شاه آمد

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

po_hoshangasadi.jpg

همان روز که روزنامه ها با تیتر “شاه رفت” در آمدند، در میادین مجسمه اش را پائین کشیدند؛ در کوچه عکس هایش را دریدند و در خیابان ها پایکوبی و شادمانی کردند، آنروز بود که شاه آمد.

گمانمان که “شاهگ” یکی است که از دو هزار و پانصد سال پیش، به زور و به نام های گوناگون تاج بر سر نهاده، خود را فر ایزدی و مهر آریا می خوانده و بر ما حکم می رانده است. هم او شلاقمان می زد، و به زندانمان می برد اگر به فرمانش نبودیم و یا در درستی حرف و رفتارش چند و چون می کردیم. و روزی که بعد از تاریخی طولانی - یعنی همه تاریخ ایران – “آخرین شاه” با چشمانی گریان رفت، ما زخمیان، شلاق خوردگان، زندان رفتگان، ممنوع شدگان، ما مدعیان آزادی همگان و برابری بشریت، منادیان آزادی لیبرالی و عدالت سوسیالیستی و بهشت مذهبی؛ تاج شاهی را که هزاران پاره شده بود بر سر گذاشتیم. جامه دریده سلطنت را پوشیدیم، سلاح های آتشین را از سربازخانه بیرون ها بیرون آوردیم و بدست گرفتیم، بر تانک ها سوار شدیم. و اگر همه اینها بدستمان نیفتاد، مشت داشتیم که بر دهان ها بکوبیم و دهان که رگبار تهمت بباریم.

شاه که یکی بود، تکثیر شد. نه، شاه که در ما بود، سر بر آورد. آنکه زندانی شاه بود، زندانبان شد. آنکه فرمان مرگ گرفته بود، جامه فرمانده جوخه آتش پوشید. دیگری که قلمش را شکسته بودند، فرمان به شکستن قلم ها و بیشتر به بریدن دست ها داد. رقابت درشاهی بالا گرفت. هر که بیرحمتر، شاهتر. هر که خون بیشتر ریخت و گلوی بیشتری درید به میراث شاهی نزدیکتر.

شاه دو هزار و پانصد ساله به خلوت خانه ها کاری نداشت، شاهان نوپا به جست وجوی اتاق های خواب همسران بر آمدند. زنجیریان دیروز، دشمنان امروز شدند. آنکه دیروز با من به شکنجه گاه می رفت، امروز مرا خائن می خواند.

دیداری عجیب در خاطره ام نقش بسته. می تواند مثالی تاریخ باشد. همان روزهای اول انقلاب با رحمان هاتفی در خیابان اردیبهشت وارد کتابفروشی شبگیر می شدیم که سینه به سینه سعید سلطان پور در آمدیم. سعید نگاهی به رفیق سال های دراز زندان و شنکنجه اش رحمان انداخت. سبیل های کلفتش را جوید و گفت “خائن.” رحمان تا فرق سرش سرخ شد. رحمان و خیانت؟ سعید که او را خوب می شناخت، زیر لب نام حزب رحمان را بر لب راند و رفت. دلیل خیانت رحمان که لب جوی نشسته و رفتن رفیقش را می نگریست این بود که به حزبی معتقد بود که سعید آن را خائن می دانست. و شاه سومی که در خلوت می خندید، سعید و رحمان را یکایک به قتلگاه برد و خنجر بر گلویشان کشید. منتظر نماند که از آندو که اکنون شهیدانند، یکی را فرصت بدست بیاید که صلابت شاهی خود را بر گردن دیگری آزمونی باشد.

