دو قربانی کیهان

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

کوروس بابائی در واقع مرا به کیهان برد، هرچند فرستاده استاد بزرگوار دکتر صدرالدین الهی بودم. سال 1348 تازه ‏بیست ساله شده بودم، روزهای اول سال دوم دانشکده بود ودر بدر دنبال کار می گشتم که خرج خانواده را تامین کنم. ‏روزی که داشتم از تلفن عمومی دانشکده به آگهی های کار تلفن می زدم، مسئول امور دانشجوئی هم منتظر نوبت بود. ‏لابد شنید چه می گویم که وقتی تلفنم تمام شد، مراکنار کشید و پرسید:‏

‏- دنبا ل کار می گردی؟

‏- بله.‏

‏- هر نوع کاری؟

‏- بله.‏

‏- با من بیا.‏

او از پله ها بالا رفت و من دنبالش و از اتاق رئیس دپارتمان روزنامه نویسی سر درآوردیم. دکتر صدرالدین الهی با ‏استاد انشای ما زنده یاد دکترمصطفی بی آزار نشسته بودند و صدای خنده شان اتاق را می لرزاند. لابد یاد ایام پیش از ‏‏28 مرداد را می کردند که هر دوهم سنگر بودند.‏

رئیس امور دانشجوئی مرا معرفی کردو گفت در جست وجوی کارم. دکتر الهی پرسید:‏

‏- بلدی بنویسی؟

بجای من استاد بی آزار گفت:‏

‏- تو کلاس ما تنهاکسیه که بلده، خوبم بلده.‏

حرفش برای دکتر الهی حجت بود که تلفن را برداشت، جائی را گرفت وبه طرف گفت:‏

‏- مادر… یک نفر برایت می فرستم. پوستش را بکن که روزنامه نویس شود.‏

گوشی را گذاشت و گفت:‏

‏- می روی کیهان. سرویس حوادث.آقای بلوری.‏

از همان جا یکراست رفتم کیهان. نگهبان تحویلم نگرفت وگفت:‏

‏- آقای بلوری نیستند… تازه مگر می شود ایشان را به این آسانی دید…‏

یک هفته رفتم و آمدم و آقای بلوری نبود که نبود. روزی، آقای امینیان نگهبان که بعد ها می دوید تا در را برایمان ‏بازکند و بعد ازانقلاب که همسرم رفت مدارک بیمه ما رابگیرد دیگر او را نمی شناخت، جوان چهارشانه خندانی را ‏نشانم داد که دوان دوان داشت می رفت. نگهبان گفت:‏

‏- این کوروس بابائی است، با او حرف بزن. می تواند تو راببرد بالا.‏

کورس بابائی را می شناختم. کتاب معروفش “امشب اشکی می ریزد” را صد دفعه خوانده بودم. پیش دویدم و صدایش ‏کردم. در حیاط کیهان ایستاد تارسیدم. سلام کردم وگفتم:‏

‏- کتاب شما را هزار بار خوانده ام…‏

بی هیچ محاسبه ای گفته بودم. دیدن نویسنده کتاب چنان مسحورم کرده بود که اصل موضوع یادم رفته بود. نمی دانستم ‏‏”امشب اشکی می ریزد” تکیه گاه زندگی کوروس است. کوروس بطرف اتوموبیل جیپ کیهان که منتظرش بود تا دنبال ‏خبر برود، رفت و در این فاصله کوتاه درباره کتاب حرف زدیم. وقتی داشت سوار می شد، موضوع راگفتم. اول گفت:‏

‏- خوب فردا بیا…‏

‏ بعد مکثی کرد وپیاده شد. دست مرا گرفت. از پله ها با رفتیم. پیچیدیم دست چپ و وارد تحریریه سابق کیهان شدیم ‏باصندلی های چوبی لهستانی و میزهای آهنی اش. کوروس مرابه مرد قد بلندی که نگهبان گفته بود نیست، معرفی کرد : ‏محمد بلوری ـ که رحمان اسمش راگذاشته بودپیرمرد خنزر پنزری- دبیر سرویس حوادث کیهان.‏

ومن وارد سرزمین غول ها شدم. کیهان- اگر علیرضا نوری زاده عزیز اعتراض نکند- روزنامه اول بود، سرویس ‏حوادث در قلب آن. سرویس حوادث تامیز سر دبیرفاصله زیادی نداشت، اما از من تا زنده یاد دکتر مهدی سمسارهزار ‏سال فاصله نوری بود. خسرو گلسرخی، رحمان هاتفی، هوشنگ حسامی، حسام الدین امامی، فریدون گیلانی و….‏

