سال 2007 میلادی برای سینمادوستان و منتقدان سال سختی بود. دو بزرگ از میان ما رفتند. اما میراثی آن چنان گرانقدر از خود به یادگار گذاشتند، که تا دهه ها بعد نیز می توان درباره اهمیت آن قلمفرسایی کرد. مولفانی به نام برگمان و آنتونیونی که در هر گوشه دنیا کارگردان های دیگری را از ورای فیلم هایشان تربیت کردند. کارگردان هایی که خود اینک فیلمسازانی صاحب سبک محسوب می شوند. به مارتین اسکورسیزی و وودی آلن آمریکایی گوش می کنیم که در رثای استادان اروپایی خود سخن گفته اند…
به یاد اینگمار برگمان و میکل آنجلو آنتونیونی
درخشش ابدی دو ذهن پاک…
مارتین اسکورسیزی درباره آنتونیونی
هزارو نهصد و شصت و یک….زمانی دور. با این وجود حس دیدن ماجرا برای اولین بار، همچنان درمن زنده و حی و حاضر است. گویی همین دیروز بود.
آن را کجا دیدم؟ در تئاتر هنر در خیابان هشتم – نیویورک- یا بیکمن؟ یادم نمی آید اما خوب به یاد می آورم هجوم موسیقی ابتدای فیلم را که وجودم را فراگرفت. تهدید آمیز، بسیار ساده و بی پیرایه مانند ندای کلارینت عزا که از مرگ خبر می دهد و سپس خود فیلم. یک کشتی تفریحی زیر نور آفتاب روی دریا مدیترانه با تصاویر سیاه و سفیدی روی پهنای پرده که تا قبل از آن چنین تصاویری ندیده بودم. ترکیبی از جزئیات. یک جور ناراحتی بسیار عجیب. شخصیت هایی غنی که به یک معنی زیبا بودند و می شد گفت به لحاظ معنوی زشت. آنها برای من چه بودند؟ من برای آنها چه می توانستم باشم؟ آنها به یک جزیره می رسند. ازهم جدا می شوند، ناپدید می شوند. خودشان را برنزه می کنند و با هم مشاجره می کنند. سپس ناگهان زن-که نقش اش توسط لئا ماساری ایفا شده بود- که به نظر قهرمان فیلم می رسید از زندگی شخصیت های فیلم و همین طور خودش ناپدید می شود. کارگردان بزرگ دیگری درهمان زمان در فیلمی بسیار متفاوت این صحنه را دقیقا ساخته است. اما درحالی که آلفرد هیچکاک در سرگیجه آنچه که برسرجنت لی آمده است را به ما نشان می دهد و… آنتونیونی هرگز آنچه بر سر آنا- شخصیت لئا ماساری- در فیلم آمده است را نشان نمی دهد. آیا غرق شده است؟ آیا از روی صخره ها پرت شده؟ از دوستانش فرار کرده و زندگی جدیدی را شروع کرده؟ ما هرگز جواب آن را پیدا نمی کنیم.
سپس توجه فیلم بیشتر بر روی دوست و معشوق آنا، کلودیا و ساندرو که نقش شان توسط مونیکا ویتی و گابریل فرزتی ایفا می شود، متمرکز می گردد. آنها به جستجوی او می روند و به نظر می رسد که فیلم به سمت نوعی جستجو می رود. اما بعد توجه ما معطوف به مکانیسم های جستجو توسط دوربین و شیوه جابجایی آن می شود. هرگز نمی فهمیم نه به کجا می رود و نه آنچه را که تعقیب خواهد کرد. به همین ترتیب دل مشغولی شخصیت ها نیز به سمت نور، گرما و حس مکان تغییر می کند و سپس احساس شان به یکدیگر.
همه اینها منجر به پدیدی آمدن داستانی عاشقانه می شود، اما آن هم ناپدید می شود. آنتوینونی حساسیت ما را نسبت به چیزی بسیار عجیب بر می انگیزد، چیزی که هرگز در سینما ندیده بودیم. این شخصیت های پر نوسان که این رو به آن رو می شوند، سرانجام همگی منجر به یک بهانه ساده می گردند. جستجو بهانه ای بوده است برای با هم بودن و با هم بودن نیز خود یک جور بهانه است، چیزی که به زندگی شان شکل می بخشد و به آن نوعی معنا می دهد.
