از اینجا

نویسنده

پاتوق های صادق هدایت…..

گفته شده هدایت شمع محفل جمع‎های دوستانه بود، شحصیتی جذاب و به نوعی کاریزماتیک داشت چنان‎که به هریک از پاتوق‎هایش قدم می‎گذاشت، گروهی از سر علاقه خود را به دور او می‎رساندند، گاه ساعتی را به انتظار می‎نشستند که فرصتی فراهم شود برای همکلام شدن با او و حتی روایت است که وقتی از پاتوقی به پاتوق دیگر می‎رفت گروهی نیز در پی او روان می‎شدند تا نهایت استفاده را از هم‎صحبتی با او ببرند. نوشته زیر او مروری دارد نوستالژیک به پاتوق‎‎های صادق هدایت در گوشه و کنار تهران، پاتوق‎‎هایی که تنها کافه نادری از میان آن‎ها باقی مانده است.

 

کافه رستوران ژاله ( رز نوار)

این کافه نخست «رز نوار‎» (رز سیاه) نام داشت و اسحق افندی از اهالی ترابوزان ترکیه آن را اداره می‎کرد و در خیابان لاله‎زارنو، بالاتر از سینمای متروپل قرار داشت. کافه رستوران ژاله، از نخستین پاتوق‎‎های هدایت پس از شهریور ۱۳۲۰ بود.

روز‎ها فقط قسمت کافه‎اش با چای و قهوه و شیرینی از مشتری‎هاپذیرایی می‎شد و شب‎‎ها رستوران کافه نیز باز می‎شد. بنای ان کافه رستوران از چند دهنه مغازه با یک باغچه کوچک در پشت مغازه‎‎ها – به‎عنوان نشیمن تابستانی مشتری‎‎های رستوران – برقرار بوده است.

هدایت گاهی پیش از ظهر بین ساعت ده تا دوازده به این کافه رستوران می‎رفت، اما بیشتر بعدازظهر‎ها به آن‎جا می‎رفت که ساعت آن هم بر حسب فصل متفاوت بود، در بهار و تابستان، از ساعت پنج تا هفت و نیم و در پاییز و زمستان، از ساعت چهار تا شش. از کسانی‎ که گرد هدایت در این کافه جمع می‎شدند، می‎توان به پرویز ناتل خانلری، صادق چوبک، عبدالحسین بیات، انجوی شیرازی و…. اشاره کرد.

 

کافه فردوسی

کافه فردوسی از اوایل دهه بیست (سال ۱۳۲۲) به بعد پاتوق صادق هدایت بدل شد. این کافه در خیابان استانبول واقع شده و صاحب آن پیرمردی ارمنی و کاتولیک بود که به‎دلیل داشتن سبیل‎‎های کلفت پرپشت به «سبیل» مشهور شده بود. این کافه از کافه‎‎های خوب آن روزگار بود. میز‎های چهارگوش با رویه سیمان موزاییک که روی آن روپوش شیشه‎ای بر روی آنگذاشته بودند. روایت است که این کافه پس بدل شدن به یکی از پاتوق‎‎های هدایت، کارش گرفت و رونق زیادی پیدا کرد.

تهران قدیم، میدان توپخانه اول لاله زار

هدایت معمولا هر روز عصر (و در سال‎‎های آخر، صبح و عصر) به کافه فردوسی می‎رفت و پس از خوردن شیر قهوه و احیانا خواندن صفحاتی چند از کتاب یا روزنامه یا مجله‎ای (البته روزنامه فرنگی، زیرا خیلی به ندرت مطبوعات فارسی را نگاه میکرد) بیرون میامد. ساعت ورودش به کافه در حدود ده ونیم صبح بود و معمولا دو ساعتی در آن‎جا میگذراند.

