خرمشهر؛ کرانه فراموش شده

فرهمند علیپور
فرهمند علیپور

در مطلب پیشینم با عنوان کروبی در آبادان سعی کرده بودم تا برخی حواشی و خاطرات سفر انتخاباتی مهدی کروبی به شهر آبادان در 18 بهمن 87 را مرور کنم. در این قسمت   خاطره سفر خرمشهر را می نویسم که بعد از ظهر همان روز سفر آبادان بود.

 حالا دیگر نوبت به خرمشهر رسیده است، فاصله خرمشهر تا آبادان تنها یک پل بر روی رودخانه بهمنشیر است. قبل از آنکه وارد شهر شویم جمعی به استقبال از کاروان ما می آیند از جمله جوانی که لباسی زیبا و آراسته عربی پوشیده است. به عربی جملاتی را در خوشامدگویی به آوازی خوش می گوید. وارد خانه امام جمعه خرمشهر می شویم، ساعتی را با خاطرات و سخنان امام جمعه، کروبی، عباسی فر و علوی نماینده ولی فقیه در ارتش خوش هستیم. اغلب حرفها خاطره و نقلی است طنز و کروبی با خاطرات بسیار زیادی که دارد سهم عمده ای هم در خنداندن جمع دارد. علوی امروز سخنران اصلی مراسم چهلم مرحوم جمی در آبادان بود که پس از کروبی سخنرانی کرد. از خانه امام جمعه هم به سمت شلمچه می رویم، با رسیدن به شلمچه فضایی خاص  بر سرنشینان اتوبوس حاکم می شود،  پیاده می شویم و به سوی یادمان شهدا می رویم، در بین راه دانش آموزان و جوانانی که به صورت کاروانی برای بازدید از مناطق جنگی آمده اند همراه با ما می شوند اصرار دارند با دوربین موبایل هایشان عکسی با کروبی بگیرند. بعضی ها موفق می شوند و بعضی ها به خاطر ازدحام جمعیت ناکام می مانند.

در  محل یادمان مسئولی شروع به شرح دادن محل می کند و می گوید عراقی ها جمع زیادی از اسرا را در حالی که دست آنها را از پشت با مفتولی سیمی بسته بودند در این محل به شهادت رساندند و در یک گور دسته جمعی دفن کردند. بعدها و پس از تفحص و شناسایی اجساد شهدا، پیکر آنهایی را که شناسایی کردند برای خانواده هایشان فرستادند و پیکر برخی از آنهایی که گمنام بودند را در همین محل کنونی تدفین کردند، 47 شهید در 8 مزار.

او از پاکبازی، مظلومیت شهیدان ایران می گوید و من چشمهای اطرافیانم را می بینم که خیس اشک شده و لبهایی که لرزان است. می گوید: تاکنون مردم بیش از 60 هزار نامه برای این شهیدان نوشته اند که کوتاه ترین نامه را دختر یک شهید بر روی یک دستمال کاغذی نوشته است. نامه را برایمان می خواند: “پدرم، آمدم شلمچه تو را پیدا کنم، خودم گم شدم. دخترت”

کروبی در دفتر یادبود این یادمان نیز یادداشتی می نویسد، قبل از کروبی و ساعتی قبل از ما دختر امام به این محل آمده و این دفتر را امضا کرده بود. کروبی در قسمتی از یاداشت خود که من توانستم آنرا بخوانم نوشت:“امید است درآینده فرزندان این سرزمین حق شناس و قدردان این فداکاری ها باشند و از جمهوری اسلامی ایران پایداری کنند.”

گلزار شهدای خرمشهر مقصد بعدی ماست، باورم نمی شود که اینجا مرکز ثقل ارزشهای دفاع مقدس از فراموش شده ترین بخش های این سرزمین باشد، در ورودی گلزار شهدا زنی که از پشت چهره  شکسته و محزونش می شود پی برد که جوان است با ضجه های دلخراش حکایت مرگ پسر 9 ساله اش را بازگو می کرد، می گفت دو سال پیش پسرم همراه با دوستش در روز تاسوعا در چاهی که سازمان آب خرمشهر حفاری کرده بود افتادند و روزهای زیادی از آن دو خبری نبود تا بر اثر تعفن پی به جنازه آنها بردند. می گفت که فرزندش را با خون دل و یتیمی بزرگ کرده بود اما هیچ ارگانی پاسخگوی این موضوع نیست و از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کنند. او در حالی که از شدت گریه چشمهایش قرمز و صدایش دو رگه شده بود به دشتی از مزارها اشاره می کرد و می گفت: نیمی از خانواده ام را در جنگ از دست دادم و هنوز هم در خانواده ما منتظر جنازه شهیدانمان هستیم، اما آیا اینهمه شهید شدند که امروز وضعیت خرمشهر این باشد؟

