راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

ماشین مشدی سبزدلی

 

 

آقا سبزواری یک بنز دیزل قدیمی داشت که بتنهائی یکی از بزرگترین تفریحات علی و رفقایش محسوب میشد. از همان بنزهائی که رنگ به رنگ در جاده‌های شمال مسافرکشی می‌کردند و انگار قرار بود چندین نسل را در این جاده‌ها جابجا بکنند و بعضاً ته دره هم بفرستند. بنز آقا سبزواری نه قفل داشت و نه در و پیکر درست حسابی. از آنجا که همیشه هم خراب بود خود آقا سبزواری چند متر شلنگ آتش‌نشانی به سپر جلو بسته بود که لوازم برای بکسل شدن در تمام شرایط مهیا باشد. حسن بزرگتر “همیشه خرابی” ماشین آقا سبزواری این بود که در یک موقعیت فوق استراتژیک، درست بیخ دیوار خونه‌ی آقا الهامی‌فر که تصادفاً درخت آلوچه‌ی سر به فلک کشیده‌ای هم داشت که از طریق پشت‌بام کاملاً قابل دسترس بود پارک شده بود و شرایط رفت و آمد بچه‌ها به بالای پشت‌بام و تاراج درخت و بازگشت با کمترین آسیب‌دیدگی را کاملاً آسان می‌کرد.

چاره‌ای نبود، در زمانی که از تمام بلندگوها نعره‌های رزم و جهاد و جنگ شنیده میشد، تفریحات بچه‌ها هم چریکی شده بود. تقریباً هر شب در انتهای خیابان‌گردی‌های بی‌هدف و اتلاف جوانی‌های معمول و بازگشت به خانه کار بچه‌ها این بود که بنز آقا سبزواری را هل بدهند ببرند سه چهارتا کوچه آنورتر یک گوشه‌ای بگذارند و در بروند. ماشین هم که در و پیکر خاصی نداشت و هدایتش ساده بود. هر روز صبح هم موقع مدرسه رفتن بی‌تفاوت از کنار مأمورین آگاهی‌ای رد بشوند که با اینکه صد دفعه ماشین را در کوچه‌های اطراف پیدا کرده بودند ولی هر بار که بچه‌ها نسبت به جابجائی ماشین اقدام می‌کردند، انگار هم آقا سبزواری جدیت داشت که بدون نگاه به کوچه‌های اطراف به پلیس زنگ بزند و هم آگاهی‌چی‌ها اصرار داشتند که باز هم بیایند و دنبال سارق و یا سارقین احتمالی بگردند. اصلاً طوری شده بود که اگر یک شب ماشین سر جایش نبود بچه‌ها خیال می‌کردند که راستی راستی کسی آمده آنرا دزدیده. هر چند که حرف مشترک همه این بود: این لگن رو تو کوره ذوب‌آهن هم کسی حاضر نیست بندازه چه به اینکه بدزده.

ارتفاع بنز هم کاملاً برای دسترسی به پشت‌بام آقا الهامی‌فر مناسب بود. طی یک تفریح پارتیزانی دیگر، موقع بهار، بچه‌ها شب‌ها اول از طریق طاق بنز آقا سبزواری به تیر تلفنی که تا پشت‌بام بالا می‌رفت می‌رسیدند، بعد با هنرهای رزمی خاصی که نظیرش تقریباً وجود نداشت از همان تیر تلفن صعود می‌کردند و بعد خودشان را از لبه‌ی پشت‌بام به خود پشت‌بام می‌انداختند. همانجا کفشهایشان را در می‌آوردند و با نوک پا خودشان را به شاخه‌های درختی که تا لبه‌ی پشت‌بام بالا آمده بود می‌رساندند. حالا باید از طریق همین شاخه‌ها، یکی یکی به وسط درخت نازل می‌شدند و حالا دیگر هر چقدر که می‌توانستند از درخت می‌کندند و می‌خوردند و می‌بردند. نه اینکه در خانه‌هایشان قحطی آلوچه آمده باشد ها، یا اینکه کسی در آن خانه توان خرید آلوچه نداشته باشد، حتی هیچکدامشان در خانه و با زور مادر هم حاضر نبود لب به آلوچه بزند، ولی لاکردار بالای درخت و تن و بدن که عین بید بلرزد حالی داشت که هزار سال در خانه و با خیال راحت نشستن و آلوچه خوردن پیدا نمیشد. مسیر برگشت از این عملیات جنگی را هم همان بنز آقا سبزواری راحت می‌کرد: از همان تیر تلفن روی طاق ماشین می‌پریدی و فرار.