معمولا کسانی سر میز او میامدند و می‎نشستند و بندرت بحث‎‎هایی در میگرفت. بویژه در دور‎های که کیانوری و رضا جرجانی و حسن شهید نورایی و طبری و… بودند. ولی نکته درخور توجه این‎که هدایت روز‎ها کمتر حرف جدی میزد و اگر کسی هم موضوعی جدی پیش میکشید اغلب گوینده را دست میاندخت و شوخی‎‎های آنی و ساخته خودش را در پاسخ میگفت و این درست برخلاف شبهایش بود که پس از خوردن خوراک گیاهی و کمی ودکا، به بحث جدی میپرداخت.

به روایت آقای پروین گنابادی «کافه فردوسی در سال‎های ۱۳۲۲ و پس از آن مرکز دسته‎‎های گوناگون وروشنفکر و عناصر افراطی و برخی از افراد مرموز بود. نیشخند‎های آمیخته به تمسخر صادق هدایت و متلک‎ها و جمله‎‎های کوتاه پرمعنی وی همه را به‎سوی نویسنده بوف کور جلب میکرد. گاهی نتیجه مطالعات خود را درباره کتابی که خوانده بود باز میگفت. در بحث‎‎های سیاسی وارد نمیشد واین‎گونه بازی‎ها را مسخره و پوچ میانگاشت و از اصلاح واقعی اجتماع نومید بود… «

داستان زیر در این کافه رخ داد:

یکی از حواریون هدایت که به ناخن خشکی و خست معروف است یک چراغ علاالدین از یک زرتشتی بنام پیشداد خریده بود (پیشداد پس از این‎که در شرکت نفت بازنشسته شد به‎کار بازرگانی پرداخته بود) پس از گذشت دو سه ماه پارتی بعدی چراغ‎‎ها در حدود بیست تومان ارزان‎تر به فروش میرسید. این شخص که آب از دستش نمی‎چکید، پس از آن‎که از این قضیه آگاه گردید، بسیار ناراحت شد. روزی به کافه فردوسی که وارد میشود می‎بیند پیشداد- که از آشنایان هدایت بود- سر میز هدایت نشسته است. این شخص مترجم و نویسنده یکراست سر میز هدایت میرود و موضوع ب‎های چراغ را پیش می‎کشد. گفت‎وگوی او درباره ب‎های چراغ با پیشداد به اندازه‎ای هدایت را ناراحت میکند که شیر قهوه‎اش را خورده نخورده به بهانه کاری برمیخیزد و از کافه فردوسی بیرون میرود.

روزی دیگر یکی از ناز پرورده‎‎هایی که هنوز ته مانده دوران صباوتش باعث شده بود تا ادا‎های شاهدانه را ادامه دهد به کافه فردوسی نزد هدایت میرود و با گستاخی این جورجوان‎ها میگوید:«آقای هدایت! من میخواهم کتاب بنویسم اما نمیدانم اسم آنرا چه بگذارم؟ هدایت هم با لحن شوخی جدی مخلوط میگوید: بنوسید«چگونه… نی شدم وچگونه… نی توان شد«!.

 

کافه رستوران کنتینانتال

در فصل تابستان این کافه پاتوق سر شب هدایت بود. این کافه که بعد‎ها به » شمشاد» تغییر نام داد، درست روبه‎روی کافه قنادی فردوسی قرار داشت و باغچه‎‎ای بزرگ با چفته‎‎های مو داشت که میز و صندلی‎ها زیر این چفته‎‎های مو قرار داشته.

چند درخت نارون بزرگ و چند درخت سپیدار و تبریزی نیز در آن‎جا بود و روی هم رفته جای دلنشین و با صفایی به حساب می‎آمد، موزیک و ارکستر فرنگی داشت و ظرفیت بالایی داشت و بسیار هم شلوغ می‎شد.

