درد مشترک زندانیان

روح الله شهسوار
روح الله شهسوار

یکی از وبلاگ‌نویسان محافظه‌کار نزدیک به جریان احمدینژاد که مدتی را در زندان سپری کرده به تازگی در وبلاگش نوشته:

“در زندان حالم خیلی بهتر بود. با آنکه محبوس بودم و از بسیاری از امکانات محروم، اما تا جایی که غصه[ی] بیرون را نمی‌خوردم حالم آنقدر‌ها بد نمی‌شد. حالا که بیرونی شده‌ام با واقعیت طرف هستم، و مجبورم که با زندگی‌ای که لطمه خورده و آینده‌ای که خرابش کرده‌اند طرف باشم. انگار که تازه ایام زندانم شروع شده باشد. دیگر همه جا انگ زندان همراهم است؛ “سابقه دار”، آنهم به جرم توهین، نه حتی با قید سیاسی، توهین خالی!”

نوشته‌ی بالا درد مشترک همه‌ی کسانی‌ست که به‌خاطر بیان عقیده به زندان می‌افتند. و البته بیشترِ ایشان خود را بر حق و دیگران را بر باطل می‌دانند.

با این‌حال کسانی که چنین تجربه‌ای داشته‌ایم _ فارغ از اینکه “با هم” یا “بَر هم” باشیم _ در دو چیز ‌مشترکیم:

۱- خود-قربانی‌پنداری

۲- خود-برحق‌پنداری

به نظرم ترکیب هردوی این نگاه‌ها می‌تواند خطرناک‌ باشد. اولی ( خود-قربانی‌پنداری) دست‌آویزی می‌شود برای بازجوها که تو را در مشت خود اسیر کنند و مانند جوجه‌ای در چنگال روباهی، به هر کجا که می‌خواهند بکشاندت. بدیهی‌ست وقتی کسی خود را قربانی بداند، به ناخودآگاه رفتارهای قربانیانه از خود بروز می‌هد. زیراکه از پیش بی‌ارادگیِ خود را پذیرفته و اراده‌ی قدرتِ بالاتر _ از بازجو، بازپرس، قاضی گرفته تا دیگر مقام‌های حکومتی _ را بر سرنوشت خود حاکم می‌داند.

شاید برای همین باشد که نوستالوژی زندان گه‌گاه به سراغ چنین شخصیت‌هایی می‌رود. همانطور که بسیاری از کسانی‌که تجربه‌ی دوران خدمت سربازی دارند، در طول زندگیِ پساسربازی، گاه و بیگاه دچار چنین نوستالوژی‌ای می‌شوند: لحظه‌هایی می‌رسد که دلشان می‌خواهد زمان به عقب برگردد و آن‌ها به فضای پادگان بازگردند. درست مانند همان حال و هوایی که شخصیت‌های داستان “گمشده”

 (Lost)پس از بیرون آمدن از جزیره‌ی گمشده و ناپیدا داشتند. جایی که وقتی در آن گرفتار بودند هر تلاشی کردند تا از آن نجات یابند، اما هنگامی‌که بالاخره از آن ناکجاآباد کوچکِ بی‌انتها رهایی جستند و پا روی زمینِ مادی نهادند، نوستالوژیِ بازگشت به جزیره٬ همه‌ی وجودشان را فرا گرفت. شاید به این سبب که پس از آن تجربه، آنها به قول مولوی “آن چیز دیگر” را دیده و تجربه کرده بودند. چیزی که مردم عادی هیچ تصوری از آن ندارند.

البته باز شاید چنین جایی (جزیره در داستان گمشده) با مکان‌هایی همچون زندان و پادگان تنها دو شباهت داشته باشند. اول اینکه در این‌مکان‌ها، انسان (بهتر است بگویم بیشترِ انسان‌ها) اسیرِ جبر مطلق است و می‌داند و می‌پذیرد که هیچ‌گاه توانا به تغییر سرونوشتِ نهایی خود نخواهد بود. او باید سال‌های خدمتِ اجباری و محکومیتِ زندان را بگذراند؛ در سربازی می‌گویند “خدمت‌اش را پُر کند” و برای زندان می‌گویند “حکمش را بکِشد.” گریزی از این دو راه نیست مگر فرار از زندان و پادگان.