هر چقدر بیشتر ماجرا را نگاه می کردم “هنوز هم اغلب آن را نگاه می کنم” بیشتر می فهمیدم که زبان بصری آنتونیونی توجه ما را معطوف ضرباهنگ جهان می کند: ضرباهنگ مشهود سایه روشن و اشکال معماری، اشخاص چیده شده در چشم اندازی که هنوز بسیار هولناک می نماید. همچنین زمان بندی فیلم که به نظر می رسید با ضرباهنگ زمان همخوان است و حرکت کند و بی رحم برای آنچه که به من خبر از شکست عاطفی شخصیت ها و وارد کردن ایشان به یک زندگی جدید و سپس ماجرای دیگر و دیگر می کند. مانند تم آغازین که بی وقفه اوج می گیرد و وسعت می یابد؛ بدون پایان.
درحالی که تقریبا تمام فیلم هایی که دیده بودم به یک نتیجه منجر می شد، ماجرا به نابودی منتهی می شد. شخصیت ها به توانایی یا ظرفیت درک واقعی خویشتن شان نمی رسیدند. آنها فقط به درکی رو به انقراض می رسیدند، ادراکی که همزمان کودکانه و واقعی بود. در صحنه پایانی که بسیار فصیح و نا امیدانه و یکی از ستوه آورترین صحنه های تاریخ سینماست، آنتونیونی به چیزی فوق العاده عینیت می بخشد. درد زنده بودن و رمز و راز.
ماجرا یکی از عمیق ترین شوک هایی را که درسینما حس کردم بر من وارد کرد، قوی تر از فیلم از نفس افتاده یا هیروشیما عشق من[ساخته دو استاد سینمای مدرن ژان لوک گدار و آلن رنه که هردو زنده وفعال هستند] و یا زندگی شیرین فلینی. قدیم افراد دو دسته بودند. آنهایی که فیلم فللینی را دوست داشتند و آنها که ماجرا را. مطمئن بودم که قاطعانه در جبهه آنتونیونی قرار می گیرم، ولی اگر آن زمان از من می پرسیدند چرا؟ مطمئن نیستم که می توانستم علت آن را توضیح بدهم. فیلم های فللینی را دوست داشتم و زندگی شرین را تحسین می کردم؛ اما ماجرا مرا به چالش می کشید.
فیلم فللینی مرا متاثر می کرد و دگرگون می ساخت. اما فیلم آنتونیونی درک مرا از سینما و دنیای اطرافم عوض نمود و اولی را یکدست و دومی را بدون حد و مرز ساخت. آدم هایی که آنتونتونی از آنها حرف می زد، بسیار به آدم های اسکات فیتر جرالد شبیه و به همان اندازه به نسبت آدم های زندگی من متفاوت وعجیب بودند. اما سر آخر این موضوع به نظر بی اهمیت می رسید. من مجذوب ماجرا و فیلم های بعدی آنتونیونی شدم و این موضوع که آدم های او به طرزی معمول به سرانجام نمی رسیدند بی وقفه مرا به خود جلب می کرد. آنها رازها و در واقع رازی را مطرح می ساختند؛ این که چه کسی هستیم، هرکس برای دیگری و برای خودمان وبرای زمان. می توانم بگوییم که آنتونیونی مستقیما رازهای روح را زیر نظر داشت. آری برای این است که بی وقفه به این فیلم مراجعه می کنم.