درون گلزار شهدا وضع رقت برانگیزتر است، به جای سنگ های مزار محوطه ای بزرگ ویکدست سیمانی است. یکی می گوید که سه سال است وضع همین گونه است، همه گروه متعجب می شوند و هر کس می خواهد از جمعیتی که گرد کروبی جمع شده اند بپرسد که چه اتفاقی افتاده است، شاید اگر شما هم ندیده باشید باورتان نشود اما برای یکسان سازی و یکپارچه سازی گلزار شهدا روی مزارها را بتون ریزی کرده اند اما بعد نقشه مزارها را گم کرده اند و حالا مشخص نیست که محل دفن هر شهید کجا بوده است، تنها در برخی جاها با اسپری آبی رنگی مستطیلی کشیده اند و روی آن نام شهیدی را نوشته اند، یکی می گوید نام یک شهید را در سه قسمت و با فاصله زیاد نوشته اند. مادری هم می گوید:” پس از سه سال هنوز نمی دانم که مزار پسرم کجاست و کجا باید بنشینم و گریه کنم، منهم می آیم اینجا و برای امام حسین گریه می کنم و سریع بر می گردم زیرا سه جانباز دیگر در خانه دارم که باید فکری به حال آنها کنم.”

زنی که می گوید در تمام سالهای جنگ از جمله بیش از سی روز مقاومت خرمشهر مسلحانه جنگیده و چند فرزندش نیز به شهادت رسیده هم می گوید: “امروز همه ما فراموش شده ایم”.

 کروبی یک جوان خرمشهری را که از بعد از ظهر امروز با ماست مامور می کند تا نامه ها و شکایات مردمی را جمع آوری کند و گفت که گرچه سالهای زیادی است که دیگر رئیس بنیاد شهید نیست اما هر کاری از دستش بربیاید انجام خواهد داد.

برای خرمشهر می توان روزها نوشت و تمام درد را نگفت، هرگوشه که بنگری رنجی نشسته است و بغضی فروخورده، این شهر چقدر تلخ است و این مردم تا چه انداز صبور و مقاوم. با خود می اندیشم که مسئولین ما کم ناسپاس نیستند، باورم نمی شود اینهمه زن پابرهنه و چهره سوخته که رنگ رخسار و لباس هایشان فقر را زار می زنند اینجا باشند، اینجا همان خرمشهر و آبادان است که وصف زیباییشان شهره نه تنها ایران که کشورهای خلیج فارس هم بود، گرچه سالهاست که جنگ به پایان رسیده است اما به همان میزان هم  گویی شهرهایی چون خرمشهر و آبادان و مردمانش از یادها رفته است.

وارد مسجد جامع خرمشهر می شویم، همیشه دوست داشتم یکبار این مسجد را از نزدیک ببینم، نیمی از نمای آن تازه ساز و مربوط به پس از جنگ است و نیمی از آن متعلق به قبل از انقلاب، کروبی سخنرانی می کند و می گوید: وجب به وجب این مسجد یادگار رشادتهای شهیدان و جوانان این ملت است. او می گوید که سالهای زیادی است که به خرمشهر و آبادان نیامده است اما هرگز گمان نمی کرد هنوز وضعیت همچون چند سال قبل باشد و هیچ کوشش جدیدی انجام نشده باشد، کروبی به تصویب قانونی در مجلس ششم برای ایجاد منطقه آزاد تجاری در خرمشهر و آبادان هم اشاره می کند و متاسف می شود که چرا این قانون تا کنون به مرحله اجرا نرسیده است، او در پایان می گوید که گزارشی از سفر و محرومیت های خرمشهر و آبادان را حتما به رهبری ارائه خواهد کرد.

در مسیر بازگشت به سمت اهواز فضای اتوبوس سنگینتر و ساکت تر از همیشه است، هیچ کس دل و دماغ شوخی کردن را ندارد. در میانه راه به دیدار یکی از شیوخ مطرح عرب خوزستان می رویم که به تازگی یکی از شیوخ عشیره شان درگذشته است و این آخرین برنامه سفر خوزستان است، در حسینیه محله می نشینم. جمعی از مردان عشیره در کنار ما هستند، چای را در استکانهای کوچک و کمرباریک برای جمع آوردند در حالی که ته استکان مقداری شکر ریخته شده بود و قاشق چایخوری کوچکی کنار هر استکان در نعلبکی بود. بر خلاف بعضی ها که می گفتند چایی تلخ بود به نظر من خیلی هم خوشمزه  بود و کلی حال داد.شیخ از راه می رسد اما بر خلاف انتظار من نه تنها عبایی بر دوش و چفیه ای بر سر ندارد که کت و شلوار شیکی به تن دارد و با صورتی اصلاح کرده در جمعمان حاضر می شود. وقت خداحافظی و خروج هم همه مردان عشیره یکصدا و با هیجانی خاص به عربی شعار می دهند که:“کروبی شکر من”

حوالی ساعت 10  به فرودگاه اهواز می رسیم، شام را در اتوبوس می خوریم، کارت پروازها را می گیریم و وارد سالن فرودگاه میشویم عده ای می آیند و  مشکلات خود را با کروبی مطرح می کنند، با همه دوستان خوزستانی خداحافظی می کنیم. درون هواپیما تنها روزنامه های کیهان، رسالت، اطلاعات و ایران است دو سه روزی هست روزنامه ای نخوانده ام. در تهران کروبی پای پله های هواپیما می ایستد و با یک به یک همراهان دست می دهد و از آنها تشکر می کند. هر کس به سویی می رود، ساعت حوالی یک و نیم شب است و هوای تهران همچنان، مثل روزی که آن را ترک کردیم سرد و زمستانی است.