در همین مکان بود که صادق چوبک و حسن قائمیان نوشته‎ها و ترجمه‎‎های خودشان را » از لحاظ » هدایت می‎گذراندند (یعنی این‎که نوشته‎‎های خود را برای او می‎خواندند تا هدایت نظرش یا بگوید و آن‎ها را اصلاح کند) و یا به بحث‎‎های ادبی پرداخته و از کتاب‎‎هایی که تازه خوانده بودند، حرف می‎زدند.

 

کافه رستوران باغ شمیران

این کافه که بالاتر از چهارراه استانبول قرار داشت، گذشته از شیرینی فروشی دارای یک باغچه هم بود. بر زمینش خاک رس ریخته و در میان آن، درختان بید و افرا با گل‎‎های لاله عباسی، پیچک و نیلوفر کاشته بوده‎اند. فضایی بود که حدود صد تا صندلی را در خود جای می‎داد. میز و صندلی‎‎ها را لابه‎لای درخت‎‎ها می‎گذاشتند و ارکستر و گاهی مطرب‎‎های روحوضی می‎آوردند.

هدایت اغلب آخر شب‎‎های تابستان تا اوایل پاییز به این کافه می‎رفت و اغلب چیز زیادی آن‎جا به جز یک خیار و گوجه فرنگی با یک استکان ودکا نمی‎خورد.

این کافه بیشتر پاتوق لات‎‎های پول‎دار بود. البته میزی که هدایت می‎نشست به کلی از آن‎ها جدا بود. ارکستر و گاهی وقت‎‎ها مطرب‎های روحوضی هم داشت، اما او پشتش را به ارکستر و مطرب‎ها می‎کرد و ابدا نگاه نمی‎کرد.

 

کافه رستوران هتل نادری

پاتوق دیگر هدایت که غالبا شام خود را هم بویژه در ایام تابستان در آن‎جا می‎خورد، کافه نادری بود، باغچه این کافه مانند حالا درخت و حوض و گل و گیاه داشت. صادق موقع شام میزی اختیار میکرد و از موزیک چرندی که داشت با چندین که گرد میز او بودند شامش را میخورد. قرار بر این بود که چه در کافه‎ها پس از خوردن چای و قهوه و شیرکاکائو و چه پس از خوردن شام، هر کس حساب خود را بپردازد و کسی بر کسی تحمیل نباشد{این کافه خوشبختانه هنوز هم هست، اگرچه دیگر از قسمت حیاط پشتی که تابستان‎ها مورد استفاده قرار می‎گرفت، برقرار نیست. بار‎ها خبر از تعطیلی این کافه قدیمی و به واسطه حضور هدایت تاریخی به میان آمده}.

هدایت پس از شام در حدود ساعت ده تا یازده از نادری بیرون می‎آمد و کسانی که گرد او جمع شده بودند، متفرق می‎شدند و. هدایت پیاده و آرام آرام به خانه میرفت…

معمولا شام هدایت عبارت بود از کمی مشروب الکلی، یک تخم مرغ آب‎پز، یک یا دو خیار، یکی دو تا گوجه فرنگی با کمی سبزی خوردن و تربچه و پیازچه. دیگران هم شام خودشان را سفارش میدادند. نکته قابل توجه این‎که هدایت بیشتر شب‎ها کمی مشروب الکلی مینوشید اما هیچگاه از «کیل» خود تجاوز نمیکرد و در نوشیدن این‎گونه مشروبات خیلی اندازه نگهدار بود.

از نکته‎‎های قابل ذکر این‎که دیگران بملاحظه حال هدایت غالبا کوشش میکردند غذا‎های گوشتی که بوی تند و زننده دارد سفارش ندهند. اما «ح-ق» {حسن قائمیان}ظاهرا برای این‎که استقلال رأی نشان بدهد، بدون توجه به این‎که هدایت از گوشت و بوی آن بیزار است، دستور می‎داد بیفتک برایش بیاورند، آنهم تک‎های گوشت گاو که توی آن بشقاب‎‎های چدنی در حال جزجز کردن بود و بوی گند روغن و پیه و گوشت گاو، نه تنها هدایت، بلکه شامه دیگران را هم متاثر و ناراحت میکرد.