دومین شباهت جزیره‌ی “گمشد‌ه” با زندان و پادگان آنجایی‌ست که انسان مسئولیت هر رفتاری (به ویژه کرده‌هایی که در گذشته رخ داده‌اند) را از گردنِ خود بر می‌دارد. روشن است که این دومین شباهت، معلولِ شباهتِ نخست است. یعنی هنگامی که فرد خود را در چنگال جبر اسیر‌ بداند، دیگر خود را مسئول بر کرده‌های خود نخواهد دانست. بازجو[1] _ به طور خاص _ و سامانه‌ی حکمرانیِ تمامیت‌خواه _ به طور عام _ از همین شیوه برای کنترل بر فرد و جامعه بهره می‌برند. تنها کافی‌ست یکی-دو نوبتِ بازجویی را‌ پشت سر گذاشته باشی تا این جمله‌های بازجو برایت آشنا باشند: “یک عده آن بالا نشسته‌اند و تو را بازیچه‌ی خود کرده‌اند. فریب‌ات داده‌اند و الان که تو در زندانی، آنها دارند زندگی خودشان را می‌کنند و یادی هم از تو نمی‌برند.” با جا انداختن این منطق، آنها فرد را به سمت فرافکنیِ مسئولیتِ کرده‌های خویش به گردنِ دیگران هدایت می‌کنند. شاید از همین رو باشد که “دانش طلب” در یادداشتش می‌نویسد: “قربانی بهترین واژه‌ای است که می‌توانم برای اکثر جوانهایی که به خاطر سیاست زندان را تجربه کرده‌اند به کار ببرم. چه آنهایی که دنباله رو قدرت‌طلبان رنگ و وارنگ شدند، و چه ما‌ها که اعتماد بیجا کردیم و خودمان را در ورطه هزینه‌های ناروا انداختیم.”

 در این میان٬ گاهی هم از سوی بازجو پیکانِ همه‌ی کرده‌ها به خود فرد برگشت داده می‌شود: “تو حتما عیب و نقصی داری که الان گرفتار شده‌ای٬ وگرنه چرا این همه آدم دیگر دارند با خیال راحت زندگی‌شان را می‌کنند!؟” و البته همه‌ی این کنش‌ها و واکنش‌ها و اندرکنش‌ها درحالی رخ می‌دهد که فرد در یک فضای بسته گرفتار آمده است. همین منطق می‌تواند به بیرون از فضای زندان نیز سرایت کند. یعنی فرد تحت تاثیر تبلیغ‌ها و القاهای پی در پی٬ خود را در جبر زورمندانه‌ای اسیر ببند. با این تفاوت که این جبر ناپیداست و نمی‌توان آن را لمس کرد و با عاملِ جبر تماس برقرار نمود. شاید از همین رو باشد که نوستالوژی زندان و پادگان دوباره به روان فرد برمی‌گردد. زیرا بر خلاف تصور همگانی٬ گاهی وقت‌ها رودررویی و همزیستی با جبرِ لمس‌پذیر از زیستن در فضای جبری ناپیدا و پنهان ساده‌تر شود. آنجا دست‌کم فرد می‌تواند حضورِ فرد یا دستگاهِ چیره‌شده بر خودش را حس کند. تنها راه نیفتادن در دام چنین چرخه‌ای٬ تن ندادن به منطقِ حاکم است.

