جلوه جواهری، وبنگار و فعال حقوق زنان از دو هفتهء پیش در بند زنان اوین زندانی است. اتهام او بیشتر متوجه مطالبی است که در وبسایتهای اینترنتی زنان دربارهء مسایل زنان نوشته است. او از مشاهدات خود در بند اوین، گزارشی نوشته است که میخوانید:
اینجا بند نسوان اوین است، با بیش از هزار و یک قصه، قصههایی تو در تو که در هزار توی هر بند و سلول در هم میآمیزند و دوباره تکرار میشوند. قصههای واقعی از زندگی زنانی که وقتی میفهمند برای نوشتن و گفتن از حقوق زنان، بازداشت شده همهء وجودشان همدردی میشود. اینجا در بند نسوان زندان اوین برای گفتن از خواستههایمان نیازی به مثال آوردن نیست. زندگیهای از هم پاشیدهء ساکنان اوین خود گواه روشنی بر ناعادلانه بودن برخی از قوانین است. بسیاری از زنان به زندان افتادهاند فقط و فقط برای این که حق طلاق نداشتند. آری، مقصر بسیاری از موارد همسرکشی در میان ساکنان بند نسوان، نداشتن حق طلاق است و بنبستهایی که جامعه و گاه قوانین برایشان ایجاد کردهاند.
زنی خسته، مرا به مددکاری میبرد و در راه کوتاهمان به فغان و ناله در میآید که به دلیل قتل همسرش به اینجا آمده. “فرشته” همسر چهارم شوهرش بوده است.شوهری که او را همیشه زیر مشت و لگد، میگرفته است. فرشته میگوید: “از آن وضع دیگر خسته شده بودم و درخواست طلاق دادم”، اما شوهرش در پاسخ به این درخواست، با قساوت بیشتری او را زیر حملات مشت و لگد میگیرد و زن تنها از خود دفاع میکند، دفاعی که به مرگ شوهر میانجامد. حال سرنوشت فرشته، بودن در هزار توی قصههای اینجاست. زهرا به همراه دختران و پسرش، همسر خود را کشته است و همراه آنها راهی زندان شده. زهرا و دخترانش زندان را آسایشگاه بهتری از خانه میدانند که در جهنم خانه، به سرنوشتی نامعلوم گرفتار شده بودند. زهرا میگوید حالا میتواند لحظهای آرام باشد و حتی به زندگی خود و فرزندانش ذرهای امیدوار. میگوید حتی اگر از پیش او فرار هم میکردیم به دنبال ما میآمد و تک تک ما را میکشت. همه راهها را امتحان کرده بودند و درمانده در کنار قوانینی که هیچ راهحلی برای آنان نداشت و آنها در اوج ناامیدی به تنها چاره یعنی مرگ او رسیده بودند. تنها مرگ او میتوانست نجاتبخش آنان باشد.
پروین، صداقت برایش از همه چیز مهمتر است. با اصرار، همسر مردی میشود که صادق است و میخواهد او را خوشبختترین زن دنیا کند اما اسیر چهار دیواری خانهء خود میشود و هوسهای مردی که میخواست او را ”خوشبخت” کند. مرد (صادق) معتاد میشود و در بگومگوهای خانه هر بار او را به زیر مشت و لگد میگیرد و هر شب پی زنی دیگر میرود. پسرش به رابطهء پدرش با زنان دیگر پی میبرد و به مادر نهیب میزند. پروین در آخرین باری که زیر مشت و لگد مردی که میخواست “خوشبخت”اش کند له شده به محکمه میرود تا شاید بتواند با گواهی پزشکی قانونی، طلاق بگیرد، قاضی به او میگوید: “باید سه بار کتک خورده باشی و هر بار با گواهی پزشکی قانونی شکایت کرده باشی، آن وقت است که میتوانی طلاق بگیری”. پروین میگوید: “شوهرم معتاد است”، جواب میشنود: “اگر سه بار شوهرت را بستری کردی و دوباره به اعتیاد روی آورد، آن وقت است که میتوانی طلاق بگیری”. میگوید: “با هم تفاهم نداریم” میگویند: “اگر هفت ماه گذشت و…” پروین در میان اماها و اگرها غرق میشود تا سرانجامش به دست مرد دیگری سپرده میشود که میخواهد او را خوشبخت کند و همو، شوهر پروین را با وجود میل او میکشد و سرانجاماش در هزار توی قصههای بند نسوان اوین است.
سپیده که هیچ گاه نمیتواند طلاقاش را از شوهر مواد فروشاش بگیرد، روانهء زندانی شده که به دست شوهرش برای او ساختهاند. سپیده که در خانهء خود نیز قدرت تصمیمگیری ندارد، یک سال و نیم پس از دستگیری شوهرش، اکنون به جرم همدستی با شوهرش، زندانی است. سپیده که بارها خواسته از شوهر مواد فروش خود طلاق بگیرد، حال باید جور زندان شوهر خود را نیز تقبل کند.
در هر گوشهء بند نسوان اوین، قصهء زنانی را میشنوی که به مدد قوانین و با زور پدرانشان در سنین پایین ازدواج کردهاند و با زور شوهرانشان مواد مخدر فروختهاند و قانون، کمتر از آنها حمایت کرده است.
در هر گوشه اغلب زنانی را میبینیم که زیر ضرب و شتم شوهرانشان دست به جنایت زدهاند، در حالی که نمیتوانستند از حصار تنگی که دورشان را گرفته، رهایی یابند اما همین زنان را میبینی که به محض زندانی شدن، فراموششدگان خانوادهء همان شوهران و پدرانی هستند که آنها را به اینجا کشاندهاند.
ما، روزنامهنگاران و فعالان جنبش زنان را چند ماه یا چند سال، سرانجام آزادمان میکنند و میرویم. هر کداممان از حداقلی از حمایت خانوادهها و دوستانمان برخورداریم و هر قدر هم که اینجا باشیم اگر بیرون بیاییم از آن حمایتها بهرهمند خواهیم شد اما برخی ازآنهایی که در این چهاردیواریها اسیرند، به جرم گناهی که گاه چارهء دیگری به جز ارتکاب آن نداشتند، در بیرون از این جا هیچ کسی را ندارند که از آنان حمایت کند. آنها به ندرت از قانون آگاه هستند و وقتی آزاد هم بشوند پلهای پشت سرشان را ویران شده مییابند.
خبرهایی که در این پستوهاست گاهی بسیار کوچک و جزیی مینماید و شاید بیرون از اینجا دل هیچ کس را حتی برای درج خبری در روزنامهای نلرزاند، اما در پس این خبرهای کوچک و جزیی این تو در تو، زنی تنها زندگیاش را از دست رفته میبیند.
منبع: سرمایه