آنتونیونی با هر فیلم راه های جدیدی را باز می کرد. هفت دقیقه آخر کسوف و سومین قسمت از سه گانه آزاد و مستقلی که با ماجرا شروع شد [فیلم مابین آنها شب بود] حتی هولناک تر از لحظات پایان فیلم اول بودند. آلن دلون و مونیکا ویتی با هم قرار می گذارند و هیچ کدام سر قرار نمی روند. شروع می کنیم به دیدن چندین چیز؛ خط کشی عابرپیاده، یک تکه چوب که داخل یک بشکه بالا وپایین می رود و شروع می کنیم به فهمیدن این که داریم محلی هایی را می بینیم که از حضورشان خالی است. به صورتی فزاینده آنتونیونی ما را در مواجهه با زمان و مکان قرار می دهد و آنها به نوبت چشم در چشم ما می دوزند.
همگی ما شاهد بهترین ها در فیلم های آنتونیونی بودیم : کسانی که آثار فوق العاده بعد از ماجرا را تعقیب کردند فیلم هایی چون: بانویی بدون کاملیا و زنانی میان ایشان، فریاد و وقایع نگاری یک عشق که آن را بعدها کشف کردم و همین طور چشم انداز های نقش پردازانه صحرای سرخ و آگراندسیمان و پایان رهایی بخش زابیرسکی جایی که قهرمان زن فیلم انفجاری را تصور می کند که در آن آبشاری از آوار جهان غربی با حرکتی بسیار کند و رنگ هائی بسیار تند از ورای اکران فرو می ریزد.
درطول سال ها بارها با آنتونیونی ملاقات کردم. یک بار شب جشن شکرگزاری-یکی از اعیاد مذهبی که در آن شب خانواده ها گرد هم می آیند- را دریکی از سخت ترین مراحل زندگیم با هم گذراندیم و من همه تلاشم را کردم که به او بگویم که این موضوع چقدر برای من مهم است که او پیش ماست. بعدها پس از سکته ای که منجر به از دست دادن قدرت تکلمش شد، سعی کردم او را در پیش بردن پروژه اش آخرین فیلمش کمک کنم. یک فیلمنامه عالی از مارک پیپلو که اغلب با او همکاری داشت و بسیار متفاوت با تمام آنچه که تا آن زمان ساخته بود و افسوس می خوردم که این کار هرگز عملی نشد.
اما من بیشتر از خود او، تصاویر او را شناختم. تصاویری که همچنان به رسوخ و تاثیر در من ادامه می دهند وهمین طور به گسترده کردن احساسم نسبت به آنچه که در جهان زنده است…
وودی آلن درباره اینگمار برگمان
خبر مرگ برگمان را دراویدو، یک شهر کوچک و زیبا درشمال اسپانیا جایی که مشغول ساختن فیلمی هستم، دریافت کردم. پیغام تلفنی یک دوست مشترک مرا سر صحنه دگرگون ساخت. برگمان به من گفته بود که نمی خواهد در یک روز آفتابی بمیرد. در آن زمان آنجا حاضر نبودم. برای او آرزو کردم که در شرایط جوی خنثی-نه بارانی و نه آفتابی- مرده باشد، چیزی که تمامی کارگردان ها در پی آن هستند.
قبلاً نیز این حرف را به کسانی که نگاهی رمانتیک به هنرمند و آن کس که کار خلاقه می کنند دارند، گفته ام: دست آخر هنرتان شما را نجات نمی دهد. هرچقدر که آثارتان عالی باشد - برگمان کاتالوگی فوق العاده از آن را به ما ارزانی داشته است- شما را در امان از تق تق مرگ بر در مانند شوالیه و دوستانش در پایان مهر هفتم قرارنمی دهد. پس در یک روز تابستانی، برگمان شاعر بزرگ سینمایی اخلاق نتوانست “کیش و مات” گریز ناپذیر را عقب بیندازد.
به طنز گفته ام که هنر، کاتولیسم روشنفکری است. یعنی جایگاه بلند باور و امید درنزد ایشان. اما بهتر از زنده ماندن در قلب و روح تماشاگر، زنده ماندن در آپارتمان خودتان است! واضح و مشخص است که فیلم های برگمان به زندگی ادامه می دهند، آنها در موزه ها و تلویزیون پخش خواهند شد و در قالب دی وی دی به فروش خواهند رسید. اما قدر شناسی جایزه ای کوچک است. چرا که یقین دارم که او خوشحال می شد اگر می توانست هرکدام از فیلم هایش را با یک سال عمر اضافی تعویض می کرد. چیزی که شصت سال دیگر به عمر و مجالش برای ساختن فیلم می افزود. ثانیه ای تردید نمی کنم که مهلتش را صرف ساخت چیزی می نمود که بیش از همه چیز دوست می داشت: فیلم ها.