قلب سرویس حوادث، کوروس بود. اسم کاملش کوروس عسگر بابائی بود. خودش اصرار داشت که عسگر را بکارنبرد ‏و ما “عسگرآقا” ـ بالهجه ترکی- صدایش می کردیم. کوروس، مردیک حوادث. معلم هم بود و درکیهان هم کار می کرد. ‏به هر منبع خبری دست می یافت. هر جاکسی نمی توانست برود، کوروس می رفت. من هم درکنارش دویدم و دویدم ‏تایک سال بعدتازه توانستم اجازه نشستن روی صندلی را بگیرم. مثل حالا نبود که از راه نرسیده سردبیر می شوی. ‏بگذرم از این اندوه بر باد رفتن حرفه روزنامه نگاری.‏

تا انقلاب شد و هنوز نوروز 1357 نشده بود که ما را پا کسازی کردند. نویسندگان روزنامه ای که در صف اول انقلاب ‏بود و روزهای “ شاه رفت” و “امام آمد” با تیراژ افسانه ای یک میلیون و دویست هزار نسخه منتشر شد، “ضدانقلاب” ‏شدیم و کسانی که هرروز با شعارهای واحد کوچه کیهان راپر می کردند و خواستار اعدام ما می شدند. و “پاکسازی” ‏شدیم.‏

‏ سال 1358 کیهان با تحریریه جدیدی شروع کرد که فقط چند نفر از قدیمی ها تویش بودند. یکی از آنها کوروس بود. ‏نمی دانست که حالا دیگر”امشب اشکی می ریزد” ـ این رمان کوچک سانتی مانتال- مدرک جرم است. از مدرسه ‏بیرونش کردند که با این کتاب دختران را فاسد کرده است. کوروس ماند و خرج دو همسرش. سالها بعد به من گفت:‏

‏- مجبور شدم التماس کنم… می فهمی التماس؟‏

از التماس هایش که به تنگ آمدند، بهترین خبرنگار حوادث تاریخ مطبوعات ایران را گذاشتند خبر نگار کشیک شب…‏

‏- شب های روی میز می خوابیدم… ماهی سه هزار تومان به من می دادند… مدام تحقیرم می کردند. امشب اشکی می ‏ریزد را می زدند توی سرم…‏

این اندوه گران، مرد نیرومند را که باهر دستش یک نفر را بلند می کرد، به سمت “مسکن” برد. اعتیاد.‏

‏ بعد باخفت بیرونش کردند. حتی پول سی سال کار در کیهان را هم به او ندادند. بعد سرگردانی آمد. دربدری. از این ‏مجله به آن روزنامه. کار دیگری بلدنبود. آخر او کوروس بابائی بود. هر دری را می گشود.و حالا همه درها بسته بود. ‏نوآمدگان یکشبه روزنامه نویس و سردبیر شده، کسی را قبول نداشتند.‏

‏ اینها را سالها بعد شنیدم. وقتی بعد از شش سال زندان آمده بودم. با اسم مستعار، سردبیر گزارش فیلم بودم. از بچه های ‏سرویس حوادث خبرداشتم. محمد بلوری که می تواند هر روزنامه ای را سه ماهه راه صد ساله ببرد، وسایل خانه می ‏فروخت. مسعود بهادران و جلال هاشمی به آن دنیا رفته بودند. علی پاداش گاهی به من و مصطفی امیرکیانی که دوباره ‏درمجله همکار شده بودیم سرمی زد و خبر همه قدیمی ها را داشت وخبر کوروس راهم.‏

و روزی که کوروس آمد، ازآن مرد زیبا چیزی باقی نمانده بود. باید هر شب برایش اشک ها می ریخت.‏

و چند روز بعد کسی تلفن زد و گفت کوروس خودش را کشت. دراوج جنون ناتوانی باکارد بزرگ آشپزخانه ابتدا ‏خواسته بود زن و فرزندش را بکشد و بعد خودش را. دست ناتوانش آن دو رامجروح کرد، اماچاقو را تادسته در قلب ‏خودش نشاند. ‏

خبرنگار اسطوره ای حوادث ایران، درست مثل یکی از صدهاصحنه ای که گزارش اختصاصی اش راداده بود، با ‏خونش روی آینه نوشت:‏