 

نمای بیرونی مهمانخانه نادری (کافه نادری در طبقه پایین میهمانخانه قرار داشت و دارد)

در این کافه رضا جرجانی، شهید نورایی، خانلری، بقایی، رحمت الهی، عماد سالک، دکتر روحبخش، پرویز داریوش و حسن قائمیان و چند تن دیگر جمع می شدند.

 

کافه رستوران پرنده آبی

این کافه رستوران در نبش میدان فردوسی قرار داشت که اکنون به‎جای بخشی از آن » داروخانه ورامین» و به‎جای بخش دیگری از آن، مغازه »‎آوری » قرار دارد.

» پرنده آبی» کافه رستورانی محقر، بدون هیچ زینت و زیور و منظره چشمگیری بوده که پاتوق دکتر روح بخش بوده است. غذا‎های این رستوران چندان گران نبوده و بیشتر مشتریان آن را شماری ارمنی و تعدادی مسلمان تشکیل می‎دادند. صادق هدایت در پاییز و زمستان که گه گاه به » پرنده آبی » می‎رفت، در آن‎جا تخته نرد هم بازی می‎کرد.

 

ماسکوت (La Mascotte )

موسیو ایزاک صاحب » ماسکوت » پیرمردی ارمنی یا جهود بوده، اهل فرانسه بود. در حدود سال‎‎های ۱۳۱۵ و ۱۳۱۶ گویا برای اداره کردن هتل رامسر یا یکی دیگر از هتل‎‎های پهلوی استخدام شده و به ایران آمده بود. در سال‎‎های پس از شهریور بیست از کار هتل‎داری دست کشیده و به تهران آمده و در خیابان فردوسی زیر خیابان کوشک کنونی مغازه‎ای اجاره کرده بود.

بالای این مغازه، دو سه تا بالاخانه بود که خودش و خواهرش و خواهرزاده یتیمش زندگی می‎کردند. نام خواهرزاده موسیو ایزاک «ککو» بود که دست راستش از مچ فلج و خم بود(گویا هدایت ترحمی خاص به آن دختر فلج ماسکوت داشته و یک مجسمه سرامیک به او هدیه داده بوده که همواره در دید مشتریان بوده است).

صورتی ذوزنقه‎ای داشته و پای راستش هم می‎لنگید. مو‎هایی وز کرده به‎صورت بیش از سی ساله‎اش حالتی منحصر به فرد می‎داد که به سادگی از یاد نمی‎رف.

ایزاک نام کافه‎اش را » ماسکوت » گذاشته بوده اما نامی روی تابلو یا شیشه مغازه نوشته نشده بوده است. یعنی مغازه تابلویی نداشت و گویا نام » ماسکوت » را خود ایزاک بر سر زبان‎‎ها انداخته بود.

«ماسکوت» یک پیش خوان کوچک داشته، با چهار، پنج تا میز و صندلی در فضایی به مساحت بیست متر مربع. محیط ماسکوت بی‎شباهت به دکه‎‎های فقیرانه سی سال پیش‎تر پاریس داشته است.

دکه موسیو ایزاک دم غروب باز می‎شد و تا پاسی از شب گذشته باز بود. روز‎ها خواهر و خواهر زاده‎اش خوراک شب مشتریان را فراهم می‎کردند.

غذای ماسکوت همگی بدون گوشت و پاکیزه بود و با ظرافت خاصی درست می‎شد. غذاهایش عبارت بود از: خیار، گوجه فرنگی، عدس و لوبیا‎ی پخته، تخم مرغ آب پز، کلم پیچ خرد کرده، کاهو، اسفناج پخته، ترب، تربچه، سبزی خام و… موسیو ایزاک یک پریموس نیز داشت که اگر مثلا کسی نیمرو می‎خواست برایش درست کند.