و شاه سوم فقط قاتلان رحمان و سعید و عامران آنها نیستند. شاه سوم منم. توئی. اوست. مائیم. شاه منم ، توئی، اوست. مائیم. شاه همکار نازنین هر روز من است که با هم چوب استبداد دینی را خورده ایم و در نزدیکی هم آواره ایم؛ و صبح که برمی خیزد تا باز هم علیه “حذف” مصاحبه کند یا بنویسد، ادامه سناریو حذف مرا در ذهنش کامل می کند. شاه آن خانم مقاله نویسی است که در جواب نامه ای برای خواندن یک رمان، تیغ تیز بر می کشد و همه کسانی را که در دوران اصلاحات در ایران فعال بوده اند، به اتهام خیانت بر خاک و خون می کشد. شاه آن آقایی است که کتابی چهار جلدی تالیف می کند، تا خود و همفکرانش را قهرمان قهرمانان زندان های جمهوری اسلامی معرفی کند و “دیگران” را در مسند خیانت بنشاند. شاه آن جوانی است که شعر هم می گوید، نمایشنامه هم می نویسد و در شهری از آلمان برای گذران زندگی تاکسی می راند و روزی را انتظار می کشد تا نوبت “انتقام” برسد. فهرست اعدامش را هم در داشبورت بنزش آماده دارد. باور کردنی نیست، اما واقعیت دارد که گوگوش و اکبر گنجی با هم در فهرست انتقام او به انتظار نشسته اند.

در چنین روزی – ۲۶ دی که روز رفتن محمدرضاشاه پهلوی از ایران است - پرسشی را که با من بود با دیگران در میان گذاشتم. مقاله “شاه رفت؟” که در پایان این مطلب برای رجوع تکرارش کرده ام، سئوالی را طرح می کرد که اکنون ۲ سال بعد از انتشار آن پرسش و ۲۸ سال بعد از رفتن شاه از ایران، پاسخش را گرفته ام. و در این پاسخ است که همه ویرانی ایران را می بینم و فردا را مخوفتر از دیروز می یابم.

“شاه” آنکه قرن ها دشنامش می دادیم، با همه فصل های خونینش، اگر در دور دست به بابل رفت به فتح لوح آزادی با خود داشت و در زمانه نزدیک به ما اگر مردانی که به کشتنش برخاسته بودند امان خواستند، فرمان بخشش داد و آنان را در تلویزیون کشور کنار بسته نزدیک “ملکه” نشاند.

آن “شاه” تاریخی پیش از انقلاب و حتی بعد از آن برای حفظ ظاهر هم شده دادگاهی داشت و دادستانی و کیفرخواستی و حکمی. “شاه” تاریخی خود شاه و حاکم و نویسنده و قاضی و مجری حکم نبود.

و شگفتا! شاهانی که من باشم، توباشی، او باشد، ما باشیم از تبار شاهی تنها خون ریختن را آموخته ایم. هر روز بی دادگاه و قاضی حکم خیانت و ارتداد صادر می کنیم. می خواهیم قربانیان ما که حتی مجال دفاع به آنان نداده ایم، نزد ما توبه و گذشته خود را جبران کنند. فرمان تاریخی این است: همه باید چون من بیندیشند ورنه جلادان با نقاب های رنگارنگ آزادی و تساهل و عدالت و بهشت بر درگاه ایستاده اند.

۲۸ سال پیش در اینطور روزی تنها یکی از میلیون ها “شاه ایرانی” رفت. روزی که “شاه” درون ما برود، حتی اگر هزار سال دیگر باشد باید رفتن “شاه” را جشن بگیریم.

۲۶ دی ۱۳۸۵ – پاریس

شاه رفت؟

هوشنگ اسدی

صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ تحریریه کیهان غلغله بود. ده روز پیش از آن اعتصاب بزرگ مطبوعات ـ که داستان آن فراموش مانده ـ پایان گرفته بود و برای اولین بار بعد از مرداد سال ۱۳۳۲، مطبوعات کاملا مستقل و “آزاد” منتشر می شدند. بهاری کوتاه و دلپذیر که فقط دو ماه و نیم طول کشید و پیش از آمدن نسیم نوروزی زیر استبدادی نوزا که می رفت جانشین استبداد کهنه شود، به زمستان سرد و خونین دیر پا یی مبدل شد.

رحمان هاتفی که به رهبری او کیهان پیشتاز عرصه های انقلاب بود، سردبیر بلامنازع بود و نگارنده این سطور به همراه روزنامه نویس قدیمی، محمد بلوری که رحمان او را پیرمرد خنزر پنزری می نامید، معاونین رحمان بودیم.