خب طبیعتاً این عملیات جنگی-تفریحی گاهی به فاجعه هم اصابت می‌کرد. مثلاً یکبار که عملیات پیچیده‌ی سرقت آلوچه داشت کم کم تمام میشد و بچه‌ها خودشان را برای بازگشت ظفرمندانه آماده می‌کردند، سر و صداهائی از آنطرف دیوار به گوش رسید. بچه‌ها خشکشان زد. داریوش را برای انجام عملیات شناسائی به بالای درخت و لبه‌ی پشت‌بام اعزام کردند و خودشان بی‌سر و صدا همانجا میخکوب ماندند. لحظه‌ای نشد که داریوش سراسیمه برگشت: بنز آقا سبزواری را دزد دارد می‌برد! دزد؟ دزدی آنهم در محل ما؟ بچه‌ها خودشان را شتابان از درخت به لبه‌ی پشت‌بام رساندند. فقط یک نگاه بالای سر کافی بود تا حداقل ده‌تا کله با چشم‌های از حدقه درآمده ببیند. دو نفر رسماً در ماشین را باز کرده بودند و یکیشان فرمان را گرفته بود و رسماً ماشین را هل می‌دادند و می‌بردند. حالا این سرقت فجیع را ول کن، ماشین را ببرند چطوری برگردیم پائین؟

گرفتاری بزرگی بود. اگر سر و صدا می‌کردند و آی دزد آی دزد راه می‌انداختند و آدم جمع میشد، خب تهش نمی‌گفتند شما خودتان آن بالا چه غلطی می‌کردید؟ اگر صدایشان درنمی‌آمد هم که دستی دستی داشتند ماشین را می‌بردند و هم جلوی چشم غیرتی‌شان در محل دزدی اتفاق افتاده بود هم علاوه بر این تنها را مواصلاتی پشت‌بام به زمین قطع میشد. آمدند که برگردند و نگاه‌های پرسشگرشان را به هم بدوزند که ناصر رسماً با یک پاره آجر وارد کادر شد. از کجای پشت‌بام پیدا کرده را کسی نمی‌دانست ولی تا بقیه بخواهند شلوارش را بکشند پاره آجر را با تمام توانش به سر یکی از دزدها کوبید. بچه‌ها همگی کله‌ها را دزدیدند. نعره‌ای بود که از آنطرف شنیده میشد و واویلائی که همکار سارق براه انداخته بود. خوبشان شد، الآن مجبورند یا فرار بکنند یا دستگیر بشوند.

جماعتی جمع شده بودند و صدای نعره لحظه‌ای قطع نمیشد ولی فراری هم در کار نبود. دقیقه‌ای بعد بچه‌ها که دیگر نفسشان هم درنمی‌آمد صدای آشنائی شنیدند. دوباره آرام کله‌ها را بالا آوردند و هیبت خود آقا سبزواری با بیژامه‌ی راه راهش نمایان شد. ها ها ها، دزدها گرفتار شدند. ولی صبر کن ببینم، آقا سبزواری دزدها را به اسم صدا می‌کند: جواد جان طاقت بیار زنگ زدم الآن امبولانس میاد! جواد جان؟ یعنی آقا سبزواری خودش با دزدها هم‌دست بوده؟

یک ساعت بیشتر شد که آن اطراف خلوت شد و بچه‌ها توانستند از پشت‌بام پائین بیایند. سر راه درب بنز آقا سبزواری را هم که همانطور رها شده بود بستند. فردا در محل پخش شده بود که آقا سبزواری بدبخت دیشب بنزش را در همان وضعیت با ژیان جواد آقا نامی که دو کوچه آنورتر ساکن بوده طاخت می‌زنه ولی موقع بردن ماشین یک از خدا بی‌خبری با آجر می‌کوبه به سرش و الباقی ماجرا. ماشینی هم که همان دم بردنش خسارت جانی پیش بیاد دیگه سوارش که بشیم چی میشه. بیچاره آقا سبزواری که معامله‌اش به همین راحتی بهم خورد!