مخالفان همجنسگرایی را میتوان به دو دسته بزرگ مخالفان سکولار و مخالفان دیندار تقسیم کرد. مخالفان سکولار همجنسگرایی معتقدند که همجنسگرایی پدیدهای غیرطبیعی و یک نوع بیماری است. بر اساس متون مرجع، آنها را میتوان به دو دسته عمده تقسیم کرد: آنهایی که معتقدند همجنسگرایی به دلیل نوعی اختلال ژنتیکی و هورمونی ایجاد میشود و دسته دیگر که آن را ناشی از عوامل محیطی همچون روابط خانوادگی، تبلیغات رسانهای، مشکلات دوره بلوغ و محدودیتهای اجتماعی میدانند. همچنین بخش عمدهای از مخالفان طبیعی دانستن همجنسگرایی آن را نوعی اختلال روانی میدانند که در سالهای اولیه زندگی فرد حادث میشود.
از سوی دیگر میدانیم تا سی سال پیش در ایالات متحده- که هفته گذشته ازدواج همجنسگرایان در آن آزاد اعلام شد، آنان زندگی مخفی و همراه با مجازاتی را داشتند.
در سرکوب همجنسگرایان دو مرحله را میتوان ردیابی کرد. در مرحله اول که تاریخ درازدامنهای در تمام دنیا دارد، استناد اصلی دولت و حکومت که از طرف همه مردم هم مورد حمایت قرار میگرفت، نقش مخرب همجنسگرایان در اخلاق جامعه و رشد انسانی شهروندان بود. این باور چنان قدرتی داشت که حتی بسیاری از همجنسگرایان خودشان را به مثابه موجوداتی اهریمنی و آلوده میدیدند. آنها مجرمانی بودند که جامعه را به فساد و تباهی میکشاندند. پلیس اجازه داشت آنها را بازداشت و روانه دادگاههایی کند که از پیش حکم محکومیت آنها را امضا کرده بود. استنادها بیشتر به کتاب مقدس و ارزشهای مسیحی بود. در واقع همجنسگرایی سالیان دراز در ردیف جرائم شمرده میشد و مرتکبان آن مجازات میشدند.
این روند با پیشرفت توامان پزشکی و روانپزشکی جای خود را به مرحله دوم سرکوب داد. با حاکم شدن ارزشهای روشنگری و علم تجربی، رویه معالجه به جای مجازات نشست. در جامعه سکولارغربی تا دهههای پایانی قرن بیستم همجنسگرایی در ردیف بیماریهای روانی- زیستی طبقهبندی میشد و تلاشهای پزشکان و روانپزشکان بر درمان این “بیماری” متمرکز بود. استناد اصلی این نگرش بر “طبیعی” نبودن همجنس خواهی استوار بود. دستگاه گسترش یافته زیست شناسی و پزشکی در همکاری تنگاتنگ با پلیس این باور را تقویت میکرد که شکلهای دیگر رابطه به جز رابطه زن و مرد غیر طبیعی و نوعی بیماری است. این نگرشها تا امروز هم ادامه دارد.
اما دفاع پرشور قرن هفدهمی از امرطبیعی را حتی جامعهشناسان همان قرن برنمیتابند. فاجعه نازیسم این نتیجه را داشت که موضوع نژاد و انحرافات نژادی که خود را به عنوان موضوعات زیستشناختی مطرح کرده بودند را به مثابه پدیدههایی اجتماعی معرفی نمود و به بشر یاد داد که انسان و گرایشهای نژادیاش-وجنسیاش- موضوعاتی زیست شناختی فقط نیستند و انسان موش آزمایشگاهی نیست. اتفاقی که پیشتر بر سر سیاهپوستان و بردهداری هم رخ داده بود. اساسا اکثریت، همواره این تمایل را دارد که در عصر مدرن به گفته فوکو با اتکا بر زیست شناسی و البته پزشکی، اقلیت را بررسی، تحلیل و موضوع دانش کند. این بررسی و تحلیل هرچند در ابتدا تصویری علمی دارد اما در نهایت پروژهای سیاسی برای حذف اقلیت و به رسمیت نشناختن حقوقی آنهاست.
استدلال اولیه زیست شناسان نازیسم برای از بین بردن معلولان و از کار افتادگان مالامال از گزارههای علمی شبیه به چیزهایی که امروزه علم تجربی وابسته به گروههای سیاسی محافظهکار برای دگرجنسگرایان میگویند، بود. از بازگفتنشان میگذرم. جالب است که بدانیم همه پروژههای سرکوب اقلیت از احترامات تشریفاتی زبانی نسبت به آنها آغاز شده و به دیگری سازی علمی منتهی شده است. دغدغه فاشیسم هم حفظ حیات طبیعی بشر و “رشد” بود.
اینجا بد نیست با کمک هاناآرنت به این پرسش پاسخ دهیم که امر طبیعی و زیستشناسانه چگونه در حوزه اجتماعی و سیاسی عمل میکند؟ امر طبیعی یعنی معیار قرار دادن برساختههای بشر -یعنی چیزهایی که در خلال زندکی اجتماعی ساخته شده است- به عنوان پدیدههایی ذاتی و همگانی. استثناها با گرایشات جنسی متفاوتشان چیزی نیستند جز یادآوری برساخته بودن این چیزها و نه طبیعی بودن. اتفاقا دگرباشان نشان میدهند که تا چه حد علم میتواند اشتباه کند. در واقع او از ایده اولویت دادن به امر طبیعی دربرابرامر مصنوع درفلسفه سیاسی کلاسیک انتقاد میکند. او این اولویت را معکوس میکند و طبیعت را با ضرورت یا نبودن آزادی یکسان میشمارد و میگوید امر طبیعی، بودنِ آزادی است ونه چیز دیگر. طبیعت انسان در آزادبودنش است.
علم با پیش کشیدن مدام امرطبیعی که در آزمایشکاه کشف میشد، و با محصولاتش مثل انقلاب صنعتی، قدرت گرفت. الگوبرداری علوم انسانی از این وضعیت اگر در جامعهشناسی، پوزیتیویسم روشی را ساخت در شیوه حکمرانی نوعی سیاستورزی را ایجاد کرد که از طریق گفتار ضدسیاسی انجام میشد. گفتارضدسیاسی چه بود؟ پیش کشیدن مدام علوم زیستی، پزشکی و غیره برای تنظیم و شکل دادن به دولت-ملت و در واقع جمعیت. سیاست در عصر سروری علم، حکمرانی از طریق چیزهایی جز سیاست است.
دورکیم به ما آموخته است که همه نهادهای اجتماعی ازجمله خانواده و حتی شکل رایج رابطه جنسی، محصول روابط انسانی و برآیند نیروهای اجتماعیاند. و البته فوکو در تاریخ سکسوآلیته به روشنی نشان داده که سکسوآلیته محصول رابطه دانش و قدرت است، و در خلال حذف گفتمانی هرآنچیزی، خود را طبیعی نمایانده، که گفتمان مسلط(علم-دولت) سرکوب کرده است.