برگمان ادراک را دوست داشت. استقبال از فیلم ها برایش کم اهمیت بود. او دوست داشت تحسین بشود.همان طور که یک بار به من گفت “اینکه فیلم های مرا دوست ندارند، عذابم می دهد…. به مدت سی ثانیه” ارقام فروش فیلم برایش جالب نبود. با وجودی که تهیه کننده و پخش کنندگان عادت داشتند که سهم او را از فروش از همان هفته اول بپردازند. این حرف ها از یک گوش او وارد می شد و از گوش دیگرش خارج.
او دوست داشت که توسط نقدها ستایش شود اما احتیاجی به آنها نداشت. او دوست داشت که تماشاگران کارش را دوست بدارند، اما همیشه ارتباط ایشان را با فیلم هایش آسان نمی ساخت.
با وجود که دیدن آنها کمی صبر و تامل می طلبید، ولی ارزش اش را داشت. به عنوان مثال وقتی می فهمیم که دو زن فیلم سکوت معرف دو صورت از یک شخصیت هستند. این امر یک گشایش مبهوت کننده به این فیلم معما گونه ارزانی می دارد. یا وقتی قبل از دیدن مهرهفتم و یا چهره درفلسفه دانمارکی تعمق کنیم مطمئناً کمک می کند. اما توانایی های روایتگری او آن چنان بود که می توانست با دستمایه ای دشوار تماشاگر را روی صندلی خود میخکوب کند. کسانی را بعد از تماشای فیلمی از او دیده ام که می گفتند: “همه آنچه را دیدم نفهمیدم، اما سرهر نمایی به صندلی خود چسبیده بودم”.
برگمان خود را وقف تئاتر کرده بود، جایی که کارگردانی بزرگ بود. اما کار سینمایی او متاثر از تئاتر نبود. جوهر کار او از نقاشی، موسیقی، ادبیات و فلسفه نشات می گرفت. او درونی ترین مشکلات انسانیت را نشان می داد، آنچه که اغلب به شعرهای سینمایی اش عمق می بخشید. اخلاق، عشق، هنر سکوت خداوند و دشواری روابط انسانی، عذاب تردید مذهبی، شکست در ازدواج و مشکلات آدم ها برای ارتباط با یکدیگر.
بااین وجود مردی بود گرم، شوخ، نامطمئن برتوانایی های عظیمش و در حلقه زن ها. ملاقات با او، ورود به معبد خلاقیت یک نابغه خوفناک و عبوس نبود که با لهجه سوئدی و افکار عمیقش نسبت به سرنوشت هولناک بشر شما را به تعجب وا دارد.
بیشتر از این دسته بود: “وودی من یک خواب احمقانه دیدم که در آن سرصحنه بودم و داشتم یک فیلم می ساختم و نمی دانستم دوربین را کجا باید بگذارم. با وجودی که زیاد هم بد عمل نمی کنم و این کاری است که سال ها می کنم. برای تو هم از این خواب ها پیش می آید؟” یا “فکر می کنی ساختن یک فیلم که دوربین یک سانت هم حرکت نمی کند و هنرپیشه ها هستند که وارد تصویر و از آن خارج می شوند، جالب خواهد بود و یا این که مردم به من خواهند خندید؟” پشت تلفن به یک نابغه چه می شود گفت؟ فکر نمی کردم که نظر خوبی باشد اما اطمینان داشتم که دردستان او، حاصل کار چیزی منحصر به فرد خواهد شد. از همه گذشته، فرهنگ واژه ای که او برای آزمون عمق روانشناختی بازیگران خلق می کرد می توانست برای کسی که سینما را به شیوه ای کلاسیک یاد می کرد، انتزاعی بنماید. در دانشگاه - من خیلی زود از دانشگاه نیویورک جایی که در سال های پنجاه سینما می خواندم اخراج شدم - همیشه بر روی حرکت تاکید می شود. تدریس می شود که فیلم ها متحرک هستند و دوربین نیز باید تکان بخورد. مدرس ها حق داشتند. اما برگمان دوربین را روی صورت لیو اولمن یا بی بی آندرسون ثابت نگه می داشت و تکان نمی خورد، وزمان می گذشت و می گذشت و چیزی عجیب و فوق العاده اتفاق می افتاد. خسته نشده بودیم، اسیر شخصیت شده و به هیجان آمده بودیم.