‏- ما گرسنه ایم…‏

‏ ‏

احمدالهیاری را من اما به کیهان آوردم. همان کیهانی که از چپ چپ تا راست راست در آن کار می کردند. همان کیهانی ‏که مثل قلب مهربانی همه را به خود جذب می کرد و به رنگ لبخند “دکتر” در می آورد. سناتور شاه و صاحب یکی از ‏بزرگترین مطبوعات خاورمیانه، اما سخی، اما گشاده رو، اما آزاده. دانشجوی بی پشتوانه ای که من بودم حالاسردبیر ‏شب شده بودم. سنت دکتر مصباح زاده وآرمان رحمان بود که به هرکس می توانیم کمک کنیم. مستقیم و غیر مستقیم. ‏

شاید جلال سر فراز بود که خبر داد احمداللهیاری اوضاع خرابی دارد. انگار خودش هم او را از “جوب” جمع کرد و ‏آورد. سر و سامانش دادیم. کاری برایش تراشیدیم. شعرهایش را خوانده بود. استعدادی داشت که جلال آل احمد هم به آن ‏اشاره کرده است. یک بارهم در کافه چارلی سفارشش راکرد.‏

روز اولی که احمداحیاء شد و آمد، از او پرسیدم:‏

‏- در شهر حرف های زیادی پشت سرت می زنند…‏

پک بلندی به سیگار زد و گفت:‏

‏- از من هیچ جریان سیاسی نمی گذرد…‏

و ماند و انقلاب شد و دیگر خبری از او نداشتم. جوری که خبرگزاری فارس در خبر مرگش نوشته که همین پریروز ‏بوده، او هم به کیهان برگشت. دوباره معتاد.دربدری او وکوروس راهم سرنوشت کرده بود. کوروس دیگر بدرد کیهان ‏نمی خورد، اما احمد چرا. خبرش که با “بخش پژوهش های کیهان” کار می کند و حالا در خبر فوتش نوشته اند، خیلی ‏زود درز کرد. بله. احمد، آدم اینها شد. هرچه می گفتند می نوشت. شد “الف- خراسانی” شد “ ه- خراسانی” شد هزار ‏اسم دیگر. نوشت ونوشت. می دانم که با من وهمسرم خصومتی نداشت، اما دستور را باخاطرات خودش از ما می ‏آمیخت و می نوشت. می گفتند اوست، اما باور نمی کردیم. می گفتند مطالبی را هم که به اسم من تمام شد او نوشته است؛ ‏باورنمی کردیم. روزی که مطلبی سراپا دشنام های رکیک در باره همسرم در کیهان منتشر کرد، او به خشم درآمد و به ‏آقای عباس سلیمی نمین که درآن موقع کیهان بود تلفن زد. سلیمی نمین بودکه گفت:‏

‏- ما که شما را نمی شناسیم. اینها را همکار قدیمی خودتان می نویسد.‏

و اسم احمد را برد.‏

‏ حالا احمد هم مرده است. و من دلم برای او و کوروس هردو می گیرد. هر دو قربانی کیهان شدند.‏

اگر کیهان همان کیهان بود، حالاهر دو پیر مردهائی بودند محترم وشاید بازنشسته که به رسم کیهان گوشه ای کار آرامی ‏می گرفتند. احمد شعرش رامی گفت. کوروس شاید جلد دوم “امشب اشکی می ریزد” را می نوشت.‏

حالا هردو درگورخفته اند. یکی با چاقوئی که اندیشه کیهانی بر سینه اش نشانده است، دیگری با روحی که شیطان در ‏ازای زندگیش از او خرید. و هر دو از ناگزیری به این راه رفتند. آنطور که برشت حکمیانه گفت: “آدم، آدم است” و ‏قهرمانی استثناء است و برای همین هم ما انسان های عادی قهرمانان را دوست داریم.‏

کوروس و احمد هم قهرمان نبودند. زمانه ای که کیهان ظلم را جانشین کیهان عشق کرد، و اندیشه ای که جز خود را بر ‏نمی تابد و از روح استبدادی ایرانی شعله می کشد، قاتلان کوروس و احمد و من و هزاران تن مانند مایند که یا کشته ‏شدیم، یا ازمیهن خود به غربت آمدیم ویا در غربت میهن، غرور خود را زمین گذاشتیم تا گرسنه نمانیم.‏

کوروس و احمد فقط دو قربانی کیهان اند.‏