعدام ما می شدند. و “پاکسازی” شدیم.
سال 1358 کیهان با تحریریه جدیدی شروع کرد که فقط چند نفر از قدیمی ها تویش بودند. یکی از آنها کوروس بود. نمی دانست که حالا دیگر”امشب اشکی می ریزد” ـ این رمان کوچک سانتی مانتال- مدرک جرم است. از مدرسه بیرونش کردند که با این کتاب دختران را فاسد کرده است. کوروس ماند و خرج دو همسرش. سالها بعد به من گفت:
- مجبور شدم التماس کنم… می فهمی التماس؟
از التماس هایش که به تنگ آمدند، بهترین خبرنگار حوادث تاریخ مطبوعات ایران را گذاشتند خبر نگار کشیک شب…
- شب های روی میز می خوابیدم… ماهی سه هزار تومان به من می دادند… مدام تحقیرم می کردند. امشب اشکی می ریزد را می زدند توی سرم…
این اندوه گران، مرد نیرومند را که باهر دستش یک نفر را بلند می کرد، به سمت “مسکن” برد. اعتیاد.
بعد باخفت بیرونش کردند. حتی پول سی سال کار در کیهان را هم به او ندادند. بعد سرگردانی آمد. دربدری. از این مجله به آن روزنامه. کار دیگری بلدنبود. آخر او کوروس بابائی بود. هر دری را می گشود.و حالا همه درها بسته بود. نوآمدگان یکشبه روزنامه نویس و سردبیر شده، کسی را قبول نداشتند.
اینها را سالها بعد شنیدم. وقتی بعد از شش سال زندان آمده بودم. با اسم مستعار، سردبیر گزارش فیلم بودم. از بچه های سرویس حوادث خبرداشتم. محمد بلوری که می تواند هر روزنامه ای را سه ماهه راه صد ساله ببرد، وسایل خانه می فروخت. مسعود بهادران و جلال هاشمی به آن دنیا رفته بودند. علی پاداش گاهی به من و مصطفی امیرکیانی که دوباره درمجله همکار شده بودیم سرمی زد و خبر همه قدیمی ها را داشت وخبر کوروس راهم.
و روزی که کوروس آمد، ازآن مرد زیبا چیزی باقی نمانده بود. باید هر شب برایش اشک ها می ریخت.
و چند روز بعد کسی تلفن زد و گفت کوروس خودش را کشت. دراوج جنون ناتوانی باکارد بزرگ آشپزخانه ابتدا خواسته بود زن و فرزندش را بکشد و بعد خودش را. دست ناتوانش آن دو رامجروح کرد، اماچاقو را تادسته در قلب خودش نشاند.
خبرنگار اسطوره ای حوادث ایران، درست مثل یکی از صدهاصحنه ای که گزارش اختصاصی اش راداده بود، با خونش روی آینه نوشت:
- ما گرسنه ایم…
احمدالهیاری را من اما به کیهان آوردم. همان کیهانی که از چپ چپ تا راست راست در آن کار می کردند. همان کیهانی که مثل قلب مهربانی همه را به خود جذب می کرد و به رنگ لبخند “دکتر” در می آورد. سناتور شاه و صاحب یکی از بزرگترین مطبوعات خاورمیانه، اما سخی، اما گشاده رو، اما آزاده. دانشجوی بی پشتوانه ای که من بودم حالاسردبیر شب شده بودم. سنت دکتر مصباح زاده وآرمان رحمان بود که به هرکس می توانیم کمک کنیم. مستقیم و غیر مستقیم.
شاید جلال سر فراز بود که خبر داد احمداللهیاری اوضاع خرابی دارد. انگار خودش هم او را از “جوب” جمع کرد و آورد. سر و سامانش دادیم. کاری برایش تراشیدیم. شعرهایش را خوانده بود. استعدادی داشت که جلال آل احمد هم به آن اشاره کرده است. یک بارهم در کافه چارلی سفارشش راکرد.
روز اولی که احمداحیاء شد و آمد، از او پرسیدم:
- در شهر حرف های زیادی پشت سرت می زنند…
پک بلندی به سیگار زد و گفت:
- از من هیچ جریان سیاسی نمی گذرد…
و ماند و انقلاب شد و دیگر خبری از او نداشتم. جوری که خبرگزاری فارس در خبر مرگش نوشته که همین پریروز بوده، او هم به کیهان برگشت. دوباره معتاد.دربدری او وکوروس راهم سرنوشت کرده بود. کوروس دیگر بدرد کیهان نمی خورد، اما احمد چرا. خبرش که با “بخش پژوهش های کیهان” کار می کند و حالا در خبر فوتش نوشته اند، خیلی زود درز کرد. بله. احمد، آدم اینها شد. هرچه می گفتند می نوشت. شد “الف- خراسانی” شد “ ه- خراسانی” شد هزار اسم دیگر. نوشت ونوشت. می دانم که با من وهمسرم خصومتی نداشت، اما دستور را باخاطرات خودش از ما می آمیخت و می نوشت. می گفتند اوست، اما باور نمی کردیم. می گفتند مطالبی را هم که به اسم من تمام شد او نوشته است؛ باورنمی کردیم. روزی که مطلبی سراپا دشنام های رکیک در باره همسرم در کیهان منتشر کرد، او به خشم درآمد و به آقای عباس سلیمی نمین که درآن موقع کیهان بود تلفن زد. سلیمی نمین بودکه گفت:
- ما که شما را نمی شناسیم. اینها را همکار قدیمی خودتان می نویسد.
و اسم احمد را برد.
حالا احمد هم مرده است. و من دلم برای او و کوروس هردو می گیرد. هر دو قربانی کیهان شدند.
اگر کیهان همان کیهان بود، حالاهر دو پیر مردهائی بودند محترم وشاید بازنشسته که به رسم کیهان گوشه ای کار آرامی می گرفتند. احمد شعرش رامی گفت. کوروس شاید جلد دوم “امشب اشکی می ریزد” را می نوشت.
حالا هردو درگورخفته اند. یکی با چاقوئی که اندیشه کیهانی بر سینه اش نشانده است، دیگری با روحی که شیطان در ازای زندگیش از او خرید. و هر دو از ناگزیری به این راه رفتند. آنطور که برشت حکمیانه گفت: “آدم، آدم است” و قهرمانی استثناء است و برای همین هم ما انسان های عادی قهرمانان را دوست داریم.
کوروس و احمد هم قهرمان نبودند. زمانه ای که کیهان ظلم را جانشین کیهان عشق کرد، و اندیشه ای که جز خود را بر نمی تابد و از روح استبدادی ایرانی شعله می کشد، قاتلان کوروس و احمد و من و هزاران تن مانند مایند که یا کشته شدیم، یا ازمیهن خود به غربت آمدیم ویا در غربت میهن، غرور خود را زمین گذاشتیم تا گرسنه نمانیم.
کوروس و احمد فقط دو قربانی کیهان اند.