صادق هدایت دم غروب از کافه فردوسی به‎سوی ماسکوت راه افتاده و اغلب کسانی که بر سر میز او در کافه فردوسی بودند، به‎دنبال او راه می‎افتادند و به ماسکوت می‎رفتند.

مشتری‎‎های ماسکوت از طبقه خاصی بودند، زیرا غذای ماسکوت باب دندان مردم معمول کافه رو نبود و اغلب مشتریان این کافه دوستان و آشنایان نزدیک هدایت بودند.

از جمله افرادی که به ماسکوت می‎رفت، می‎توان به دکتر محسن هشترود، ذبیح بهروز، دکتر پرویز ناتل خانلری، پرویز داریوش، داریوش سیاسی، حسن قائمیان، دکتر روح بخش، فریدون فروردین، هوشنگ فروردین، مهدی آزرمی، اکبر مشکین، شهید نورایی، صادق چوبک و انجوی شیرازی و… اشاره کرد.

شاید بعضی از کسانی که دربالا نام‎برده شده‎اند، شاید بیش از یکی دو سه بار به ماسکوت نرفته باشند، ولی بقیه اغلب شب‎‎ها در ماسکوت بودند.

صادق هدایت پس از مصرف غذای مختصر و اندکی مشروب در ماسکوت، گاهی با » دکتر هالو ( روح بخش ) » و گاهی با دیگری به بازی تخته نرد می‎پذداخت. یکی از جالب‎ترین زمان‎ها در محضر هدایت هنگامی بود که او در ماسکوت با دکتر هالو یا کس دیگری از حواریون خود که جرأت می‎کرد تا با صادق خان تخته بازی کند، به این بزی می‎پرداخت.

شوخی‎‎های فی البداهه هدایت پشت سر هم از دهان بیرون می‎پرید: «این دیگه خیر خونه شد»، «کبود و سیاهت می‎کنم»، «کاری به سرت بیارم که صدای یاقدوست به فلک برسد»، » یک دو با یک، » این دیگه خیر خونه است»…

این‎ها هنگامی بوده که طاس خوب آمده بود، اما اگر طاس بد می‎نشست، دشنام و متلک را حواله می‎نمود :

«ریدمون شد»، » نصیب نشه!»، » خاک بر سر!»، » گندش در اومد»، » افتضاح!»، » Merde »، …

باری تنها تفریح هدایت در ماسکوت همین تخته نرد بود. هرچند هدایت گاهی هم در ماسکوت به بازی شطرنج می‎پرداخت، اما در شطرنج بازی هیچ گونه شوخی و سرو صدایی نمی‎کرد. بازی شطرنج او توام با تفکر و تعمق سکوت بود.

 

قهوه خانه بهجت آباد

از سال ۱۳۲۴ تا چند سال پس از آن خیابان فیشر آباد شمالی هنوز خلوت و خاکی و متروک بود. بالاتر از فیشر آباد، خیابان معروف به بهجت آباد بود که باغ‎‎های بهجت آباد قدیم با همان دیوار‎‎های چینه‎ای و فضای وسیع و درختان بسیار، به‎صورت متروک افتاده بود. از سمت جنوب خیابان بهجت آباد که به‎سمت شمال میامدیم، نرسیده به «قلعه ارمنی‎ها» که حالا خراب شده سر آب یا بخشاب نهر کرج بود و غالبا مقداری از آب نهر کرج جوشان و خروشان از نهر دست راست خیابان بهجت آباد سرازیر بود. در سر همین بخشاب چند درخت چنار کهنسال و قطور بود که محوطه زیرش را سایه میانداخت. در همین نقطه دور افتاده آرام متروک مرد درویش و منزوی و مجردی در یک دکان و یک پستو زندگی میکرد که نامش «آسید احمد» بود. اسید احمد در آنزمان مردی بود پنجاه ساله، میان بالا و کم حرف. در همین دکان قهوه خانه کوچکی دائر کرده بود. در حاشیه نهر آبی که از کناردکانش میگذشت در تابستان‎ها گل نیلوفر ولاله عباسی میکاشت. مردی درویش منش بود و گاهی که سر حال بود با خود اشعاری از مثنوی مولانا را زمزمه میکرد.