درباره‌ی نخستین نگاه به درازا سخن رفت. اما درباره‌ی دومین نگاه ( خود-حق‌پنداری) می‌توان کوتاه‌تر سخن گفت. رگه‌های این نگاه را می‌توان در نوشته‌ی وبلاگ‌نویس محافظه‌کار دید:‌ “زندان برای بعضی‌ها [مخالفان حاکمیت] فقط هزینه نیست، سختیِ موقتی است برای آینده‌ای بهتر. هر چقدر هم که آب و تابش بدهند راه مقاصدشان را باز‌تر می‌کند… این هم بالاخره روش آنهاست، یا شاید سرنوشتشان همین باشد. برای ما اما قضیه واژگون است. زندان برای ما توهین است، نامردی است. نه افتخاری دارد و نه آینده‌ای.” این نگاه خود-حق‌پندار که به البته به حس قربانی بودن نیز آغشته است٬ رقیبانش را نیز همچون خودش قربانی توصیف می‌کند. با این تفاوت که آنان را قربانیانِی نادان و فریب‌خورده نشان می‌دهد: “در زندان دوستانی پیدا کردم از طایفه[ی] سبز‌ها و مخالفین حکومت، جوان و مسن، که علیرغم تضاد عقاید[٬] دوستیمان عادی و صمیمی بود. ابایی هم از اینکه توی رویشان بگویم اشتباه کرده‌اند و با رادیکالیسم فضا را برای انتقاد ما هم خطرناک کرده‌اند، یا با نزدیک بینی به دام عالیجناب سرخپوش سالهای پیش‌شان افتاده‌اند نداشتم. آن‌ها هم البته حرفهایی داشتند، اما نتیجه‌ای که می‌گرفتند (تحول بزرگ و یکباره با وارد کردن همه هزینه‌ها به کشور) مضحک بود. قربانی بهترین واژه‌ای است که می‌توانم برای اکثر جوانهایی که به خاطر سیاست زندان را تجربه کرده‌اند به کار ببرم. چه آنهایی که دنباله رو قدرت‌طلبان رنگ و وارنگ شدند، و چه ما‌ها که اعتماد بیجا کردیم و خودمان را در ورطه هزینه‌های ناروا انداختیم.”

کیست که نداند بیشتر هم‌بندی‌های نویسنده‌ی محافظه‌کار وبلاگِ دانش طلب که البته مخالفان او نیز بوده‌اند و هستند٬ خود را دست‌کم به اندازه‌ی او بر حق می‌دانند؟ به همین دلیل هم بیشترِ آنان هنوز در زندان به سر می‌برند و بیشترِ آن زندانیان نیز آگاهانه هزینه‌ی کرده‌های خود را می‌پردازند. اما هستند کسانی که چه بیرون و چه درون زندان٬ اسیرِ ترکیب کشنده‌ی این دو نگاه باشند. من مثالم را از نویسنده‌ای که به گفته‌ی خودش فاصله‌ی زیادی با سبزها و دیگر معترضان دارد و خود را ـ هرچند در ظاهر ـ هوادار جریان حاکم بر کشور می‌داند انتخاب کردم. برای اینکه نشان بدهم این مکانیزم تا کجا می‌تواند پیش برود و تا چه عمقی می‌تواند اثر بکند. به جرأت می‌توانم بگویم تعداد کسانی که بیرون از زندان گرفتار “خود-قربانی‌پنداری” گشته‌اند بیشتر از تعداد همین افراد درون زندان‌هاست. زیراکه٬ از اساس٬ کارکرد این “واگیر”٬ گرفتار و کنترل کردنِ انسان‌ها در فضای بیرون از زندان است. این واگیرْ سامانه‌ای‌ست برای کنترلِ فردهای پشیمان شده و هم‌زمان٬ از کار انداختنِ کسانی که خود را هنوز برحق می‌دانند.


[1] مراد از بازجو٬ تنها کسی که در زندان بازجویی می‌کند نیست٬ بلکه یک پدر یا مادر٬ یک معلم٬ یک دوست٬ یک رییس و مقام بالاتر٬ پلیس و… همه می‌توانند و می‌توانیم در موقعیت‌هایی خاص٬ همچون بازجو عمل کنیم.