آن روز، هنوز بعد از این همه خون و حادثه در یادم هست، مصطفی امیرکیانی روزنامه نویس قدیمی که سرنوشتی جز خانه نشینی نیافت، آستین ها را بالا زده بود و انتظار می کشید تا از تلویزیونی که به تحریریه آورده بودند، گزارش خروج شاه را ببیند و بنویسد. شاهرخ صداقتیان روزنامه نویسی از نسل ما که او هم سرنوشتی جز مهاجرت نیافت به فرودگاه مهرآباد رفته بود تا از نزدیک رفتن شاه را گزارش بدهد. من مسئول ارتباط مستقیم با شاهرخ بودم و گزارش های لحظه به لحظه او را به اطلاع تحریریه می رساندم که نویسندگان و خبرنگاران آن مانند اشباح بین میز سردبیری و تلویزیون مصطفی در گردش بودند. شک نبود که “شاه” می رود. روز قبل رحمان هاتفی را به “شورای انقلاب” خوانده بودند و رئیس شورا به او گفته بود: “توافق شده شاه بدون خونریزی برود. ما روزنامه ها را به همکاری دعوت می کنیم.” عین این سخنان را ساعتی بعد آخرین رئیس ساواک هم به سردبیر کیهان گفت. رحمان از او پرسید: “ارتش؟” او جواب داد: “توافق همه جانبه است.”

این اخبار می گفت “شاه” می رود. اماهیچکس باور نمی کرد. ارتش و ساواک هنوز با قدرت تمام حضور داشتند و رفتن “شاه” را سخت می شد باور کرد و بازگشت سریعش را آسان.

از صبح آن روز بحث در “میز سردبیری” ادامه داشت. تا روز قبل از آن با توافق سردبیری اطلاعات، هنوز از شاه به فعل جمع نام برده می شد: “گفتند… رفتند…” و همین دستاورد بزرگی بود که “اوامر مطاع ملوکانه” به فعل جمع تنزل پیداکرده بود. اما امروز اگر شاه می رفت، هنوز بایداز فعل جمع استفاده می کردیم؟ رحمان لحظه ای اندیشید و جواب داد: “نه. در این رفتن بازگشتی نیست. شاه مرد.” و از من خواست با هیات سردبیری اطلاعات هماهنگ کنم. قرارمان این بود که در مباحث اساسی دو روزنامه اصلی کشور به یک شیوه عمل کنند که خطر دامنگیر یک روزنامه نشود. من تلفنی با محمد شمس معاون زنده یاد غلامحسین صالحیار صحبت کردم و موضوع را در میان گذاشتم. بعد از چند تماس تلفنی قرار شد:

۱ ـ تا خروج قطعی شاه صبر کنیم

۲ ـ تیتر “شاه رفت” را باحروف ۸۴ سیاه به عنوان تیتر یک روزنامه به چاپ برسانیم

توافقی که دقیقا انجام شد. نمی دانم چرا استاد صالحیار در سال های پایانی عمر خود، درمصاحبه ای گفت: “من تیتر زدم: شاه رفت…” گمانم زمان حوادث را از خاطر او زدوده بود.

بعد از این توافق من به تلفن چسبیده بودم و آنچه را شاهرخ گزارش می داد با صدای بلند تکرار می کردم. پرویز آذری قوی ترین وعجیب ترین صفحه بند دنیا به قهرمان های مارکز می ماند، از وقتی که از زندان شاه آزاد شده بود، این لحظه را انتظار می کشید. حالا تیتر ۸۴ سیاه “شاه رفت” توی کشویش بود. سیگارش را می جوید و راه می رفت. گاه می آمد و دست روی شانه من می گذاشت. چشمان سبز رحمان درخشش عجیبی داشت. هیچ کدام از نویسندگان و خبرنگاران بزرگ ترین روزنامه ایران که آن روزها در تیراژ ۷۰۰ هزار تایی منتشر می شد، نمی دانستیم اعلام خبر “شاه رفت” که انتظارش را می کشیدیم، به معنای پایان عمر حرفه ای همه ما، زندان و شکنجه است. از آن جمع ۱۱۰ نفره اکنون فقط یک نفر در کیهان مانده، و بقیه سرنوشت های شگفت یافته اند که موضوع کتابی است.

سرانجام شاهرخ بی تاب از آن سوی خط گفت:

ـ هوشنگ، هوشنگ، شاه رفت.