هدایت در شب‎های تابستان گاهی به دکه آسید احمد میرفت. این گوشه چنان از همهمه و جار و جنجال شهر و غوغا بدور بود که وقتی شب چراغ روشن میشد، شاید تا یک فرسخ دور تا دور، چراغی سو نمی‎زد.

معمولا وقتی هدایت می‎خواست به آن‎جا برود، بقول خودش «اغذیه و اشربه» با خود می‎برد: به اتفاق دوستان مقداری ماست خوب فخرالدوله و خیار و نان و سبزی خوردن و نوشیدنی از شهر تهیه کرده و با درشکه و گاهی هم پیاده، و در سال‎های آخر با تاکسی به دکه آسید احمد می‎رفتند.

آسید احمد با خوشرویی برای آن‎ها سفره ‎می‎چید که گوئی در آن یک شب، مبلغ قابل توجهی از برکت حضور این مشتری و همراهانش به او می‎رسد‎. این خلق و خوی خوش و شریف سید احمد در هدایت خیلی تأثیر کرده بود و متقابلا او هم می‎کوشید که به سید انعام سخاوتمندان‎های بدهد.

کسانی که با هدایت به آن گوشه خلوت و دنج می‎رفتند، عبارت بودند از: مظفر بقایی کرمانی، انجوی شیرازی، پرویز ناتل خانلری، پرویز داریوش، علی زهری، حسن محشون، محمد علی حکمت، محمد شهید نورائی، محسن هشترودی، محمد حسین جلیلی، سید صادق گوهرین، حسن قائمیان، رحمت الهی و چند تن دیگر…

بحث‎‎هایی که در دکه آسید احمد در می‎گرفت، متناسب با آدم‎هایی بود که در آن‎جا حاضر می‎شدند. اگر مظفر بقایی بود بحث سیاسی می‎شد، اگر مشحون از موسیقی، اگرخانلری بود بحث از ادبیات فارسی و فرنگی می‎شد، اگر رحمت الهی و حسن قائمیان بودند، هدایت از کتاب‎‎هایی که تازه خوانده بود حرف می‎زد و به آن‎ها می‎گفت که این کتاب‎ها را ترجمه کنند و اگر چوبک که تازه داستان‎نویسی را شروع کرده بود، حضور داشت؛ هدایت خطاب به او می‎گفت خرس گنده فلان کتاب را بخوان.

کسانی که راهی به محضر هدایت پیدا می‎کردند، و از دانش و راهنمایی او برخوردار می‎شدند و کنایه و شوخی‎‎های هداست نزباعث رنجش آن‎ها نمی‎شد بلکه بیشتر باعث خرسندی‎شان بود، چراکه نشان‎دهنده محبت و علاقه هدایت به طرف مقابل بود. این مجلس زمانی گرم می‎شد که غریب‎های در آن حضور نداشت و سر هدایت هم گرم و کمی شنگول می‎شد.

این قهوه خانه را هدایت بسیار دوست داشت، چون هم دنج بود و هم مخارجش با جیب او و دوستانش متناسب بود. این دکه تا سال ۱۳۲۵ گوش‎های خلوت برای اصحاب و یاران هدایت بود، ‎ ولی از آن سال به بعد کم کم از رونق افتاد، چراکه زمین‎‎ها گرانقیمت شده و بعد هم به سرنوشت دیگر نقاط تهران افتاد.

با اندکی تلخیص و تغییر از کتاب صادق هدایت، گردآوری محمود کتیرایی (انتشارات اشرفی و انتشارات فرزین) ۱۳۴۹، ص۳۴۸- ۳۳۳

 منبع: مد ومه