برگمان با وجود نامتعارف بودنش و دل مشغولی های فلسفی و مذهبی اش یک راوی مادر زاد بود. او نمی توانست فیلمی بسازد که سرگرم کننده نباشد، درحالی که روان او از افکار نیچه گرفته تا کیرکه گور را به نمایش در می آورد. با او صحبت های طولانی به وسیله تلفن داشتم. هرگز دعوت های او را نپذیرفتم، چرا که سفر با هواپیما موجب دغدغه خاطرم می شود و از این فکر خوشم نمی آید که یک دعوت نامه مرا تا نزدیکی روسیه ببرد، آن هم برای خوردن غذاهایی که فقط با ماست درست شده اند. ما فقط از سینما حرف می زدیم و من اکثراً می گذاشتم که او حرف بزند. بهره بردن از افکار و نظرات او را برای خودم امتیازی حس می کردم. او هر روز برای خودش فیلم پخش می کرد و هرگزاز این کار خسته نمی شد.
برگمان نیز مانند تمام فرمالیست های بزرگ همچون فللینی، آنتونیونی یا بونوئل مورد انتقاد قرار گرفت. اما با وجود چند مورد استثنائی فیلم هایش بازتابی گسترده در نزد میلیون ها تماشاگر داشت. در واقع کسانی که سینما را بهتر می شناسند، کسانی که به سینما می پردازند- کارگردان ها، فیلمنامه نویس ها، بازیگرها و مدیران فیلمبرداری و تدوینگرها - سینمای برگمان را درجایگاهی رفیع قرار می دهند.
چون سالیان سال با علاقه ستایشم را نسبت به او ابراز کرده ام، روزنامه ها و مجلات وقتی او مرد از من تقاضای اظهار نظر و مصاحبه کردند. انگار که در مقابل این اندوه چیزی دارم که بر شناسایی عظمتش بیفزایم. از من می پرسند که او چه تاثیری برمن داشته است. من می گویم که او نمی تواند برمن تاثیری گذاشته باشد چرا که او یک نابغه بود و من نیستم. یک نابغه نمی تواند جادوی خود را تدریس و منتقل کند.
زمانی که سالن های هنری نیویورک برگمان را به عنوان فیلمسازی بزرگ معرفی کردند، من یک نویسنده و بازیگر کمدی کاباره بودم. در این حال می شود متاثر از گروچو مارکس بود یا برگمان؟ اما با این وجود از او چیزی آموختم که به نبوغ ارتباط دارد، نه استعداد. چیزی که در واقع می شود آموخت و آن را گسترش داد. می خواهم بگویم آنچه که بعضاً به آن برچسب کار می زنند اما تنها دیسیپلین خشک وخالی نیست. یاد گرفته ام که تمام تلاشم را بکنم، که در هر لحظه تا حد توانم را ارائه کنم و هرگز در برابر این جهان احمقانه موفقیت ها و شکست ها اشک نریزم و خودم را رها نسازم تا به عنوان غلط انداز کارگردان دل خوش کنم. ساختن یک فیلم و رفتن سراغ بعدی. برگمان در زندگیش شصت فیلم ساخت و من سی وهشت تا ساخته ام. اگر نمی توانم از کیفیت به پای او برسم لااقل شاید بتوانم از نظر کمیت به او نزدیک شوم.
- برگرفته شده از هرالد تریبیون