باور نمی کردم.

ـ خودت دیدی؟

ـ خودم دیدم. شاه رفت.

گوشی را گذاشتم و با صدای بلند گفتم:

ـ شاه رفت.

تحریریه کیهان در سروری بی پایان فرو رفت که با صفحه اول روزنامه به خیابان ها رسید و جشن بزرگ “شاه رفت” را بپا کرد.

وقتی در دادگاه ۶ دقیقه ای حجت السلام نیری ایستاده بودم و کیفرخواست خود را می شنید م که مرا مستحق اعدام دانسته بود، هنگام قرائت ماده سوم کیفرخواست: “همکاری با روزنامه کیهان زمان طاغوت…” همه این لحظات از مقابل چشمانم گذشت، به دستان فربه “قاضی القضات” نگاه کردم و از خود پرسیدم:

ـ شاه رفت؟

۲۶ سال پیش در چنین روزی “محمدرضاشاه پهلوی” از ایران رفت. بعدها وقتی در سفری به مصر همراه با گروهی از مقبره او دیدن کردیم، دلم برای وارث تاریخ شاهنشاهی ایران گرفت که جایی چنین کوچک در کنار مقبره سلاطین مصر داشت. و دیرتر هنگامی که مصاحبه هایش را بدون عینک ایدئولوژی خواندم، دریافتم که او هم به سبک خودعاشق ایران بود، اما وقنی این عشق ثمره نفرت می داد که “شاه” ایران می خواست همه بی پرسش و اندیشه به این سبک گردن بگذارند. و سرانجام “محمدرضاشاه پهلوی” رفت، اما میراث “شاه” باقی ماند. در روز رفتن او انبوهی که در خیابانها رفتن “شاه” را جشن گرفته بودند، شاهان کوچکی بودند که در رفتن “شاه بزرگ” پایکوبی می کردند. تخت نشین شاهی رفت و ریشه شاهی ماند. اندکی بیشتر نپائید که هزاران شاه با هواداران خرد و کلان خود ظاهر شدند. هر کس حرف خود را “امر” و نظرش را “مطاع” دانست و هیچکس حاضر نشد به حرف دیگری گوش کند. میراث شوم شاهی از قلب ها سر برآورد و هزاران “شاهک” بجای شاه رفته به نبرد با یکدیگر پرداختند. همه بساط شاهی به نام “انقلاب” زنده شد و همه استیداد دیر سال زیر پوشش “خلق” و “مردم” و “امت” جان تازه گرفت. یک سر استبداد کوبیده شد و هزار سر تازه برآمد. و در این هیاهوی غریب، هیچکس صدای پیرمرد “بازرگان” را نشیند که گفت

ـ دشمن ما استبداد است…

استبداد نوزایی که ارابه اش “بازرگان” را کنار زد و از روی اجساد خونین همان هایی که روز “شاه رفت” در خیابانها می رقصیدند، گذشت. و هنوز این ارابه در گذ ر است و تا هر کدام از ما “شاهکی” هستیم، چهار چرخ تهمت، شکنجه، زندان و اعدام که ارابه استبداد را می برد، از رفتن نحواهد ماند.

در آ ینه روزگار نیک بنگریم، این استبداد هولناک ماست که برمی آید و صاحبان قدرت را در هر لباس و طایفه تسخیر می کند و به هیئت مستبدی تاره در می آورد. و مستبدان که این همه دشنامشان می دهیم و سرمایه های ملی را هزینه می کنیم تا از میانشان برداریم، جز “ما” نیستند. تا وقتی سخن یک دیگر را نمی شنویم، خود را قطب جهان می دانیم، مرگ مخالف را می طلبیم و هر که را مانند ما سخن نگفت به تهمت و افترا و گلوله به مسلخ می بریم، شاهان کوچکی هستیم که اگر زمانه ما را بر تخت بنشاند قبای استبداد خواهیم پوشید و شمشیر جلاد را تیزتر خواهیم کرد.

۲۶ سال پیش در چنین روزی محمدرضاشاه پهلوی رفت، اما “شاه” نرفت.

و تا “شاه” نرود، سرزمین ایران بر زخم های کهنه و مهلک خود مرهمی نخواهد دید